eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
4.2هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
2 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/9857715145 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت1 #زینب بغچه رو برداشتم و چادر گل دارمو سرم کردم دوباره کشیک دادم بی بی نبود. اقاجو
قلبم تند تند می زد وای خدا این اینجا چیکار می کنه؟ اروم خم شدم و بهش نگاه کردم اتیش روشن کرده بود و داشت مواد می کشید. با چشم های گرد شده بهش نگاه می کردم. پس بگو چرا هیچوقت کمیل از سهند خوشش نیومد یه خاطر چیه! اقا جون چی توی این پسر دیده بود که می خواست منو بده بهش؟ من بمیرم با سهند ازدواج نمی کنم! سمت دیوار سمت راستی رفتم و از دیوار گرفتم و بالا رفتم و پریدم توی باغ و با سرعت سمت خونه رفتم. خداروشکر بی بی هنوز نیومده بود و سریع وارد اتاقم شدم. ساکت و زیر رخت خواب ها قایم کردم و لباس های محلی ابی مو با یه دست لباس مشکی عوض کردم و رفتم دور خمیر درست کردن برای نون پختن. چشم ها و قیافه کمیل یک ثانیه از جلوی چشم هام کنار نمی رفت. اولین بار که دیدم ش 17 سالم بود. داداشم از افراد بسیج ش بود و قرار بود اعزام بشه جبهه بی بی براش نون پخته بود و یادش رفته بود ببره و من رفتم بهش بدم و اونجا دیدمش. بعد از اون تا الان نزدیک50 بار منو از اقا جون خاستگاری کرد خودش جلو اومد و چون خانواده اش توی حملات هوایی عراق همون سال 57 شهید شده بود کسی رو نداشت و حاج اقا و فرمانده های دیگه رو هم واسطه کرد بود. اما امان از رسم و رسوم و اقا بزرگ هم به شدت سنتی! هر بار مخالف کرده بود اما کمیل دست نکشیده بود و چون همو می دیدم و هر دو به شدت مذهبی بودیم محرمیت بین خودمون خونده بودیم. اگر اقا بزرگ بویی می برد حتما سنگسارم می کرد! اگر بهش بگم سهند موعتاد هست چون می دونه راضی به ازدواج با سهند نیستم صد در صد حرف مو قبول نمی کنه! تنها امیدم خدا بود که من و کمیل رو بهم برسونه. با دستی که به شونه ام خورد از توی فکر بیرون اومدم و به بی بی نگاه کردم که گفت: - دختر کجایی سه ساعته دارم صدات می کنم! لب زدم: - ببخشید بی بی جانم کی اومدی بی بی؟ نشست پای خمیر و گفت: - الان!دختر چه کردی همه چیز رو هم که اماده کردی ماشاءآلله وقت ازدواجته دیگه!با خجالت سرمو پایین انداختم و می دونستم منضورش سهنده! همون سهندی که چند دقیقه پیش داشت مواد می کشید! اخه سهند کجا و کمیل کجا! سهند کسی که حتا سربازی شو هم نرفته بود و کمیل مرد جنگ و استوار بودن. 2 روز بعد دو روز گذشته بود و هیچ خبری از کمیل به دستم نرسیده بود. گفته بود برای دفعه بعد خبرم می کنه اما هیچ به هیچ. ساک و در اوردم و لباس ها رو بیرون اوردم و با لبخند بهشون نگاه کردم. تقریبا 2 ماه پیش بود که پیله کرده بودم و به کمیل می گفتم باید برام لباس بسیجی بیاری!
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت2 #زینب قلبم تند تند می زد وای خدا این اینجا چیکار می کنه؟ اروم خم شدم و بهش نگاه ک
اون هم می خندید و سر به سرم می زاشت که برای بچه ها لباس بسیجی نمی دوزن! یعنی به من می گفت تو بچه ای. منم یه چوب بلند می کردم و از خط ساحل می گرفتیم می دویدم دنبالش. لباس ها رو تا کردم و خواستم توی ساک بزارم که چشمم به نامه داخل ساک افتاد. متعجب بیرون اوردمش و سریع بازش کردم شروع کردم به خوندن. متن نامه* بسم رب شهدا و الصدیقین. سلام زینب بانو وقتی که این نامه را می خوانی من از تو دورم و به سمت جبهه ی حق علیه باطل می روم. نمی توانستم به تو بگویم چرا که اشک هایت را نمی توانم ببینم از تو می خواهم برایم دعا کنی و همچنین با ان قلب پاکت از خدا بخواهی جنگ زود تر تمام شود و خواسته اخرم این است که به پایم بمانی تا برگردم! کوچک تو کمیل مهدوی. یا حق. با بهت به نامه داشتم نگاه می کردم و اصلا باورم نمی شد! حتما کمیل می خواد سر به سرم بزاره! با صدای بی بی نفهمیدم چطور وسایل رو جمع کردم سریع که در اتاق با صدای دلخراشی باز شد و بی بی گفت: - عزیزکم دخترم بیا عموت اینا اومدن گفتن بگو زینب بیاد. سری تکون دادم و انقدر توی شکم بودم حس می کردم قدرت حرف زدن و از دست دادم. خودم رو جمع جور کردم و جلوی ریزش اشک هامو گرفتم. چادر مو برداشتموو سرم کردم سمت اتاق اقا بزرگ رفتم که بی بی با سینی چای رسید و داد دستم. از بی بی گرفتم و در زدم وارد اتاق شدم. با خجالت سلام کردم و زن عمو قربون صدقه ام رفت. از لباس پوشیدن شون فهمیدم اومدن خاستگاری!
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت3 #زینب اون هم می خندید و سر به سرم می زاشت که برای بچه ها لباس بسیجی نمی دوزن! یعن
چایی ها رو روی زمین گذاشتم و با حال زار بهشون زیر چشمی نگاهی انداختم. زن عمو مدام قربون صدقه ام می رفت. همیشه می گفت دوست دارم عروس ام بشی که پز خوشکلی و دکتری تو بدم. سهند هم که معلوم بود زیادی کشیده حسابی کوک بود. تا عمو حرف خاستگاری اورد با ببخشیدی سریع بلند شدم و زدم بیرون. اشکام رو دیگه نمی تونستم نگه دارم و ریخت روی صورتم. وضو گرفتم سریع توی اتاقم رفتم و قامت به نماز بستم. با گریه به خدا التماس می کردم امشب رو ختم به خیر کنه. اخه کمیل چرا رفتی؟چرا منو توی این شرایط تنها گذاشتی! لعنت به هر چی رسم و رسومه. اخه من چرا نباید حق انتخاب داشته باشم! باید امشب فرار کردم! باید می رفتم جبهه پیش کمیل. اینجوری دست اقاجون بهم نمی رسید اصلا با کمیل فرار می کردم . ولی اول باید کمیل رو پیدا می کردم. سریع رخت خواب مو پهن کردم و زیر رخت خواب رفتم. صدای خداحافظ ی می یومد و طبق عادت بی بی اومد بهم سر زد دید خوابم رفت. تا توی اتاق شون رفت بلند شدم و لباس هایی رو که کمیل برام خریده بود لباس نظامی ها رو پوشیدم بازم توی تن ام زار می زد. موهامو با یه کلاه سر پوش مشکی که فقط گردی صورتم معلوم بود پوشوندم. این کلاه مثل یه پیراهن بود. یه پیراهن کلاه دار که می پوشیدیش فقط صورتت معلوم بود و سر و گردن و همه جات رو می پوشند و رزمنده ها توی سرما می پوشیدن. ولی صورت مو چیکار می کردم؟ نکنه از جسه ریزم بفهمن من دخترم؟ با فکری که به سرم خورد از گونی گوشه اتاق یه ذغال برداشتم و سمت صورتم رفتم. ابرو هامو سیاه تر کردم و برای خودم ریش کشیدم. به خودم نگاه کردم حالا مثل یه پسر20 ساله بودم. وسایل مو سریع جمع کردم و از لای در نگاه کردم. کسی نبود و معلوم بود خوابن. پوتین هامو بستم و ساک و کول کردم. اومدم برم بیرون که در اتاق بی بی اینا باز شد. نزدیک بود قلبم بیاد توی دهنم. بی بی با کتری رفت و پر اب ش کرد دوباره رفت بالا. اب دهنمو قورت دادم و وقتی مطمعن شدم نیست. از اتاق بیرون اومدم اما اگر بی بی بیاد سر بزنه و من نبینه چی؟ دوباره برگشتم توی اتاق و به جای خودم بالشت گذاشتم و پتو رو کشیدم تا اخر حالا انگار من خواب بودم. بی معطلی از اتاق زدم بیرون. تا خود درپشتی یه نصف دویدم. از دیوار بالا رفتم و پریدم . دریا و جنگل کنارش واقعا ترسناک بود و یه لحضه پشیمون شدم. ولی یه عمر زندگی کردن کنار سهند بی ارزه از این هم وحشتناک تر بود. یا حسینی گفتم و با دو شروع کردم به دویدن. باید خودمو می رسوندم به روستای بالا پایگاه ی که کمیل فرمانده اش بود اونجا بود اونا منو می شناختن و حتما به من کمک می کردن. انقدر وحشت زده بودم از این تاریکی و تمام قصه هایی که بی بی راجب از ما بهترون گفته بود برام توی ذهنم تداعی می شد و همین باعث می شد که فقط بدو ام. با دیدن مسجد که توی این تاریکی روشن بود با نفس نفس وایسادم. دو تا زمین کشاورزی رو هم گذروندم. در حیاط مسجد رو زدم که توسط یه فردی که مثل خودم لباس پوشیده بود باز شد. بوی اسپند و گلاب زد بیرون و همین طور صدای پچ پچ رزمنده ها. یهو این که درو باز کرد داد زد و گفت: - بچه ها علی هم رسید یالا راه بیوفتین بریم که اگر خانواده ها باخبر شدن دیگه واویلا. انگار خدا بهم رحم کرده بود. اتوبوس اومد و همه زود سوار شدن. با دیدن امیر یکی از بچه های گردان کمیل سریع سمت ش رفتم و کوله اشو کشیدم اوردمش کنار. بهم نگاه کرد و گفت: - سلام داداش جانم؟ تاریک بود و درست صورت مو نمی دید. اب دهنمو قورت دادم و گفتم: - سلام برادر امیر من من زینب ام . چشماش گرد شد و بهت زده گفت: - زینب خانوم شمایین؟اینجا چیکار می کنید فرمانده کمیل نیستش ها رفته جبهه سه روزه. سری تکون دادم و گفتم: - می دونم اقا امیر توروخدا شما که می دونید من و می خوان بدن به سهند پسر عموم به خدا اون معتاده من باید بیام جبهه شما از این روستا منو ببر بقیه اش با خودم خواهش می کنم. ترسیده گفت: - دیونه شدی دختر؟اولا اگه لو بریم علی خان منو از دو پا وسط روستا اویزون می کنه دوما مگه توی جبهه زن راه می دن؟ التماس وار گفتم: - خواهش می کنم توروخدا من زندگیم داره نابود می شه شما فقط کمک کن از این مخمصه نجات پیدا کنم. سری تکون داد و گفت: - خوب ببنید علی نیومده و بقیه فکر کرده شما علی هستین چون هم قد و قواره خودتونه برید اخر اخر سوار بشید اینجوری هم حرف نزنید ها لو می رین
روزِپاسدارمبارڪ🌱💚. ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄‌
با تو بودن ز همه دست کشیدن دارد🙈❤️‍🔥
شکسته‌های دلت را به بازارخدا ببر. خدا خود بهای شکسته‌دلان است.💓
امروز ما هم اینگونه گذشت 🤡🤌🏻
اما قشنگی ماه💗🌛. .