یادت باشد....
#پارت_یازدهم
* 。 • ˚ ˚ ˛ ˚ ˛ • 。* 。° 。* 。 • ˚
اخم کردم و گفتم:یعنی چی؟؟ درست بگو ببینم چی شده! من که چیزی نشنیدم! گفت:خودم دیدم عمه به مامان با چشم بهش اشاره کرد و یواشکی با ایما و اشاره به هم یچیزایی میگفتن! پرسیدم:خوب که چی؟ گفت:نمیدونم، اونطور که من فهمیدم فک کنم میخوان حمید رو بفرستن با تو حرف بزنه.
با اینکه قبلا به این موضوع فکر کرده بودم، ولی الان اصلا امادگی نداشتم؛ اون هم چند ماه بعد از اینکه به بهونه درس ودانشگاه به حمید جواب رد داده بودم.
فک کنم عمه با چشم به مامان اشاره کرد که برن توی آشپزخونه. اونجا گفته بود:ما که اومدیم دیدن داداش حمید که هس، فرزانه هم که هس. بهترین فرصته که این دوتا باهم حرف بزنن.آلان هم هر چی که بشه بین خودمونه. داستانی هم پیش نمیاد که چی شد، چی نشد. اگه به اسم خاستگاری بخوایم بیایم، نمیشه. اولا فرزانه نمیزاره، دوما یه وقت جور نشه، کلی مکافات میشه. جلوی حرف مردم رو نمیشه گرفت. توی توی درو همسایه و فامیل کلی حرف میبافن. تا شنیدم قراره یهویی با حمید حرف بزنم. همون جا گریه ام گرف. آبجی که با دیدن حال و روزم بد تر از من هول شده بود، گفت:شوخی کردم! توروخدا گریه نکن. ناراحت نباش، هیچی نیست! بعد هم وقتی دید اوضام ناجوره، از اتاق بیرون زد. دلم مثل سیر وسرکه میگوید؛ دست خودم نبود. روسریمو ازاد کردم تا شاید راحتر نفس بکشم. طولی نکشید که مامانم اومد تو اتاق معلوم بود خودشم استرس داره. گفت:دخترم! اجازه بده حمید بیاد باهم صحبت کنید. بیشتر آشناشین، آخر سر هر چی که خودت گفتی، همون میشه.
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
یادت باشد....
#پارت_دوازه
* 。 • ˚ ˚ ˛ ˚ ˛ • 。* 。° 。* 。 • ˚
شبیه برق گرفته شده ها بودم. اشکم در اومده بود. خیلی محکم گفتم:نه! اصلا! من قصد ازدواج ندارم.تازه دانشگاه قبول شدم، میخوام درس بخونم.
هنوز مامان از در بیرون نرفته بود که بابا اومد و گفت:من نه میگم حرف نزنید، نه میگم صحبت کنید. الان میخوای با حمید صحبت کنی یا نه؟!
مات و مبهوت مونده بودم. گفتم:نه! من برای ازدواج تصمیمی ندارم, با کسی هم حرف نمیزنم؛ چه حمید چه کس دیگه ایی.
با اومدن ننه ورق برگشت. ننه رو نمیتونستم دست خالی رد کنم، گفت:تو نمیخوای به حرف من و مامان و بابات گوش بدی؟؟ با حمید صحبت کن خوشت نیومد بگو نه، کسی هم نمیتونه روی حرف من حرف بزنه! دوتا جوون میخوان باهم سنگ هاشون رو وا بکنن، حالا که بحثش اومد چند لحظه باهم صحبت کنید تکلیف روشن بشه.
حرف ننه بین خانواده ما حرف اخر بود. همه ازش حساب میبریدم. کاری بود که شده بود. قبول کردم و اینطوری شد که ما اولین صحبتمون رو کردیم.
صدای حمید رو از پشت در شنیدم که آروم به عمه گفت:آخه چرا این طوری؟! مانه دست کل گرفتیم، نه شیرینی گرفتیم. عمه هم گفت:خداوکیلی موندم توی کار شما. حالا که عروس رو راضی کردیم, دوماد داره ناز میکنه!
توی ذهنم صحنه های خاستگاری، گل های آنچنانی قرار های رسمی مرور میشد، ولی الآن بدون اینکه روحم از چیزی خبر دار باشه همه چیز داشت خیلی ساده پیش میرفت! گاهی ساده بودن هم قشنگه!
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
پایان:))
پیاما بالا بود اگر پیامی جاموند حلال کنید.
خیلی خوشحال شدم از صحبت باهاتون:)♥️
#حنیفآ
_اگر رویایی داری
براش فداکاری کن
و هرگز وسط راه ولش نکن🙌🏻:)
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
دلگرمکنندهترینحقیقتِتاریخ :
خداهمیشهحواسشبهتهست! 😌🌱
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
- سختۍهارـٰادوربزن،
کینہهایترـٰامچالہکنوبغضترـٰاببار؛
بگذارموفقیتدروجودتنقـشببنـددシ '!❤️
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
-عشقی است در میان دل ما که کیمیاست
این عشق، این جنون، همۀ آبروی ماست!❤️🩹
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
تو واسه من اکسيژني برايه شش هام ک نفس بکشمتو برايه من انرژي واسه قلبم ک بتپه و کارکنه تو واسه من زندگي ايي نباشي اکسيژن ندارم انرژي ندارم من بدون تو پوچم باشو دليل نفسم باش باشو انرژي و محرم رازم باشتوباشي هيچي از اين دنيا نميخوام خانم نفسم عشقم اندازه دنيام ميخوامت فهميدنش اينقدر سخته؟ 🥺❤️
#دلی
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』