پاشید با خانواده گپ بزنید🏡
خونه مامان بزرگ خیلی خوبه👌
#روزمرگی
کپی؟ خیر گلم🤍✨
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت32 #زینب ساکو از دست کمیل گرفتم و گفتم: - این ساک امیده دست تو چیکار می کنه؟چرا ب
#جبھہ_عاشقے
#قسمت33
#زینب
ساعت ۱۰ شب بود که وسایل هامونو جمع کردم توی یه چمدون که از قبل اینجا بود و کمیل گفته بود مال مادرشه!
چادرمو جلوی اینه مرتب کردم و کمیل اومد توی اتاق نگاهی بهم انداخت و اخم کرد:
- روسری سیاه و در بیار امید 13 سالش بوده باید براش حجله بگیریم به قول رزمنده ها داماد شده توی اسمونا مشکی پوشیدی؟
باز اشک توی چشام جمع شد روسری مو عوض کردم و یه ابی پوشیدم.
از اتاق بیرون اومدم که دیدم محمد نیست.
هر چی اطراف و نگاه کردم نبود تا خواستم کمیل و صدا کنم صدای شالاپ اومد انگار یه چیزی افتاده باشه تو اب.
وای حوز.
جیغ بلندی کشیدم و فکر کنم ده ثانیه نشد خودمو به حوز رسوندم و محمد و از توی حوز در اوردم.
کمیل با جیغ من سریع دوید توی حیاط.
با دیدن محمد خیس توی بغلم نفس راحتی کشید به محمد نگاه کردم که داشت با خنده نگاهم می کرد و گفت:
- ماما ماما.
با کمک کمیل بلند شدم و داخل رفتیم.
لباس هاشو عوض کردم و کمیل هم چمدون رو برداشت که صدای در اومد.
خاله و دختر خاله محمد بودن حتما چون قرار بود با ما بیان تهران روستامون.
بیرون رفتیم و کمیل چک کرد گاز قطع باشه و درو قفل کرد.
در حیاط و باز کرد کمیل و بیرون اومدیم سلام کردم و خاله محمد با مهربونی جواب مو داد دختر ش هم همین طور.
کمیل نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
- الاناست که بیاد دوستم گفتم ماشین شو بده تا بریم و بیایم.
سری تکون دادم که همون لحضه یه ماشین پیکان اومد توی کوچه و پیش ما ایستاد.
راننده اش پیاده شد و با کمیل دست داد و رو به ما سلام کرد.
بعد کمی خداحافظ ی کرد و رفت کمیل پشت فرمون نشست و خواستم برم عقب اما هر کاری کردم خاله محمد قبول نکرد و با دخترش عقب نشستن.
چون بزرگ تر بود گفتم اون بره جلو اما خوب قبول نکرد.
نشستم و محمد و به خودم تکیه دادم صلواتی فرستادم و کمیل راه افتاد.
ظبط خراب بود و کل راه کمیل با صدای قشنگ خودش برای محمد مداحی خوند.
محمد ام که انگار لالایی براش می گفتی می خوابید.
بین راه خوابم برد و وقتی چشم باز کردم صبح بود ساعت10 که رسیدیم تهران.
کمیل یه جایی زد بغل و صبحونه گرفت.
همون توی ماشین نشستیم تا بخوریم.
چون محمد دستم بود و بهش سوپ می دادم کمیل لقمه می گرفت و به خاطر اینکه بقیه بودن نمی داد بهم می زاشت توی سینی و من بر می داشتم می خوردم .
بعد خوردن سینی ها رو تحویل
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت33 #زینب ساعت ۱۰ شب بود که وسایل هامونو جمع کردم توی یه چمدون که از قبل اینجا ب
#جبھہ_عاشقے
#قسمت34
#زینب
بعد خوردن سینی و ظرف ها رو تحویل داد و یکم خوراکی گرفت برای توی راه.
محمد برعکس شب الان اصلا خواب نمی یومد و کامل سرحال بود و به زبون بچگونه اش شیرین زبونی می کرد و وول می خورد.
سر پا بود و با دستام گرفته بودمش و اونم دستاشو به صورتم می زد و ماما ماما می کرد.
با رسیدن به روستا با استرس به کمیل نگاه کردم که لب زد:
- نگران نباش من باهاتم.
سری تکون دادم و محمد و نشوندم.
با نگاه های اهالی روستا روی خودم سرمو انداختم پایین.
از یه جایی به بعد ماشین نمی رفت و چون بارون زده بود همه جا شل بود و ممکن بود گیر کنه.
تقریبا همون اول روستا کمیل ماشین و پارک کرد که گفتم:
- هنوز می ره که چرا اینجا پارک کردی؟
درو باز کرد و گفت:
- می خوام همه بدونن تو زن منی نمی خوام حرفی راجب ت بشنوم.
با استرس نگاهش کردم و می دونستم بی دلیل کاری رو نمی کنه!
پیاده شدم و سمت کمیل رفتم.
چون زمین شل بود و شب داشت می ترسیدم با محمد بخورم زمین.
دقیقا پیش جایی بودم که مردا همیشه جمع می شدن چایی می خوردن قلیون می کشیدن و حرف می زدن.
همه به ما نگاه می کردن و متنفر بودم از اینکه کسی زوم کنه روم.
وای خدا ما ازدواج مون خودش پنهانه چه برسه به محمد که فکر می کنن بچه امونه!
خاله محمد کمکم چادر مو جمع کرد و دستشو پشت سرم گذاشت تا زمین نخورم یه وقت.
کمیل سمت مردا رفت و شروع کرد به سلام و احوال پرسی.
هنوز کامل سلام علیک نکرده بود که اقا قاسم دهقان گفت:
- دختر علی خان رفته بود جبهه تو پیداش کردی اوردیش اقا کمیل؟
کمیل که انگار منتظر همین حرفا بود گفت:
- دختر علی خان خانوممه جبهه پیش خودم بوده.
همه سکوت کردن و از پنجره به داخل نگاه کردم که بابا رو دیدم.
اب دهنمو قورت دادم و بابا اومد بیرون.
کمیل سر به زیر شد و گفت:
- سلام علی خان!
بابا نگاهی به کمیل بعد من بعد محمد انداخت.
لب زدم:
- سلام بابا.
منتظر بودم تو گوش من یا کمیل بزنه سرشو تکون داد و گفت:
- سلام برید خونه!
می دونستم بابا به راحتی از این موضوع نمی گذره و فقط نمی تواسته جلوی مردم ابرویی ازش ریخته بشه البته که من هم کار اشتباهی نکرده بودم!
کمیل سمتم اومد و سمت خونه ما رفتیم سر راه کلی با بقیه احوال پرسی کردم تا رسیدیم به خونه در زدم که..
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت34 #زینب بعد خوردن سینی و ظرف ها رو تحویل داد و یکم خوراکی گرفت برای توی راه. محمد
#جبھہ_عاشقے
#قسمت35
#زینب
در زدم که مامان درو باز کرد.
با دیدن ام همراه کمیل و بچه استکان از دست ش افتاد و خورد شد.
لب زدم:
- سلام بی بی!
زد زیر گریه و بغلم کرد بوسیدتم و داخل رفتیم.
انقدر محو من شده بود بقیه رو یادش رفته بود.
داخل رفتیم که صدایی اومد:
- بی بی کیه؟!
با شنیدن صدا متعجب برگشتم.
باورم نمی شد داداشم بود.
داداش علی من!
سه ساله ندیدمش و جبهه بود.
با دیدن من ناباور نگاهم کرد بعد به کمیل نگاه کرد.
لب ش به خنده باز شد چون می دونستم خیلی کمیل رو دوست داره.
پله ها رو سریع پایین اومد محمد و دست کمیل دادم علی و من و توی اغوشش گرفت.
چقدر دلم برای این اغوش برادرانه اش تنگ شده بود!
علی همیشه حامی من بود!اون بود که پشت منو رو گرفت و گفت الا و بلا باید درس بخونه و دکتر شدم!
با صدای گریه محمد ازش جدا شدم که به اینکه علی منو بغل کرده بود حسودی کرده بود و گریه می کرد بیاد بغلم.
بغلش کردم که علی گفت:
- این بچه از کجا اومده؟
اشکامو از روی ذوق امو پاک کردم و گفتم:
- می گم برات داداش.
کمیل و محکم و برادرانه بغل کرد و به بقیه سلام کرد.
بقیه رو مامان برد توی اتاق که مهمان ها می رفتن و با کمیل و علی رفتیم توی اتاق من.
کمیل نگاهی به اطراف انداخت چون اولین بار بود اتاق منو می دید.
محمد و پایین گذاشتم که چهار دست و پا سمت کمیل رفت تاحالا کمیل بغلش کنه.
کمیل خم شد و بلند ش کرد.
علی به محمد خیره شد و گفت:
- یعنی الان این شازده پسر خواهر منه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره حالا می گم برات بزار اقا خان هم بیاد.
سری تکون داد و گفت:
- کجا بودید؟تو چرا فرار کردی؟
لب زدم:
- می خواستن منو بدن به سهند!داداش به خدا تو خودت بهتر ادم شناسی به خدا خودم دیدمش که مواد می کشید!اقا خان و بقیه فقط به فکر رسم و رسوم بودن کمیل 50 بار از بابا خاستگاریم کرد بابا اینکه خودش کمیل و می شناخت جواب رد می داد به خاطر کی به خاطر سهند!من چیکار می کردم بدبخت می شدم؟دل خودمو کنار می نداختم؟شبونه اومدم جبهه تو خودت بهم گفتی باید قهرمان زندگی خودم باشم منم اومدم جبهه!
علی متعجب گفت:
- چی!اومدی جبهه؟وایسا بیینم نکنه اون دختری که می گفتن یه مدت جبهه بود تو بودی؟
سری تکون دادم که شک زده گفت:
- چطور اومدی جبهه؟
لب زدم:
- لباس پسرونه پوشیدم با ذغال ریش کشیدم اومدم تو جبهه لو رفتم جلوی همه وایسادم برنگشتم محمد هم توی جبهه پیدا کردم خانواده اش شهید شدن اون خانوم هایی که باهامون بودن عمه و دختر عمه محمد ان!
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت35 #زینب در زدم که مامان درو باز کرد. با دیدن ام همراه کمیل و بچه استکان از دست ش
#جبھہ_عاشقے
#قسمت36
#زینب
علی سری تکون داد و دستمو میون دست ش گرفت و گفت:
- خواهرم من که می دونم تو کاری رو می کنی که به صلاح باشه!من باورت دارم و همیشه پشتمم نگران نباش با کسی قراره ازدواج کنی که اونم مثل خودته و من خیلی دوسش دارم پس اصلا نگران نباش!
لبخندی زدم که محمد و از کمیل گرفت و بغل کرد.
محمد نگاهش کرد و لباش برچیده شد اماده گریه کردن.
علی از جیب ش شکلات در اورد و گرفت جلوی محمد.
محمد به شکلات نگاه کرد دوباره به علی و زد زیر گریه.
علی گذاشتش توی بۼلم و گفت:
- عجب پسر مامانی داری تو نمی شه بغلش کرد که عه عه بهش شکلات دادما.
خندیدم و محمد و بغل کردم و گفتم:
- علی پسرم هنوز ۸ ماهشه خوب.
خندید و سری تکون داد.
من رفتم پیش مامان اینا و محمد و خوابوندم.
مامان همون طور که با خاله محمد حرف می زد روبهم گفت:
- زینب برو از دختر فاطمه خانم خمیر رو بگیر بیار نون بپرم.
سری تکون دادم و چادرم و سرم کردم از در زدم بیرون و کمیل و علی و ندیدم!حتما رفتن پایگاه.
حدود ۲۰ دقیقه ای طول کشید تا رفتم و اومدم.
چقدر دلم برای روستا تنگ شده بود.
خواستم برم تو که دیدم احسان دوست سهند دم در خونه است و با دیدن من گفت:
- سلام زینب خانوم می شه به سهند بگید بیاد؟
متعجب گفتم:
- مگه سهند اینجاست؟
سری تکون داد و بلند مامانو صدا کردم که صداشون از توی باغ اومد و گفت:
- جانم زینب.
گفتم:
- سهند اینجاست؟
مامان نه ای گفت!
رو به احسان گفتم:
- گفتم که سهند اینجا نیست.
تعجب کرد و سری تکون داد و رفت.
شونه ای بالا انداختم و رفتم تو درو بستم.
خمیر توی سینی گذاشتم و رفتم به محمد سر بزنم.
در اتاق و باز کردم که دیدم نیست.
حتما با مامان اینا تو باغه ولی چطور گریه نکرده؟
توی باغ رفتم که دیدم محمد دستشون نیست.
لب زدم:
- مامان محمد کو؟
مامان گفت:
- تو خونه خوابه مادر.
یا امام حسینی گفتم و دوباره با دو برگشتم توی خونه نبود که نبود.
بلند بلند صداش کردم اما هیچ.
مامان و بقیه سریع همه جا رو گشتن اثری ازش نبود.
انقدر گشتم خونه رو انگار داشتم دور خودم می گشتم جیغ می کشیدم و محند محمد می کردم.
نبود که نبود.
در به شدت زده شد و با فکر اینکه محمده مثل جنون گرفته ها دویدم سمت در و بازش کردم اما همسایه ها بودن جیغی کشیدم و دوستی توی سر خودم زدم.
همون جلوی در روی زمین نشستم و گریه می کردم.
بقیه اومدن داخل و تند تند همه جا رو می گشتن.
بلند شدم رفتم تو کوچه با دیدن علی و کمیل از سریع بقیه رو کنار زدم دویدم سمت شون :
- کمیل کمیل بچه ام نیست کمیل محمد ام نیست وای خدا.
دو زانو افتادم و درد بدی توی زانو هام پیچید.
کمیل خیز برداشت سمتم و سریع جلوم نشست و گفت:
- چی شده یاخدا زخمی نشده باشی.
هق زدم و نالیدم:
- محمدمو می خوام کمیل بچه امو نیست رو خدا پیداش کن کمیل
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت36 #زینب علی سری تکون داد و دستمو میون دست ش گرفت و گفت: - خواهرم من که می دون
#جبھہ_عاشقے
#قسمت37
#زینب
این در که باید قفل باشه پس حتما دیگه محمد دست سهنده!
نکنه بلایی سرش بیاره؟
سریع درو باز کردم و خط رودخونه رو گرفتم و فقط می دویدم!
کمیل بلند بلند صدا می کرد و می خواست که وایسم علی سعی می کرد خودشو بهم برسونه و نگهم داره.
اما مگه به گرد پای منی که بچه م و حالا می دونستم کجاست می رسیدن؟
با رسیدن به کلبه کنار مزرعه عمو سریع درو باز کردم و رفتم تو.
سهند داشت می کشید و محمد ام روی زمین اون گوشه داشت گریه می کرد و از گریه چشاش سرخ سرخ شده بود.
سهند با دیدن من شکه شد خم شدم و یقعه اشو گرفتم و نعشه اشو از کلبه پرت کردم جلوی بقیه.
همه با تعجب عقب رفتن.
از خشم نفس نفس می زدم.
حالا عمو و بابا هم رسیده بودن.
چون نعشه بود زورم بهش می رسید!
داد زدم:
- حالا وقت تلافیه پسر عمو.
ظربه محکمی به پهلوش زدم که داد ش به اسمون رفت و جیغ زدم:
- این به خاطر اینکه صد بار بهت گفتم نمی خوامت و نفهمیدی فکر کردی مالک منی اما کور خوندی!
دومین لگد رو هم نثارش کردم و گفتم:
- این به خاطر تمام بد و بیراه هایی که به کمیل می گفتی!
یکی زدم توی پاش و گفتم:
- این به خاطر تمام کار های کثیف ت از دزدی از مردم روستا تا قاچاق!
یکی دیگه هم بهش زدم و گفتم:
- اینم به خاطر اینکه یه بچه رو از مادرش جدا کردی و دزدیدی.
خم شدم و یقعه اشو گرفتم اوردم بالا و مشت محکمی به صورت ش زدم و گفتم:
- کثافط چشای بچه ام سرخه مقصر تویی انقدر گریه کرده می کشمت سهند می کشمت.
علی و کمیل به زور جدام کردن و کمیل رفت تو محمد اورد گذاشت توی بغلم .
بوسیدمش و به خودم چسبوندمش.
اروم گرفت و انقدر گریه کرده بود خواب ش برد.
توی بغل کمیل گذاشتمش و گفتم:
- حالا که همه اینجایید بهتره یه حرف هایی رو بگم! توی روستا ی ما رسمه دختر عمو مال پسر عموهست!خودتون می بیند پسر عموی من چیه!دزدی می کنه از گوسفند های حسن اقا تا پول های مردم روستا و همه چی!معتاده قاچاق کرده!عمو و اقاخان من می خواستن منو بدن به همچین کسی!چرا؟چون پسر عمومه چون رسمه وای مردم چی می گن انگار مردم می خوان ازدواج کنن! ازدواج هم می کردم تهش توی خماری ش هر دومونو می کشت یا طلاق می گرفتم که باز هم شما می گفتین عیب از منه نه این!خواهش می کنم چشماتونو باز کنید و دختراتونو بدبخت نکنید لطفا!
اشکامو پاک کردم و دستامو باز کردم و گفتم:
- محمد و بهم بده بریم خونه بیدار شه گرسنه است!
رو به اقاخان گفتم:
- اقا جون ما رو راه می دی خونه ات؟
یا جای دختری که فرار کرده تا خودشو نجات بده توی خونه ات نیست؟
اقاخان گفت:
- بریم خونه باباجان توهم دختر منی هم پسر من!
لبخندی زدم و سمت ش رفتم که پیشونی مو بوسید و برگشتیم خونه و بقیه هم رفتن خونه هاشون.
توی اتاق نشستیم و کمیل با لبخند بهم نگاه کرد لبخندی بهش زدم و گفت:
- خیلی خانومی و همچنین شجاع!
سرمو به شونه اش تکیه دادم و گفتم:
- درس زندگی رو از شما یاد گرفتم اقا!و گرنه باید همون دختر سوسول ۳ پیش می بودم تو بهم یاد دادی درس اول زندگی شجاعته!اگر ادم شجاع باشه در مقابل ارزو ها و خواسته ها و زندگیش موفقه!
کمیل گفت:
- تو شجاع منی خانمم!
خندیدم و خودش هم خندید.