✳ اینجا که درست راه بروی، آنجا نمیافتی!
🔻 به یاد خاطرهای دور افتاد و میان سرفه خندید.
- خدا گذشتگان تو را و پدر و مادر مرا رحمت کند! سه چهار سالَم بود. از مشهد آمده بودیم یزد. من روی چینۀ باغهای کوچهبیوک راه میرفتم و گاهی میافتادم. مادرم میدوید، بلندم میکرد و گردوخاک لباسم را میتکاند. دوباره میرفتم بالا و مثل بندبازها دستهایم را باز میکردم و لبۀ باریک دیوار راه میرفتم. مادرم میپرسید: «چرا اینقدر بدی میکنی؟» گفتم: «بدی نمیکنم. دارم تمرین میکنم که روز قیامت بتوانم روی پل صراط راه بروم و نیفتم.» حالا میبینم در هر کاری که میکنیم باید حواسمان باشد که از چینه، از پل صراط نیفتیم. اینجا که درست راه بروی، آنجا نمیافتی.
📚 از کتاب #گوهر_شبچراغ | برگهایی از زندگی «حاج شیخ غلامرضا یزدی»
📖 ص 82
✳️ چند برش خواندنی دیگر از این کتاب
1⃣ بندهٔ خدا صاحباختیار خودش نیست. باید به وظیفهاش عمل کند.
2⃣ میان سرفه گفت: «ما اگر به وظیفهمان عمل کنیم، خدا بندهنوازی بلد است.»
3⃣ حاج شیخ گفت: «تو فقیر نیستی. کسی که به سیدالشهدا علیهالسلام خدمت میکند، ارباب است.»
4⃣ حاج شیخ مثل تُرُشبالا (آبکش، صافی) است. مال دنیا به او بند نمیشود. هیچ اعتنایی به آن ندارد. از این دست میگیرد، از آن دست میدهد به مستحق.
5⃣ هر کس با خدا معامله کند، بیشتر از آنچه فکر کند، گیرش میآید.
📚 از کتاب #گوهر_شبچراغ | برگهایی از زندگی «حاج شیخ غلامرضا یزدی»
✍ #مظفر_سالاری