هدایت شده از هوالشهید🇵🇸🇮🇷
@saharshahriry
خانم مثلا نماینده
اینکه جوابی مناسب به لجن پراکنی دوباره ی امثال تو بدهم را اصلا در شان خودم نمی دانم.
قلم امثال من باید برای نوشتن چیزی بچرخد که ارزش پرداختن داشته باشد. به قول ما ژورنالیستها ارزش خبری... به قول ما بسیجی ها ارزش خدایی...
چرا که اعتقاد دارم حرف زدن از بعضی ها و پاسخ دادن به گنداب های مغزیشان، باعث بزرگتر کردنشان میشود.
انقدر حقیرید که حتی نباید اسم شما را که عاشق تَکرارید تکرار کرد
اما
اینکه در دنیای پر از نکبت شما، لیستی رای آوردن و بر مسند قانون گذاری یک کشور تکیه زدن کار دلچسبی است مبارکتان!!! نوش جان و هفت نسل آینده تان.
ولی اینکه روی همان صندلی بنشینی و افکار روشنفکری نُشخوار کنی و آب به آسیاب دشمنان دین بریزی، حرامتان... حرام هفت نسلِ آینده تان.
که از طریق حفظ ظاهر به قدرت برسید و جیبتان پر شود و لگدپرانی به همان مقدسات کنید که زورکی دارید تحملش میکنید...
تقصیر تو و هم فکرانت نیست...حتی تقصیر بی خردها و سبک عقل هایی که تو را به پارلمان یک کشور راه داده اند نیست، مقصر منِ بچه مذهبی هستم که گردن میدهم تا چادر روی گردن تو بماند...
سر میدهم تا روسری از روی سر تو نیفتد...
خون میدهم تا شرف و ناموست حلالِ سلفی ها و تکفیری ها نشود..
تا تو را در جامعه در حال کار و درس انسان ببینند، نه زن! نه ماده!
اما خب، گاهی شرفِ آن مثلاً مسیحِ مثلاً علی نژاد از توی بی شرف بیشتر است که حداقل خرمن موی خود را و بدن خود را به دست دلقک های فاسد اپوزیسیون به باد میدهد تا حجاب را از چشم دختران سرزمینم بیاندازد. او مامور است و از خودش اختیاری ندارد. پولش را میگیرد و خوش رقصی اش را هم درست انجام میدهد.
تو کم از او نیستی، منتها سیاه بخت تر از او. که با چادر سیاه، به پست و مقام رسیده ای. وچادر را یک قانون، یک اجبار، یک کلید رسیدن به دنیا میدانی، نه یک باور، نه یک عشق، نه یک اعتقاد.
زنان محجبه سرزمین من با این حجاب مردپروری ها کرده اند و مردانه در کار و تحصیل و زندگی ایستاده اند و درد و بلاهای مادرزادیشان را به گردن حکم الهی نینداخته اند.
توصیه میکنم:
اگر از منافع و موقعیت دلچسبت نمیترسی،
چادرت را با افتخار در بیاور و بر سرِ چوب کن...
مطمئن باش
با کوشش مرداب، چیزی از عظمت دریا کم نمیشود....
#سحر_شهریاری
@saharshahriry
هدایت شده از هوالشهید🇵🇸🇮🇷
#حس+
دوسِت دارم
همه دارایی ام اینه...
دلم میره
قنوتت رو که میبینه....
حرفی نیست جز اینکه
دوستت دارم؛ خودم نوکرتم...والسلام!
|♥️
#سحر_شهریاری
@saharshahriary
🍃🌹🕊
📖 سر كلاس استاد از دانشجویان پرسید:
این روزها شهدای زیادی رو پیدا میکنن و میارن ایران...
به نظرتون کارخوبیه؟؟
کیا موافقن؟؟؟ کیامخالف؟؟؟؟
اکثر دانشجویان مخالف بودن!!!😏
بعضی ها میگفتن: کارناپسندیه....نباید بیارن...
بعضی ها میگفتن: ولمون نمیکنن ...گیر دادن به چهار تا استخوووون... ملت دیوونن!!"
بعضی ها میگفتن: آدم یاد بدبختیاش میفته!!!
تا اینکه استاد درس رو شروع کرد ولی خبری از برگه های امتحان جلسه ی قبل نبود...📝⛔
همه ی سراغ برگه ها رو می گرفتند...
ولی استاد جواب نمیداد...🤔
یکی از دانشجویان با عصبانیت گفت:
استاد برگه هامون رو چیکارکردی؟؟؟
شما مسئول برگه های ما بودی؟؟؟😑
استاد روی تخته ی کلاس نوشت:
من مسئول برگه های شما هستم...✋
استاد گفت: من برگه هاتون رو گم کردم و نمیدونم کجا گذاشتم؟
همه ی دانشجویان شاکی شدن!!
استاد گفت: چرا برگه هاتون رو میخواین؟
✍گفتند: چون واسشون زحمت کشیدیم، درس خوندیم، هزینه دادیم، زمان صرف کردیم...🙁
هر چی که دانشجویان میگفتند استاد روی تخته مینوشت...
استاد گفت: برگه های شما رو توی کلاس بغلی گم کردم هرکی میتونه بره پیداشون کنه؟
یکی از دانشجویان رفت و بعداز چند دقیقه با برگه ها برگشت...
استاد برگه ها رو گرفت و تیکه تیکه کرد.
صدای دانشجویان بلند شد.
استاد گفت: الان دیگه برگه هاتون رو نمیخواین! چون تیکه تیکه شدن!
دانشجویان گفتن: استاد تكه كاغذها رو میچسبونیم بهم.
⚠برگه ها رو به دانشجویان داد و گفت:
شما از یک برگه کاغذ نتونستید بگذرید و چقدر تلاش کردید تا پیداشون کردید،
پس چطور توقع دارید مادری که بچه اش رو با دستای خودش بزرگ کرد و فرستاد جنگ ، الان منتظره همین چهارتا استخونش نباشه!!؟؟😔
بچه اش رو میخواد، حتی اگه خاکستر شده باشه😭
چند دقیقه همه جا سکوت حاکم شد!
و همه ازحرفی که زده بودن پشیمون شدن!!
تنها کسی که موافق بود ....
فرزند شهیدی بود که سالها منتظر باباش بود.😔🌹🍂
#شهدا را یاد کنیم با عمل به وصیت هاشون...
#یـادشهدابـاذڪـرصـلـوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم 🌸🍃
@pelakkhakii
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
هدایت شده از هوالشهید🇵🇸🇮🇷
چشم هایت را ببند
و دست هایم را بگیر...
بگذار دل به دریای چشمانت بزنم ای آرامش آبی...ای موج عاشق...و رها...رها...رها...
|♥️
#شهیدمدافعحرممرتضیعبداللهی
#سحر_شهریاری
@saharshahriary
🍃🌹
#آخرین_سوغاتی
سه روز قبل از شهادتش سوغاتی هایی که برای خانواده اش گرفته بود را پست کرد! 😔🌹
مدافع وطن
🌹 #شهید_مهدی_حاجی_عرب 🌹
اینجا پلاک خاکی است👇👇👇👇
@pelakkhakii
هدایت شده از اندیشکده ادیان و عرفان🍁
امام صادق علیه السلام میفرمایند:
سنگین ترین چیزی که روز قیامت در ترازوی اعمال قرار داده می شود صلوات بر محمد و اهل بیت اوست.
صلواتـــــــــــــــــــــ
یادتــــــــــــــــــــــــــون
نـــــــــــــــــــــــــره
👇👇👇
https://eitaa.com/adyanoerfann
اواسط اردیبهشت ماه ۶۱، مرحله ی دوم «عملیات الی بیت المقدس»، «حسین خرازی»، نشست ترک موتورم و گفت: «بریم یک سر یه خط بزنیم».
بین راه، به یک نفربر پی ام پی برخوردیم که در آتش می سوخت و چند بسیجی هم، عرق ریزان و مضطرب، سعی می کردند با خاک و آب، شعله ها را مهر کنند.
حسین آقا گفت:« اینا دارن چی کار می کنن؟ وایسا بریم ببینیم چه خبره»
هرم آتش نمی گذاشت کسی بیشتر از دو- سه متر به نفربر نزدیک شود.
از داخل شعله ها، سر و صدای می آمد. فهمیدیم یک بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد.
من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم.
گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو سه متری، می پاشیدیم روی آتش.
جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می سوخت، اصلا ضجه و ناله نمی زد و همین پدر همه ی ما را درآورده بود.
بلند بلند فریاد می زد: «خدایا !
الان پاهام داره می سوزه، می خوام اون ور ثابت قدمم کنی.
خدایا !
الان سینه ام داره می سوزه، این سوزش به سوزش سینه ی حضرت زهرا نمی رسه.
خدایا !
الان دست هام سوخت، می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم، نمی خوام دست هام گناه کارباشه
خدایا !
صورتم داره می سوزه، این سوزش برای امام زمانه، برای ولایته، اولین بار حضرت زهرا این طوری برای ولایت سوخت.»
اگر به چشمان خودم ندیده بودم، امکان نداشت باور کنم کسی بتواند با چنین وضعی، چنین حرف هایی بزند.
انگار خواب می دیدم اما آن بسیجی که هیچ وقت نفهمیدم کی بود، همان طور که ذره ذره کباب می شد،این جمله ها را خیلی مرتب و سلیس فریاد می زد.
آتش که به سرش رسید، گفت: «خدایا
دیگه طاقت ندارم، دیگه نمی تونم، دارم تموم می کنم. لااله الا الله، لا اله الا الله.
خدایا !
خودت شاهد باش. خودت شهادت بده آخ نگفتم»
به این جا که رسید، سرش با صدای تقی ترکید و تمام.
آن لحظه که جمجمه اش ترکید، من دوست داشتم خاک گونی ها را روی سرم بریزم. بقیه هم اوضاعشان به هم ریخت.
یکی با کف دست به پیشانی اش می زد، یکی زانو زده و توی سرش می زد، یکی با صدای بلند گریه می کرد.
سوختن آن بسیجی، همه ما را سوزاند.
حال حسین آقا از همه بدتر بود. دو زانویش را بغل کرده بود و های های گریه می کرد و می گفت:«خدایا! ما جواب اینا را چه جوری بدیم؟ ما فرمانده ایناییم؟ اینا کجا و ما کجا؟ اون دنیا خدا ما رو نگه نمی داره، بگه جواب اینا رو چی می دی؟»
حالش خیلی خراب بود. آشکارا ضعف کرده بود و داشت از حال می رفت.
زیر بغلش را گرفتم و بلند کردم و هر طوری بود راه افتادیم. تمام مسیر را، پشت موتور، سرش را گذاشت روی شانه ی من و گریه می کرد...
.
#یادمان_باشد_هزاران_شهید_خرج_من_و_تو_شده....
#بعد_از_شهدا_ما_چه_کردهایم؟؟؟
🍃🌹
اینجا پلاک خاکی است👇👇👇👇
@pelakkhakii