👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت107
#کامیار
توی تراس واحدی که دو تا اتاق داشت یکی واسه من و سارینا و یکی برای سامیار و کاملیا وایساده بودم و سامیار با غم به حیاط نگاه می کرد.
لب زدم:
- از کی فهمیدی کاملیا جاسوسه؟
سامیار نگاهی بهم انداخت و گفت:
- چند بار سوتی داد جلوم توی این عملیات خریدن ش معامله باهاش کردم از اونجایی که عاشق من بود قرار شد سارینا رو طلاق بدم و باهاش اردواج کنم تا لو مون نده و به رعیس بلند گفته من مافیای باند مواد مخدر ام و اون منو گول زده اومده تو زندگیم تا بتونه وارد بشه و اطلاعات بگیره!باید سارینا ازم دور بشه تا سالم بمونه کامیار.
لب زدم:
- تا کی؟
سامیار پوفی کشید و گفت:
- تا زمانی که رعیس باند رو بگیرم بفهمم کیه!کیه دارو ها رو تولید می کنه و کاملیا گفته وقتی عملیات تمام شد برگشتیم ازدواج کردیم به من می گه!سعی می کنم بفهمم .
چرخیدم سمت ش و گفتم:
- سارینا داغون می شه نمی دونی این مدت چقدر گریه کرده!پر پر می زنه بینتت.
سامیار اشک توی چشم هاش جمع شد و گفت:
- داغون بشه بهتر از اینکه از دست ش بدم بهش کمک کن هواشو داشته باش کاملیا باید باور کنه عاشقش شدم.
سری تکون دادم و گفتم:
- و یه چیز دیگه.
بهم نگاه کرد که گفتم:
- سارینا4 ماهه بارداره.
خشک شده بهم نگاه کرد.
نشست روی زمین و سرشو بین دستاش گرفت ونه ای زمزمه کرد.
لب زدم:
- خدا بخیر کنه عملیات رو.
سامیار لب زد:
- سارینا نباید بفهمه من دارم نقش بازی می کنم باید باور کنه تا رفتاری نشون نده که کاملیا شک کنه باید همه چیز عادی باشه!
سری تکون دادم
و از تراس بیرون اومدم نگاه بدی به کاملیا انداختم و سمت ش رفتم که نیشخندی زد و گفتم:
- چیکار کردی عفریته که قاپ سامیار و دزدیدی؟چیکار کردی عشق خودشو یادش رفته؟
خنده ای کرد و گفت:
- از اول هم عشقی نبود فکر می کرد عشقه عشق واقعی ش می منم!
پوزخندی زدم و گفتم:
- متعسفم براتون.
#سارینا
توی سالن کنار دخترا نشسته بودن و بی طاقت منتظر دیدن سامیار بودم.
نگاهم به به پله ها و اسانسور خشک شده بود و هر کسی می رفت و می یومد الان سامیار!
کامیار گفت بهش گفته اومدیم و میاد و گوشه سالن با پسری داشت حرف می زد و اخم هاش مدام توی هم می رفت و انگار حال خوشی نداشت.
دلم شور می زد و حالت تهوع بهم دست می داد.
که دیدم ش!خودش بود عشق من.
بلاخره بعد یک ماه دیدمش.
اما چه دیدنی!
دست کاملیا دور بازوش حلقه بود و با خنده پایین اومدن.
پس اینجا با کاملیا خوشه که اونجور جواب منو می داد.
بلند شدم و سمت کامیار رفتم بهش نگاه کردم که با غم نگاهم کرد و برگشتم سمت سامیار و کاملیا که سمت مون می یومدن.
عقب عقب رفتم و تقریبا پشت کامیار بودم انگار بهش پناه می بردم تا این صحنه ها رو نبینم.
سامیار نگاهی بهم انداخت و گفت:
- سلام.
بعد چیزی در گوش کاملیا گفت و خندیدن.
اشک توی چشام حلقه زده بود و روی گونه ام ریخت.
شکه به سامیار چشم دوخته بودم.
کامیار جلوی روم پشت به اونا قرار گرفت و گفت:
- سریع پاک کن اشک هاتو تا لو مون ندادی سریع.
تند تند اشکامو پاک کردم و از کنارشون گذشتم توی حیاط رفتم.
کامیار دنبال ام می یومد و مدام صدام می زد.
لعنت بهت سامیار لعنت بهت.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت106 #ترانه درد فجیهی توی شونه ام پیچید ! دوتا تیر یه جا
#ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾
#قسمت107
#ترانه
با لبخند بهش چشم دوخته بودم که با ذوق گفت:
- میدونستی داداشت بابا شده؟ یه جوجه تپل مپل بور گیرش اومده یه لپ هایی داره که نگو ولی از تو خوشکل تر نیستا!
با خنده بهش چشم دوختم یهو یادم اومد زینب هنوز ۲ ماه دیگه مونده بود متعجب گفتم:
- زینب که 7 ماهش بود!
مهدی سر تکون داد و گفت:
- بعله ولی چون دویدن باعث زایمان زود رس ش ولی خداروشکر حال هر دو خوبه همچین این کاکل پسرشون برای به دنیا اومدن عجله داشت .
سری تکون دادم و گفتم:
- خداروشکر سالمن ما چطور رسیدیم بیمارستان؟
مهدی اه کشید و گفت:
- فقط لطف خدا یکی از روستایی ها داشته می رفته تهران ما رو دید کارت هامونو نشون دادیم بنده خدا رسوندمون مردم و زنده شدم توهم به هوش نمی یومدی.
ناراحت گفتم:
- ببخشید اقا!
لبخندی زد و گفت:
- پدرت و دستگیر کردن قطعا حکم ش اعدامه خیلی از همدست ها شو لو داده .
با نفرت گفتم:
- نمی دونم با این همه کار هایی که انجام داد چطور انقدر راحت زندگی می کرد! خود شیطان بود!
مهدی لبخند غمگینی زد با لبخند تلخی گفتم:
- از من بدت نمیاد؟
با تعجب گفت:
- چرا؟
اشکام از گوشه چشم هام سر خوردو گفتم:
- من دختر قاتل خانواده اتم!
و زدم زیر گریه!
اشک هامو پاک کرد و گفت:
- تو مثل معجزه اومدی وسط زندگیم قشنگ ترین اتفاق زندگی منی! بانو جان!
دلم مثل همیشه با حرف هاش قرص شد .
و گفتم:
- و توهم بهترین و زیباترین عشق زندگی منی! باعث شدی من اگاه بشم و به کمال و سعادت برسم! تا اخر عمر به تو و عشق ت مدیونم عزیزم!
مهدی با شیطنت گفت:
- می دونی عشق چطوری شروع شد؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- چطوری؟
با خنده گفت:
- با یک شرط!
متعجب ابرو بالا انداختم و گفتم:
- شرط؟
سر تکون داد و با هیجان گفت:
- شرط مذهبی شدن تو! اگه یکی یه روزی بخواد زندگی من و تو رو بنویسه بهش می گم اسم داستان مونو بزاره عشق به یک شرط!
توی چشم های نافذ و معصوم و مهربون ش خیره شدم و گفتم:
- عاشق این شرط م همیشه به این شرط که منو به سعادت و تو رسوند فکر می کنم و عمل می کنم دوست دارم اقا!
مهدی گفت:
- منم تا ابد روی شرط م با تو هستم درزم من بیشتر دوست دارم خانوم!
#پایان