#نرگس
#رمان
#قسمت سیزدهم
چرا به دروغ گفتی اسمت امیره؟ چرا منو بازی دادی؟ چرا اون روز به این ایستگاه اومدی؟ مگه تو ماشین شخصی نداری؟ جواب بده.
رازمیک سرش را بالا گرفت به ایستگاه چشم دوخت و گفت:
این ایستگاه محل قرار خواهرم با دوست پسرش ساموئل بود. اونا خیلی همدیگه رو دوست داشتن. بعد مرگ خواهرم، ساموئل یه هفته توی بیمارستان روانی بستری بود.
اون روز به یاد خواهرم به این ایستگاه اومدم.همیشه از من میخواست به دور از چشم مادرم اونو به این ایستگاه برسونم تا با ساموئل ملاقات کنه.
ساموئل پسر خوبی بود من میشناختمش و از دور مراقب روابطشون بودم.دلم خیلی برای خواهرم تنگ شده بود و وقتی به طور اتفاقی از کنار ایستگاه رد میشدم ماشین را یه گوشه پارک کردم و به ایستگاه اومدم.
اون روز فقط چون شبیه خواهرم بودی میخواستم دوباره ببینمت ولی برای بار دوم که دیدمت زندگیم به کلی تغییر کرد. با دیدن تو دوباره متولد شدم نمیخواستم بهت دروغ بگم. ولی دلم نمیخواست از دستت بدم. نرگس جان من به خاطر تو حاضرم جونمم بدم دیروز هم با مادرم رفتم که مطمعن بشه از تو دل کندم،تا پیگیر رفت و آمدم نشه،نرگس جانم باید به من فرصت بدی. من حاضرنیستم به هیچ قیمتی تو رو از دست بدم. زمان خودش همه چیز را درست میکنه. حالا هم ازت میخوام تا به من افتخار بدی تا دوباره به همون کافه بریم.
نرگس طبق قرارش با زهرا، پیشنهاد رازمیک را پذیرفت و سوار ماشین شد.
زهرا که از دور شاهد ماجرا بود خیلی سریع سوار ماشینش شد و ماشین رازمیک را تعقیب کرد.
#نرگس
#رمان
#قسمت چهاردهم
وقتی نرگس و رازمیک به داخل کافه رفتن، زهرا از ماشین پیاده شد و اطراف کافه رو خوب بررسی کرد. ناگهان چشمش به یه فندک افتاد که آن طرف کافه روی زمین افتاده بود. یه فندک مشکی که حرف آر و اس به انگلیسی روی آن هک شده بود. فندک را داخل کیفش گذاشت و به آرامی وارد کافه شد و روی صندلی نزدیک میز نرگس و رازمیک نشست تا بتواند صدای حرف زدنشان را بشنود.
نرگس رو به رازمیک کرد و گفت:میشه عکس خواهرت رو ببینم؟ کنجکاو شدم بدونم چقدر شبیه منه. رازمیک از توی کیف پولش عکس خواهرش را بیرون آورد و در مقابل نرگس گذاشت. نرگس با دیدن عکس یک لحظه دهانش از تعجب باز ماند.سرش را بالا آورد به چشمهای درشت وزیبای رازمیک نگاه کرد و به عکس اشاره کرد و گفت:واقعا خیلی شبیه منه. میشه این عکس پیش من امانت بمونه؟
رازمیک فنجان قهوه اش را سر کشید و با پایین آوردن سرش موافقت خودش را اعلام کرد. نرگس عکس را داخل کیفش گذاشت و رو به رازمیک کرد و گفت:میشه یکم از خودت و خانوادت برام بگی؟
رازمیک با سردی گفت:ما اومدیم اینجا حرفهای عاشقانه بزنیم یا از خانواده های هم بپرسیم؟
نرگس آه بلندی کشید و گفت:عشقی که پایانش مشخص است. رازمیک چشم نازک کرد و گفت:از کجا میدانی پایانش چیست؟ به جای اینکه برای ترغیب من به دین اسلام تلاش کنی نشستی و فقط آیه یاس میخوانی.
نرگس با شوخی و خنده گفت:ترغیب نمیخواهد اشهدت را بگو مسلمان میشوی بعد هم از اینجا میرویم محضر عقد می کنیم. بعد هم به خانواده هایمان میگوییم ما ازدواج کردیم. آنها هم ما را طرد می کنند و بی پول و بدبخت شده میریم سر چهارراه گل میفروشیم.
رازمیک با این شوخی نرگس به فکر فرو رفت. نرگس با تلخی گفت:مادرت دخترش را از دست داده فکر نکنم تحمل کنه پسرش را هم از دست بده. وقتی خودم را جای مادرت میزارم بهش حق میدم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
[رنجور کربلا، پروانه دعا، گنجینه صفا،
ماه چهارمین
از آل مرتضی، آقای ساجدین!
بر قلب مسلمین، آمدنت مبارک!💕]
#ولادت_سید_الساجدین🌺
#اد_آرمیتا
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 هر وقت دلتنگ میشم این رو گوش میکنم#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#اد_آرمیتا
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
با خودت تکرار کن:
“آسان مال قصههاست. اینجا وضعیت سخت است. ما هم سختیم.”❤️
#اد_آرمیتا
⊱·–·–·❁·–·–·–⊰
𝐽𝑜𝑖𝑛↝@chadorane87♥️✨
ما فکر گناهیم و
تو فکر غمِ مایی . .
ای کاش که ما نیز
کمی یاد تو باشیم:)❤️🩹🪴_
#بابامهد؎ِقلبم