eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
4.1هزار دنبال‌کننده
15هزار عکس
3.8هزار ویدیو
2 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/9857715145 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 دستمو روی سینه ام گذاشتم و خم شدم. سامیار اومد و منو نگاه کرد می دونست کار خودمه. تا رسید امیر هم بهش گفت. مامان گفت: - ای وای نوشابه نیاوردم الان می.. که سامیار زودتر پاشد و گفت: - خودم میارم. و رفت بیاره. برگشت و گذاشت رو میز. انقدر خورده بودم تشنه ام بود رو به سامیار گفتم: - بهم نوشابه بده. سامیار برش داشت گذاشت جلوم. بچه پرو می میری باز ش کنی؟ برش داشتم سنگین بودا گذاشتمش تو بغلم و دستشو با فشار اومدم وا کنم که راحت وا شد و فواران کرد روم. خشک شده همون جور مونده بودم و نوشابه از سر و صورت و لباس هام سر می کرد رو صندلی و شلوارم . دوباره خنده جمع بلند شد و سامیار گفت: - ت نوشابه ضرر داره با این کار تا عمر داره نوشابه نمی خوره و پوسیدگی استخون نمی گیره! با خشم نگاهش کردم و گفتم: - واقعا؟ سر تکون داد که بطری نوشابه رو گرفتم سمتش و به جاش فشار اوردم با فشار همشو روش خالی کردم و حالا اون خشکش زده بود و گفتم: - برا تو هم ضرر داره با من از این شوخی ها بکنی اینم تلافی ش. اقا بزرگ با خنده قربون صدقه ام رفت. سامیار درجا پاشد رفت حمام منم همین طور. . توی خونه عمو نشسته بودم و به ساعت نگاه کردم. دقیقا نیم ساعت شده بود و خانوم با اشتها یی که نمی دونم اول صبح از کجا اومده بود داشت صبحونه می کرد. بهش نگاه کردم که یه لقمه بزرگ گرفت و گفت: - اینم واسه تو راه مرسی مامان من رفتم. زن عمو گفت: - کجا مادر تو که چیزی نخوردی! کم مونده بود شاخ هام بزنه بیرون بابا کل میز و خورد . سارینا گفت: - برگشتم بازم می خورم و اومد سمتم. چقدر توی لباس مدرسه بچه تر نشون ش می داد و قد شو کوتاه تر می کرد. و خیلی هم مظلوم بود اما چشاش چشاش دریای شیطنت بود. بلند شد و سوار ماشین شدم راه افتادیم. جلوی در مدرسه وایسادم همون طور که لقمه می خورد با دهن پر گفت: - 2 بیا دنبالم. سری تکون دادم و پیاده شد و چشم دوختم بهش تا بره تو! مطمعن بودم کیارش یه جایی همین اطرافه و منتظر یه فرصت هست تا سارینا رو بگیره واسه انتقام از من که کل دارایی شو گرفتم! بلاخره گیرت میارم کیارش بیا و بیین! ای کاش اون روز از دستم در نمی رفتی تا حساب تو می رسیدم. به خاطر توی لعنتی مجبورم سارینا رو تحمل کنم! کی پیدات می کنم و هم از شر تو راحت می شم هم ترفیع مقام می گیرم هم دست این سارینا ی لوس خلاص می شم! پوفی کشیدم و نگاهی به دور و ور انداختم و حرکت کردم سمت اداره. رفتم سمت کلاس که دیدم فقط زهرا و فاطمه هستن و با دیدن من سریع دویدن سمتم و زهرا گفت: - کلوب قراره برگزار بشه بریم؟ هم بریم تاب بخوریم تا ساعت2 برمی گردیم بریم خونه تا کسی نیومده بریم. سری تکون دادم و با ذوق سر تکون دادم. سریع از مدرسه زدیم بیرون و پیاده راه افتادیم سمت کلوب. هر چند ماه یه بار برگزار می شد و مسابقه استعداد یابی رقص برگزار می شد و به بهترین کسی که خوب برقصه جایزه های ناب می دادن! همیشه بقیه تعریف شو می دادن و من خوب بلد بودم برقصم و می خواستم امروز برم بیینم چطوره!مطمعنم جایزه مال خودمه. زهرا یه طوری همش نگاهم می کرد که نمی فهمیدم چشه! ساعت9 بود رسیدیم کلوب. یه خونه بود بزرگ بزرگ هیچ صدایی نمی یومد. دیوار هاش خدا می دونه چند اجره است! فاطی زنگ و زد و زهرا یه چیزی گفت مثل رمز در وا شد که صدای اهنگ اومد و داخل رفتیم درو بستیم. با بهت به این عمارت نگاه کردم. همه با لباس های مختلف مشغول رقص بودن و بقیه دور پیست رقص جمع شده بودن و مواد و مشروب و این چیزا می خوردن! محو اطراف بودم و یه حسی درونم قل قل می خورد برم سریع وسط. که حس کردم اون ور پیست رقص یه چهره اشنا شدیدم. شبیهه کیارش! انگار به من زل زده بود و یه نفر از جلوش رد شد و دیدم نیست. توهمی شدم اون که سامیار گرفت. زهرا نبود و فقط فاطی جفتم بود. چشم چرخوندم و دنبال ش بودم بیینم چطور برم تو پیست رقص. که دیدم اون ور تر داره با یه مرد صحبت می کنه متعجب شدم نیم رخ
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 در سالن و باز کردم و داخل رفتم. اقا بزرگ و امیر و بقیه نشسته بودن. سامیار و ندیدم. سلام کردم و پیش اقا بزرگ رفتم خم شدم دست شو ببوسم که نزاشت و منو توی اغوشش کشید. با غم گفت: - دورت بگردم دختر تو که ما رو دق دادی هر شب هرشب بیمارستانی چه بلایی سر اون سارینا ما اومده؟ چی به اقا بزرگ می گفتم؟ می گفتم دل م پیش اون نوه ات گیر کرده و زد شیکوندتم؟ با لبخند گفتم: - می دونی اقا بزرگ این تصادف زد دکمه اشتها و شیطنت مو سوزند. اقا بزرگ زیر لب نالید و گفت: - برم از این یارو نیسان داره شکایت کنم؟ اخم کردم و گفتم: - ا اقا جون خودم پریدم وسط خیابون به اون بدبخت چه! اقا جون چی بگمی و گفت و با صدای امیر برگشتم: - برای ناهار که می مونی؟ لب زدم: - نه نمی مونم باید برم اداره. لب زد: - می رسونمت بریم؟ سر تکون دادم و از بقیه خداحافظ ی کردیم. اومده بودیم خونه جدید و مامان گفت خونه رو فروختن اما به اصرار سارینا عمو اون خونه رو خریده و زده به اسم سارینا و گاهی تنهایی می ره اونجا! برا چیش بود اون خونه؟ مامان یه بند از سارینا تعریف می کرد و هی بحث ازدواج رو پیش می کشید که باید زن بگیری و هر بار اولین نفر اسم سارینا رو میاورد. اخه مگه احمقم برم اون دختر بچه ی احمق و بگیرم؟ که ابرومو جلوی همه ببره با ضایع بازی هاش! هر بارم سر این موضوع با مامان دعوام شده بود و توی این دوهفته اصلا ندیدم سارینا یی که خونه اقا بزرگ همیشه پلاس بود بیاد اونجا! عمو و زن عمو می یومدن ولی اون نه! خونه اقا بزرگ بودیم و زن عمو با اه و ناله و گریه از اوضاع و احوال سارینا برای مامان می گفت . خدا می دونه باز بی عقل چیکار کرده زن عمو اینطور گریه می کنه و همه رو نگران خودش کرده. زن و عمو خیلی زود رفتن و مامان بحث ازدواج من با سارینا رو جلوی اقا بزرگ و بقیه کشید وسط که واقعا عصبیم کرد و داد زدم: - اه مامان بس که!اصلا سارینا به من می خوره؟ من مذهبی سارینا یه دختر بچه ی احمق جلف زبون نفهم! بسه دیگه من هر کی رو بگیرم نمیام سارینا رو بگیرم. و سمت در سالن رفتم و که در باز شد و یه دختر چادری اومد تو. مامان گفته بود خونه اقا بزرگ ان و از اداره مجبور شدم بیام اینجا. امیر ماشین و قفل کرد و اومد خواست در سالن و وا کنه که با داد سامیار اشاره کردم وایسه! با حرف هاش خنجر توی قلبم فرو می رفت. نفس عمیقی کشیدم تا بتونم بایستم. اخ سامیار اخ! امیر اخماش به شدت در هم بود و درو باز کرد. پوزخندی به دل عاشقم زدم و زیر لب گفتم: - بکش قلبم بکش که ته عاشقی همینه! داخل رفتم و سامیار می خواست بره. با دیدن من خشک ش زد امیر با پوزخند تعنه ای بهش زد و رد شد. مات داشت نگاهم می کرد و حتا پلک نمی زد. با لبخند تلخ همیشگیم گفتم: - سلام پسرعمو رسیدن بخیر خوش اومدین. با چشای درشت شده و ابرو های بالا رفته فقط نگاهم می کرد. ازش رد شدم و سلام کردم و گفتم: - مامان ام اینا کجان ؟ اقا بزرگ گفت: - مامانت سرش درد می کرد رفتن خونه . سری تکون دادم و گفتم: - پس من می رم خونه. اقا بزرگ گفت: - نه شما جایی نمی ری وقت ناهاره اما فکر کنم سامیار داشت جایی می رفت. همه به سامیار نگاه کردن و برگشت و گفت: - نه ضروری نبود دیگه کنسل کردم حوصله ندارم
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 جوابی بهش ندادم و رفت. ای کاش به قدری که به بقیه توجه می کرد یه بار به خود من سارینای بدبخت توجه می کرد! من داغون شدم شکستم له شدم ازم انتظار درک داره؟ خودش چی شد منو درک کنه؟ وقتی گفتم عاشقتم درکم کرد؟ اره انقدر درک کرد که واسه تکمیل درک ش یه کشیده نوش جونم کرد! ناخوداگاه دستمو روی گونه ام گذاشتم. دوسال می گذره ولی حتا بیشتر از قبل جاش درد می کنه. یه چیزایی خوب نمی شه درست نمی شه پاک نمی شه محو نمی شه فراموش نمی شه مثل شکستن قلب ادما! شاید طرف و ببخش ان اما ترک ی که میوفته رو قبل شون رو نمی تونن از بین ببرن مگه ابی که ریخته بشه جمع می شه؟ سمت ماشین رفت و کنار در مکث کرد سر بلند کرد سمت بالکن که دو قدم عقب رفتم و بعد کمی صدای ماشین ش اومد. سوار ماشین شدم و حرکت کرد. حسابی شاد بود و مدام حرف می زد از هر دری حرف می زد که من حرف بزنم اما دریغ از یک کلام. به بیرون زل زده بودم و انگار گوشام نمی شنید چیزی! وقتی دید حتا لب م یه ذره هم به خنده کش نمیاد ساکت شد و یه مداحی گذاشت. به مسیر که دقت کردم همون جاده خاکی بود که اون روز منو طعمه کرد تا کیارش و بگیره! نه فقط اون روز تمام مدتی که مدام از جفت تکون نمی خورد و مهربون شده بود فقط فکر نقشه ا‌‌ش بود فکر مقام گرفتن ش بود فکر اینکه همه بگن اره سرگرد سامیار شاخه! اما دل من چی؟ تازه اقا بعد دو سال یاد دل من افتاده اما واسه چی فقط چون چادر سر کردم؟خودم مهم نبودم؟ اون موقعه به خاطر ظاهرم ردم کرد و این بار هم به خاطر ظاهرم می خواستم. هه! ماشین و خاموش کرد و خواست چیزی بگه که درو باز کردم و پیاده شدم. از تو ماشین نگاه خیره اشو روی خودم حس می کردم. نفس شو با شدت فوت کرد و پیاده شد. جلوتر راه افتادم که خودشو بهم رسوند. با مرور هر اتفاق اینجا که چطور بازیچه ی دست سامیار بودم و نفهمیده بودم بغض توی گلوم بزرگ و بزرگ تر می شد! همون جا وایسادیم و به تهران نگاه کردیم. لب زد: - اینجا رو یادته؟ دوتایی باهم اومدیم همون روز خوب که کیارش دستگیر شد و راحت شدی! اشکم از چشمام سر خورد روی گونه ام و گفتم: - من راحت شدم؟ بهم نزدیک تر شد و گفت: - یعنی چی؟ پس کی راحت شد؟ پوزخندی زدم و گفتم: - اوم اره اوردیم جایی که حقیقت اشکار شد و تمام مدت فهمیدم اقا واسه خودم دورم نبوده کارش لنگ بود مقام شو می خواسته سرهنگ بودن شو می خواسته اقتدار ش توی کار شو می خواسته گل خوب این کیارش می خواد سارینا رو بگیره منو لای منگنه بزاره پس چطوره سارینا رو طعمه کنم بیام اینجا فکر کنه کسی نیست به قصد گرفتن سارینا بیاد و بگیرمش و این کارو کردی مقام ت هم گرفتی بعدشم که سارینا هیچ! سارینا بی حیا! سارینا بچه! سارینا جلف! سارینا لوس! .. با صدای خش دار که ناشی ازبغض ام بود گفتم:
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 قرار بود امروز امیر سرگرمم کنه و بریم خرید! دلهره عجیبی گرفته بودم و نمی دونم به خاطر چی بود! سوار شدیم که امیر نگاهی بهم انداخت و گفت: - چته؟ چرا رنگ ت پریده؟ لب زدم: - هیچی استرس دارم دلشوره دارم. لب زد: - از بس به چیزای منفی فکر می کنی به این چیزا فکر نکن خوب؟ سری تکون دادم که حرکت کرد جلوی یه مجتمع بزرگ وایساد. پیاده شدیم و داخل رفتیم. امیر گفت: - خوب از کجا شروع کنیم؟ اوووم تا من برم یه ابمیوه ای چیزی بگیرم تو هم ببین از کجا شروع کنیم خوب؟ سری تکون دادم که گفت: - زبون تو موش خورده ابجی؟ خندیدم که گفت: - ای جونم قربون خنده هات بشم. و رفت سوار اسانسور شد. با دیدن همون بوتیک ی که اون روز اومدم و لباس جشنی خریدم برای مهمونی که کیارش منو دید و اون روز سامیار توی همین بوتیک بود. ناخوداگاه سمت ش رفتم و وارد بوتیک شدم. سلام ارومی کردم و به اطراف نگاهی انداختم که محمد و دیدم. لب زدم: - سلام اقا محمد! محمد یکم نگاهم کرد و گفت: - سلام شما؟ لبخندی زدم و گفتم: - سارینا م دختر عموی سامیار. دهن ش اندازه غار علی صدر وا شد. بهت زده گفت: - جون من؟ یا پیغمبر تو همون دختر شره ای؟ سری تکون دادم و گفت: - بزنم به تخته خانوم شدین اصلا نشناختم به خدا باور کنم خودتی سارینا؟ سری تکون دادم و هی به پشت سرم نگاه می کرد. متعجب اومدم برگرد که هول کرد و سریع گفت: - چیزه چیزه راستی درس ت چی شد؟ متعجب گفتم: - خوندم دیگه افسری قبول شدم همون اداره خودتون. دوباره چشاش گرد شد و گفت: - جون من؟بابا ایول داری تو عجبا. همه اشون داشتن به پشت سرم نگاه می کردن. دیگه تاب نیاوردم و برگشتم که دیدم کرکره رسید تا پایین و سامیار پشت سرم بود و داشت یه چیزی روی دستمال می ریخت. اب دهنمو قورت دادم و عقب رفتم و گفتم: - کرکره رو چرا دادین پایین؟ می خوام برم بیرون. همه اشون نگاهم کردن که با خشم گفتم: - داداشم پوست از سرتون می کنه به خدا. سامیار جلو اومد و گفت: - شرمنده سارینا ولی با اوضاع ی که امیر درست کرده کسی
🍀☕️ ‌┈──• ⸼࣪ ⊹🪴⊹ ⸼࣪ •──┈ 「 𝐉𝐨𝐢𝐧 ➳ @pezeshk313
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت65 #ترانه دست و صورت مو شستم و مهدی چمدون ها رو برداشت
ࢪمآن↯ ﴿ به سنگ قبر شهید زل زدم و دستی روش کشیدم که از سرما ش لرزه به تنم افتاد و با لبخند گفتم: - بلخره ارزو هامو مستجاب کردی داداش انقدر که شبا تا صبح اینجا زار زدم و مهدی رو از تو خواستم فکر کنم کلافه ات کردم و بهم دادیش ممنونم ازت ممنونم. خم شدم و مزار شو بوسیدم. بلخره مهدی رسید. با دیدن وسایل تو دستش خنده ای کردم. به یاد اولین باری که اومده بودیم سمبوسه و گلاب به اضافه ی شمع گرفته بود. به دستم داد و گفت: - بفرما خانوم خشک و خالی که نمی شه. سری تکون دادم و گفتم: - دستت طلا. سمبوسه ها رو چیدم رو پلاستیک و سس و توی کاسه پلاستیکی ریختم. شمع ها رو با دقت و چیدمان قشنگ دور تا دور مزار شهیدم چیدم و مهدی پشت سر من هر کدوم رو روشن می کرد. با گلاب هم مزار شو شستیم. بوی گلاب خودش که همه جا رو پر کرده بود اما خاک نشسته بود و برای همین با گلاب شستیم مزار شهید رو. مهدی از هر دری برام صحبت می کرد و یه ساعت گذشته بود که کم کم لرز به سراغ اومد و مهدی متوجه شد. با تعجب به خودم و اون همه لباسی که پوشیده بودم نگاه کرد. و با بهت گفت: - سردته؟ سری تکون دادم و گفتم: - اهن بدن م کمه تحمل سرما رو ندارم. غم کنج چشماش خونه کرده بود انگار که هر بار یه بحثی راجب مریضی من می شد توی چشاش ولوله به پا می شد. بلند شدیم و عزم رفتن کردیم. امروز بعد از ۷ ماه قرار بود با مهدی به دانشگاه بریم. توی ماشین که نشستیم گفتم: - عه عه تو دانشجو نبودی که . مهدی گنگ نگاهم کرد و تازه فهمید چی می گم زد زیر خنده. نشکونی از بازو ش گرفتم و گفتم: - نگا کنا منم سر کار گذاشته بود. بلند تر شد خنده اش. این بار به عنوان دانشجو کنارم نبود. بلکه به عنوان همسر بود که قراره خانوم شو ببره دانشگاه و بیاره. لبخند عمیقی روی لب هام هک شده بود و هیچ رقمه پاک نمی شد. ماشین و پارک کرد و پیاده شدیم. کنار هم وارد دانشگاه شدیم و دهن همه باز و باز تر می شد. بابا پشت به ما مشغول صحبت با تلفن بود. باپچ پچ های بقیه بابا برگشت ببینه چه خبره با دیدن ما خشک ش زد. با رسیدن به بابا مهدی وایساد و به رسم ادب همیشگی سلام کرد. اما بابا انقدر تو شک بود حرکتی نمی کرد. فکر می کرد مهدی منو ترک کرده و من اخرش دست از پا دراز تر و پشیمون برمی گردم می گم غلط کردم. ولی از این خبرا نبود. دیگه می تونستم خوب و بد و تشخیص بدم و بچه که نبودم. وارد سالن شدیم که این بار شاهرخ خشک ش زد. دلم خنک شد