eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
4.1هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
2 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/9857715145 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
پایان چالش فعلا لطفا با گربه ها صمیمی تر بشید بنده خداها چیکارتون کردن مگه😂💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت میقولین❤️‍🩹✨
‹ ﷽ › 🤍 🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 ابر ها تورِ روی صورت خورشید شده بود. مهدیا وقتی به خانه رسید،سلامی کرد و بلافاصله به اتاقش رفت. لباسش هایش را عوض کرد و تنِ خسته‌اش را،روی تختش رها کرد. به سقف اتاق چشم دوخته بود. روز اولی که زهرا را در حوزه دیده بود را به یاد آورد.. همان روزی که زهرا آنقدر با مهدیا صمیمی شده بود که جای ندا رو پر کرده بود. آن روز هایی که زهرا هدیه ای را به مهدیا داده بود و گفته بود که عاشق خنده رویی و خوش اخلاقی او شده. با خودش حساب کرد. ۲روز دیگر دوستیشان،،۴ماهه می‌شد. صحبت های زهرا در بعد از ظهر آن روز،کافی بود که مهدیا به فکر فرو رود و سکوت را به پا دارد. همانطور که به اتفاقات روزش فکر می‌کرد چشمانش گرم شد و به خواب فرو رفت. عقربه کوچک هم روی عدد ۱۰ ایستاده بود. اما آن طرف زینب در آشپزخانه با مادرش صحبت می‌کرد: +«مامان مهدیا چشه؟!» مادر که در حال پاک کردن سبزی ها بود،چشمانش را روی چهرهٔ دخترش کلیک کرد و گفت: -«خسته‌س مادر» +«فکر نکنم ربطی داشته باشه.این یه چیزیش نشده؟!» علامت سوال بزرگی هم در ذهن مادر مهدیا‌ به وجود آمد... دستانش را در سینک ظرفشویی شست و به سمت اتاق مهدیا رفت. دستگیره را فشرد. اتاق خاموش بود. وقتی دخترش را روی تخت و خواب دید تصمیم گرفت فردا سوالش را از مهدیا بپرسد. ❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
‹ ﷽ › 🤍 🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 فردا آن روز از راه رسید. وقتی که همگی سر سفره نشسته بودند و در حال صبحانه خوردن بودند پدر پرسید: +«مهدیا بابا اون شِکر رو بده! مهدیا شکرپاش را به پدرش داد. پدر از او تشکر کرد. در همان لحظه مادرش لب گشود: +«اگه همگی شبا مثل امشبِ مهدیا زود بخوابید مثل امیر حیدر نمی‌شید که تا الان تو خواب بوده!» همگی خندیدند. امیر هم کش و قوسی به خودش داد و گفت: +«خسته بودم دیگه!» او که بعد از ماجرای نگاره،در خودش فرو رفته بود،رقبتی هم به چیزی یا کسی نداشت...اما کم کم آن ماجرا برایش کمرنگ میشد؛با وجود اینکه هنوز در فکرش بود. -«منم خسته بودم دیشب!» مهدیا این را گفت و لقمه اش را گازی گرفت. مادر سر بحث را گرفت: +«خسته بودی یا ناراحت!» لقمه در گلوی مهدیا گیر کرد...چند سرفه کرد و در آخر گفت: -«خسته!» مادر سرش را تکان داد.به حاج محمد اشاره ای کرد و گفت که حرفش را بزند. +«راستی خانوم!خودتون و بچه ها آماده بشید که انشالله واسه هفته های آتی بریم شمال!» مهدیا و زینب خیلی خوشحال شدند،حیدر هم لبخندی زد؛اما مادر گفت: +«پس بچم ایلیا؟اونم میاد چند روز دیگه…بزارید سربازیش تموم بشه تا اونم بیاد!» همگی به این حس مادرانه،نسرین خندیدند. که در همه لحظات به فکر پسر ته تغاریش است. ❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
‹ ﷽ › #مَه‌آنا🤍 #قسمت۱۹🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 فردا آن روز از راه رسید. وقتی که همگی سر سفره نش
داریم می‌رسیم به پارت۲۰🌝 نظرتون در مورد رمان چیه؟🥺 جهت کمک کردن به نویسنده به این آیدی👇🏻 @Mah_Ana17 اظهار نظر و نقد کنید... ممنونم. 🌱🥲
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
‹ ﷽ › #مَه‌آنا🤍 #قسمت۱۹🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 فردا آن روز از راه رسید. وقتی که همگی سر سفره نش
داریم می‌رسیم به پارت۲۰🌝 نظرتون در مورد رمان چیه؟🥺 جهت کمک کردن به نویسنده به این آیدی👇🏻 @Mah_Ana17 اظهار نظر و نقد کنید... ممنونم. 🌱🥲 "لطفا در غیر این صورت و مرتبط به مسئله های دیگه به پی وی نیاید.پاسخگو نیستم🕊🤌🏻"
‹ بِھ‌نــٰام‌یگانه‌هستيِ‌عشق🪐💕>.< ›
شروع فعالیت ¹³⁵":)🥲❤️‍🔥
بسته ام عهد کهـ..">>🖐🏻❤️‍🩹 چادرم ارثیه‌یِ مادری است که؛ حتی در وسط آتش از چادرش حفاطت کرد .. 🥲🖤 ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313
5.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقای‌من ؛ مرهم‌تر‌از‌تو‌برای‌زخم‌هایم‌پیدا‌نمیکنم-) 🥀❤️‍🩹 ‌𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷ 『 @pezeshk313