‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۱۵🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
دو روزی از آن اتفاقات میگذشت.
در حال مطالعه کتاب هایش بود که زینب در اتاق را زد و وارد شد:
+«تلفن کارت داره مهدیا»
مهدیا دستش را دراز کرد و گوشی را گرفت.نگاهی به صفحهاش کرد.شماره ناشناس بود.
همانطور که زینب از دور خواهرش را تماشا میکرد و خنده میکرد،،مهدیا لب گشود:
+«بله؟!»
صدای پشت گوشی،،چشمان مهدیا را تا آخرین حد ممکن باز کرد.
ندا بود!
دختر پر شیطنت و مهربانِ دوران کودکی و نوجوانی اش.
نام او در دفتر بهترین رفیق های،زندگیش نوشته شده بود.
-«سلام..رفیق نیمه راه.شوهر کردی ما رو فراموش کردی!»
خوشهٔ موهای بور و فرفریاش را پشت گوشش انداخت:
+«نه بخدا.مشغله ها و دغدغه ها باعث شد تا یه مدتی ازت بیخبر بشم.
مهدیا با لحنی شوخی گویانه گفت:
+«باشه حالا!میبخشمت.
صدای خنده های ندا به گوش مهدیا میرسید..از اینکه خوشحال بود،مهدیا نیز خوشحال شد.
همان لحظه از صمیم قلبش برایش آرزو کرد که دنیا جوری بچرخد که همیشه صدای قهقهه هایش،گوش آسمان را کر کند…
ادامه داد:
+«چه خبر حاجی؟»
-«سلامتی..دیگه ما هم تو حوزه بدون تو میگذرونیم اما با یه دوست جدید!»
+«با کی اونوقت؟!»
حسادت بچهگانه اش را دوست داشتنی بود:
-«زهرا سادات»
+«که اینطور حاجی»
-«همش میگی حاجی..دختر بزار برم حج،اونوقت.»
مهدیا لبخندی زد
ندا ادامه داد:
+«میری انشالله...»
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۱۸🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
ابر ها تورِ روی صورت خورشید شده بود.
مهدیا وقتی به خانه رسید،سلامی کرد و بلافاصله به اتاقش رفت.
لباسش هایش را عوض کرد و تنِ خستهاش را،روی تختش رها کرد.
به سقف اتاق چشم دوخته بود.
روز اولی که زهرا را در حوزه دیده بود را به یاد آورد..
همان روزی که زهرا آنقدر با مهدیا صمیمی شده بود که جای ندا رو پر کرده بود.
آن روز هایی که زهرا هدیه ای را به مهدیا داده بود و گفته بود که عاشق خنده رویی و خوش اخلاقی او شده.
با خودش حساب کرد.
۲روز دیگر دوستیشان،،۴ماهه میشد.
صحبت های زهرا در بعد از ظهر آن روز،کافی بود که مهدیا به فکر فرو رود و سکوت را به پا دارد.
همانطور که به اتفاقات روزش فکر میکرد چشمانش گرم شد و به خواب فرو رفت.
عقربه کوچک هم روی عدد ۱۰ ایستاده بود.
اما آن طرف زینب در آشپزخانه با مادرش صحبت میکرد:
+«مامان مهدیا چشه؟!»
مادر که در حال پاک کردن سبزی ها بود،چشمانش را روی چهرهٔ دخترش کلیک کرد و گفت:
-«خستهس مادر»
+«فکر نکنم ربطی داشته باشه.این یه چیزیش نشده؟!»
علامت سوال بزرگی هم در ذهن مادر مهدیا به وجود آمد...
دستانش را در سینک ظرفشویی شست و به سمت اتاق مهدیا رفت.
دستگیره را فشرد.
اتاق خاموش بود.
وقتی دخترش را روی تخت و خواب دید تصمیم گرفت فردا سوالش را از مهدیا بپرسد.
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۱۹🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
فردا آن روز از راه رسید.
وقتی که همگی سر سفره نشسته بودند و در حال صبحانه خوردن بودند پدر پرسید:
+«مهدیا بابا اون شِکر رو بده!
مهدیا شکرپاش را به پدرش داد.
پدر از او تشکر کرد.
در همان لحظه مادرش لب گشود:
+«اگه همگی شبا مثل امشبِ مهدیا زود بخوابید مثل امیر حیدر نمیشید که تا الان تو خواب بوده!»
همگی خندیدند.
امیر هم کش و قوسی به خودش داد و گفت:
+«خسته بودم دیگه!»
او که بعد از ماجرای نگاره،در خودش فرو رفته بود،رقبتی هم به چیزی یا کسی نداشت...اما کم کم آن ماجرا برایش کمرنگ میشد؛با وجود اینکه هنوز در فکرش بود.
-«منم خسته بودم دیشب!»
مهدیا این را گفت و لقمه اش را گازی گرفت.
مادر سر بحث را گرفت:
+«خسته بودی یا ناراحت!»
لقمه در گلوی مهدیا گیر کرد...چند سرفه کرد و در آخر گفت:
-«خسته!»
مادر سرش را تکان داد.به حاج محمد اشاره ای کرد و گفت که حرفش را بزند.
+«راستی خانوم!خودتون و بچه ها آماده بشید که انشالله واسه هفته های آتی بریم شمال!»
مهدیا و زینب خیلی خوشحال شدند،حیدر هم لبخندی زد؛اما مادر گفت:
+«پس بچم ایلیا؟اونم میاد چند روز دیگه…بزارید سربازیش تموم بشه تا اونم بیاد!»
همگی به این حس مادرانه،نسرین خندیدند.
که در همه لحظات به فکر پسر ته تغاریش است.
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۲۰🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
یکشنبه،،مهدیا و خواهرش به بازار رفتند تا برای خانوادهشان در شمال هدیه بخرند و در سفری که به آنجا داشتند به آنها بدهند.
+«آجی به نظرت به عمه یاسمن چی رنگی میاد؟»
مهدیا جواب داد:
+«رنگ پوستش سفیده!وایسا ببینم..آها.همین سبزه خوبه دیگه..
زینب آن بلوز را برداشت و همراه با خواهرش،،آخرین خریدشان را انجام داد.
همانطور که در تاکسی نشسته بودند،،مهدیا به فکر فرورفته بود.
به آخرین تماسی که زهرا با او گرفته بود و اصرار نموده بود که برای خواستگاری از او،به خانهشان بیایند.
وقتی پیاده شدند و به خانه رسیدند،کلید را وارد کردند و در باز شد.
در را که بستند،وانگهی هر دویشان خیس شدند و شروع به جیغ جیغ کردند.
پسر جوان پر شیطنت خانه،خواهرانش را با آب شلنگ خیس کرد.
امیر حیدر سر از پنجره بیرون آورد و گفت:
-«ایلیا!ایلیا!
ایلیا بی توجه به برادرش،،به کارش میپرداخت و میخندید.
-«ایلیا با توام.نکن.صداشون تا سر کوچه رفت.»
همانطور که یک دست را از پنجره بیرون آورده بود و مدام از برادرش میخواست آن کار را انجام ندهد،خودش هم یک لحظه خندهاش گرفت؛به این شیطنت های برادر کوچکش.
+«خدا بگم چیکارت کنه ایلی!چادرم رو اتو زده بودم..خیس شده.مطمئنم دوباره چروک میشه!
-«باشه زینب خانوم!از کی تا حالا وسواس گرفته تو رو؟!»
زینب با چهره ای بامزه،حرصی شد و گفت:
+«از وقتی تو پرو شدی!
و در حیاط به دنبالش افتاد.
در دلش میخواست حسابی،ایلیا را خیس کند.
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۲۱🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
زینب به دنبال برادرش دوید.
صدای قهقهه هایشان زیبا تزیین چیزی بود که میشد در آن لحظات شنید.
زینب شانه برادرش را گرفت و از پایین او را قلقلک داد و شلنگ را قاپید و سر تا پای ایلیا را خیس کرد.
قطره های آب از موهای ایلیا چکه میکردند.
مهدیا چادرش را روی طناب پهن کرد و رو به مادرش گفت:
+«ماشاالله به بچه های تهتغاریت!»
و سپس خندید...
همگی در حال آماده شدن بودن.
ایلیا به حمام رفته بود تا دوش بگیرد.
حیدر به کمک مادرش رفته بود.
و مهدیا و زینب نیز ساک ها را آماده میکردند.
پدر برای طول مسیر خوراکی خریده بود..
هرکس سرش مشغول کاری بود که حیدر به خیال خودش خیلی آرام از آشپزخانه خارج شد.
چشم مادر او را تعقیب میکرد..
مادرش حواسش به امیر حیدر بود.
پسرش داشت چیزی را از درون کیف پولش بیرون آورد و آن را پاره کرد و درون سطل انداخت.
از اتاقش بیرون آمد که سینه به سینه مادرش شد.
سرش را پایین انداخت و خیلی سریع رفت.
مادرش مانده بود و هزار فکر.
وارد اتاق شد.
سطل زباله را نگاه انداخت.
عکس پاره شده ای را دید.
عکس یادگاری امیر حیدر و نگاره..
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#مهآنا #پارت۲۲ امیر در آن زمانم،،اثری از عشقش با معشوقهاش را در ذهن میگذراند. اما با پاره کردن آن
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۲۳🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
در مسیر تهران به شمال بودند...
طبیعتی که از جلوی چشم خانواده محمدی خیلی سریع میگذشت،،خیره کننده بود.
مادر چایی ای ریخت و به همسرش داد.
لبخندی به روی لبش نشاند و پدر هم بل چشمان مهربانش از او تشکر کرد.
در بین آن چند سال،،عشق نسرین و احمد رضا دیدنی بود..به اندازه قلب مملو از عشق هر دویشان.
همانطور که میرفتند،،مهدیا با صلوات شمارش،ذکر میگفت.
حیدر در حال مطالعه کتابش
و زینب هم خواب بود.
این وسط حوصله ایلیا سر رفته بود.
وانگهی شروع به خواندن شیر گیلکی کرد:
+«سنگ و آجر ناره
هرجا کی بهار بخایه
گل و سبزه واکاره
می جانَ گیلانَ میان»
دست میزد و ترانه میخواند
+«می جانَ گیلانَ میان»
همه قهقهه میزند.
با شنیدن نام زیبای گیلان.
حتی زینب هم بیدار شد و لبخندی زد.
لبخندی که نشان از دلتنگی برای سرزمین مادری میداد.
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است ❌
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
‹ ﷽ › #مَهآنا🤍 #قسمت۲۳🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 در مسیر تهران به شمال بودند... طبیعتی که از جلو
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۲۴🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
حیدر به شوخی دستش را به شانه ایلیا زد و گفت:
+«تقصیر حاج خانوم نبود دلش تو رو میخواست.بابا نمکدون»
ایلیا هم عشوه ای داد و به شوخی پاسخ داد:
+«ما دیگه بچه ته تغاری حاج خانومیم!»
و سپس خندید.
به روستا رسیدند.
طبیعت خیره کننده گیلان،،برق را غع چشمانشان نشانده بود.
حدود یک سالی میشد که به گیلان نرفته بودند.
عمه یاسمین دوان دوان به سمتشان آمد.
+«خوش اومدید نور چشمام»
ابتدا برادرش را بوسید و بعد به سمت برادر زاده هایش رفت:
+«سلام مهدیا دردت به جونم»
-«خدا نکنه عمه یاسمین!خوبی دورت بگردم؟!»
و یکدیگر را در آغوش گرفتند.
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
‹ ﷽ › #مَهآنا🤍 #قسمت۲۴🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 حیدر به شوخی دستش را به شانه ایلیا زد و گفت:
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۲۴🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
عصر زیبای آن روز به کام همگان بود.
چه مهدیا و خانواده اش چه خانواده رده دومش!یعنی عمه اش و عمو هایش.
گلسانا دختر عمه یاسمین برایشان چای آورد:
+«خوبی گلی؟»
-«ممنونم دختر دایی.شما خوب هستین؟»
و سپس سرش را پایین انداخت.
مهدیا لبخندی به او زد.
زینب به گلسانا گفت که بیاید و پیش او بنشیند.
حمید شوهر یاسمین شروع به بحث کرد:
+«حاج احمدرضا خوبه این برنج کاری هست شما گاهی اوقات یادی از ما فقیر فقرا ها میکنید.»
حاج احمد رضا تسبحیش را دستش تکان داد و گفت:
+«والا تو تهرانم سرمون شلوغه حمید خان»
-امیر خان شما چقدر لاغر شدی عمو!»
امیر که سرش پایین بود و داشت چایی میخورد پاسخ داد:
+«چه عرض کنم! شاید دغدغه ها!»
قطعا دغدغهاش بهم خوردن پیوند عاشقی اش با معشوقهاش بود.
این را همه میدانستند.
و البته نسرینی که خودش عکس عاشقی پسرش با عروسش را زیر فرش خانه پنهان کرده بود
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است ❌
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
‹ ﷽ › #مَهآنا🤍 #قسمت۲۴🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 عصر زیبای آن روز به کام همگان بود. چه مهدیا و خ
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۲۶🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
آن شب را خانه عمه یاسمینشان خوابیدند.
صبح آن روز دلانگیز،،وقتی که نان های تازه پخته شده روی سفره گذاشته شده بود و قوقولی قوقوی خروس ها شنیده میشد،،قرار شد که به کلبه خودشان بروند.
پدر اصرار داشت که هر چی زود تر کار را انجام بدهند و به تهران بازگردند.
عقربه ساعت روی ۸ و نیم صبح در حال استراحت کردن بود که خانواده محمدی به سمت کلبه خودشان حرکت کردند.
+«بنده خدا ها مزاحمشون شدیم!»
ایلیا این حرف برادرش را تایید کرد که زینب برگشت و گفت:
+«مگه خونه عمهمون نی؟
یه شب هم بمونیم!
چی میشه؟ زمین به آسمون که نمیرسه!»
وقتی که در کلبه را باز کردند وارد شدند.
تار های عنکبوت لانه کرده بودند و آن خانه نیاز به تمیزی اساسی داشت.
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
‹ ﷽ › #مَهآنا🤍 #قسمت۲۶🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 آن شب را خانه عمه یاسمینشان خوابیدند. صبح آن
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۲۳🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
در طی آن یک سالی که به شمال نرفته بودند،،کسی نبوده که کلبه را تمیز کند.
دخترها،،لباسشان را پوشیدند.مادر شالی را دور سرش بست.
و با یک بسم الله،،شروع کردند.
زینب طی را از این ور خانه به آن ور میبرد.
مهدیا پنجره ها را با روزنامه تمیز میکرد.
مادر با جارویی خانهی همه عنکبوت ها را خراب کرد...
میگفتند و میخندیدند.
تعریف میکردند و میخندیدند.
نگاه به هم میکردند میخندیدند.
و خنده چه حالِ خوبی را در بین این دو دختر و مادرشان ایجاد کرده بود.
اما همه میدانستند مهدیا،،خوش خنده تر از همه است...
عصر شده بود.
زینب و مهدیا با تن های خسته در روبروی ساحل نشسته بودند.
جزر و مد صحنه بسیار زیبایی را خلق کرده بود.
زینب سرش را روی شانه خواهرش گذاشت:
+«میدونی خوشبخت ترینِ آدما کیه؟»
مهدیا سرش را به سمت خواهرش برگرداند و گفت:
-«تو بگو!»
زینب نگاهی مهربانانه به چهره زیبا و سفید خواهرش انداخت و گفت:
+«اونی که خواهر داره..»
مهدیا از سر محبت چشمانش را باز و بسته کرد و دست خواهرش را گرفت و روی صورتش گذاشت.
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۲۳🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
زینب ادامه داد:
+«یادت میاد وقتی بچه بودیم،یه بار با هم دعوا کردیم من تل تو رو شکوندم تو هم دفتر منو پاره کردی؟
یادش بخیر.
چه روزگاری بود!!»
مهدیا لب گشود:
-«یادت میاد وقتی بچه بودیم ایلیا و امیر رفته بودن شده بودن یه تیم ما هم یه تیم،با هم مبارزه میکردیم!»
خندید و ادامه داد:
+«به دعوای خواهر و برادری میگفتیم مبارزه!»
زینب تک خنده ای کرد:
+«اونا میگفتن پسرا شیرن مث شمشیرن.دخترا بادبادکن دست میزنی میترکن!ما هم بالعکس اینو میگفتیم و گاهی هم میگفتیم دخترا..»
مهدیا کودک درونش فعال شده بود،،او هم با خواهرش میخواند:
+«دخترا یاسن مثلا الماسن..»
به یاد کودکی قشنگش.
به یاد کودکی پر جنب و جوشش.
لبخندی زد و زیر لب گفت:
+«چه روزگاری بود!»
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
‹ ﷽ › #مَهآنا🤍 #قسمت۲۳🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 زینب ادامه داد: +«یادت میاد وقتی بچه بودیم،یه
‹ ﷽ ›
#مَهآنا🤍
#قسمت۲۳🤌🏻
نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻
هر دو بلند شدند و قدم زنان به روی شن های کنار دریا،،گام هایشان را برداشتند.
صدایی که دریا به گوششان با رفت و آمدش،،میرساند؛حس دل انگیزی به آن دو تزریق میکرد.
در میانه راه با یکی از زنان فامیل مواجه شدند و شروع به مماشات کردند:
+«ماشالله هزار الله اکبر به این دوتا دختر.
سلام به مادر پدرتون برسونید!»
-«حتما..بزرگیتون رو میرسونیم.»
وقتی به خانه رسیدند،،کفش هایشان را در آوردند.
زینب رفت تا کمی آب بنوشد.
مهدیا نیز روی زمین نشسته بود.
که وانگهی پدرش از راه رسید:
+«حاج خانوم بفرمایید غذا رو درست کنید..
ضعفمون گرفته!»
مهدیا رو به پدرش گفت:
+«مامان داره با کی حرف میزنه آقا جون؟»
-«نمیدونم بابا گوشی تو زنگ خورد..نبودی مادرت جواب داد»
حس اینکه چه کسی به او زنگ زده،علامت سوالی در ذهن مهدیا ایجاد کرد.
همان لحظه مادر خارج شد!
+«سلام علیکم!»
همگی به او سلام کردند.
مادر اشاره کرد که الان میآید و غذا را آماده میکند.
لحظه ای روی دو پایش ایستاد.
چشم در چشم مهدیا.
و حرفی را زد که مهدیا توقعش را نداشت:
+«خواستگارت فردا این موقع شماله!»
❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌