👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت15
#سارینا
جلوی در ویلا پارک کرد و پیاده شدیم .
زنگ در رو زد و طبق معمول گفت:
- ۲۲۲۲
منم گفتم:
- رحمان 1400.
در با تیکی باز شد و داخل رفتیم.
گروه الف که پسرا بودن فقط امروز اینجا بودن و خبری از عمو هم نبود.
داشتم نگاه شون می کردم که سامیار یه پلاستیک گرفت سمتم و گفت:
- برو عوض کن بیا.
سری تکون دادم و رفتم داخل توی یکی از اتاق ها عوض کردم چرا رنگ لباس من قرمز بود؟
کمربند ش رد هم بلد نبودم ببندم!
همون جور که با کمربند سرشیر بودم...
نه ببخشید درگیر بودم رفتم بیرون که صاف رفتم او دل یکی!
اه چه دل سفتی داشت سرم شکست مغز نداشته ام پوکید!
سر بلند کردم دیدم بچه مثبته!
اخمالود نگاهم کرد که گفتم:
- ها چیه بیا بخور منو.
کمربند مو گرفتم سمت ش و گفتم:
- این بسته نمی شه فکر کنم اضافه است.
خواستم برم تو حیاط که نگهم داشت و نشست جلوم کمربند و دور کمرم با حلت خاصی بست.
دو تا زدم تو سرش و گفتم:
- افرین کارت خوب بود پسرم.
بعدشم رفتم سمت بیرون و با ذوق رفتم پیش رعیس گروه و گفتم:
- من عضو جدیدم .
خواستم برم پیش بقیه که سامیار بازومو گرفت و گفت:
- هی کجا کجا؟
عین کش تنتون برگشتم سمتش و گفتم:
- تمرین دیگه!
نگاهی به ساعت ش کرد و گفت:
- نخیر جنابعالی با بنده اموزش می بینی الانم باید دو دور دور این حیاط بدویی زمان ت شروع شد بدو.
بهت زده به حیاط به این بزرگی نگاه کردم.
سامیار مثل بقیه استاد ها داد زد:
- یالا بدوووو.
شروع کردم به دویدن ولی مگه حیاط به این بزرگی تمام می شد؟
وقتی ایست داد افتادم رو زمین و نفس نفس زدم.
وای غلط کردم نمی خوام کمک کنم خدا.
یهو یه بطری اب خالی شد روم.
جیغی زدم و به سامیار نگاه کردم و بطری رو پرت کردم سمت ش چون یهویی بود خورد تو پیشونیش.
شد عین همین گاو های وحشی که بهشون پرچم قرمز نشون دادی اتاق دنبالم.
من بدو اون بدو.
رفتم قاطی گروه الف و سامیار هم دوید دنبالم همه گروه ریخته شد بهم.
یکی از گروه الف بازمو گرفت و انقدر زور داشت نتونستم از دستش فرار کنم و سامیار با نفس نفس گرفتمم و از بین اونا کشیدتم بیرون.
جیغ زدم:
- بزنیم به خدا می رم خونه امون به مامانم می گم.
با خشم نگاهم کرد خلع صلاح ش کرده بودم.
هلم داد عقب و گارد گرفت و گفت:
- بی مقدمه می رم سر اصل مطلب.
منم عین خربزه داشتم نگاهش می کردم من هیچی نمی دونستم حالا می خواد بره سر اصل مطلب؟
خیز برداشت سمتم با چشای گشاد شده نگاهش کردم که جفت دست هامو پیچوند برد پشت سرم:
- ایییی سامیار خدا لعنتت کنه ای الهی بچه دار نشی واییی مامان اخ ولم کن وحشی الان می رم به مامانم می گ..
که ولم کرد و سکندری خوردم به جلو.
برگشتم که گفت:
- درس اول وقتی یکی حمله می کنه سمتت و تو زور شو نداری باید فرار کنی.
دوباره بی مهبا حمله کرد سمتم و گرفتمم که جیغ زدم:
- اقا یعنی چی نامردیه یه اخمی 123 ی چیزی هی عین شغال می پری منو می گیری.
دستمو بیشتر فشار داد و گفت:
- مگه اون دزد قاتل مواد فروش می گه بدو که اومدم بگیرمت؟
راست می گفتا!
ولم کرد و گفت:
- دوباره امتحان می کنیم.
و عین دفعه های قبل زود خیز برداشت که بدو برگشتم فرار کنم چشم تون روز بد نبینه رفتم تو دیوار.
تا چند ثانیه کاملا گیج شدم!
اخ الهی گور به گور بشی سامیار چرا نمی گی پشتت دیواره!
بازمو گرفت و بی لطافت از جا بلندم کرد و گفت:
- وقتی بابا و مامانت انقدر لوس ت می کنن عاقبت ش همینه!
خم شد ببینه چم شده منم یکی محکم با مشت زدم زیر چشش که ولم کرد و دستشو به چشم ش گرفت عقب رفت.
عین خودش ادا شو دراوردم و گفتم:
- قانون اول همیشه باید حواست باشه یهو دیدی دشمن تو ثانیه ای که فکر شو نمی کنی زدت چشم تو کور کرد!
دست به کمر شاکی نگاهش کردم خوبت شد.
دستشو برداشت اوه اوه کبود شده بود.
حالا پای چشم های هر دومون ست بود اونم با رنگ بادمجونی اصل!
گفتم الان میاد از هفت جهت سامورایی به ۱۰ قسمت مساوی تقسیمم می کنه اما دیدم با لبخند مرموزی گفت:
- افرین خوشم اومد.
نیش م وا شد که نزاشت دو ثانیه خوش باشم دوباره حمله کرد و هر بار یه طوری ادا و اصول در اوردم و یکی می زدمش.
هر بار که می دوید سمتم الکی یا خودمو می نداختم یا چیزی تا می یومد کمکم و فکر می کرد چیزیم شده منم می زدمش.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت14 نیک سرشت گفت: - خوب حالا شما انتخاب کن امشب و پیش کد
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾
#قسمت15
خیره بودم به سنگ مزار شهید احمد پلارک .
بازم داشتم خودمو باهاش مقایسه می کردم و بعد از پایان حرفای نیک سرشت گفتم:
- یه چیزی که خوب فهمیدم اینکه خیلی ساده زیست بودن و این ساده زیستی پیش خدا عزیزشون کرده یعنی وابسته به مادیات نبودن !
و اون که با دقت به حرفام گوش می داد ادامه داد:
- درسته این دنیا یه امتحان هست واقعی نیست ابدی نیست دنیای ابدی اون وره بعد از مرگ!
سری تکون دادم و نگاهی به اطراف انداختم .
اکثرا دختر و پسر دونفری نشسته بودن کنار مزار شهدا.
نیک سرشت پلاستیک و پاره کرد و پایین مزار پهن کرد و سامبوسه ها رو چید روش با سس و گفت:
- بفرمایید.
یکی برداشتم و گفتم:
- تاحالا نخوردم زیاد غذای ارزون قیمت نخوردم! بابام یه مدل زندگی اشرافی برای من ساخته من از تمام چیزایی که رنگ و بوی خدا می ده دور بودم.
گازی زدم و اونم خورد و گفت:
- نگران نباشید کم کم دارید نزدیک می شید .
با سوالی که توی ذهنم اومد گفتم:
- ولی من ۱۸ ساله گناه کردم چطور خدا می خواد ببخشه منو؟ اصلا می بخشه؟
با لحن خاصی که انگار خدا رو خیلی وقته می شناسه و یه رفیق صمیمی و قدیمیشه گفت:
- خدا خیلی بخشنده و بزرگه کافیه تو یه گام سمت ش بری تا اون ده قدم بیاد سمتت! خودش هم گفته هیچ وق..
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت14 #زینب پوفی کشیدم و گفتم: - باز شروع شد فکر کنم من هر گردان جلو برم باید فرمانده
#جبھہ_عاشقے
#قسمت15
#کمیل
بچه ها همه مسجدی روی خاک های سرد نشسته بودن و بعضی ها هم دفتر دست شون بود تا مطالب مهم و یاداشت کنن.
شروع کردم به صحبت و وسط هاش هم شوخی های ریز می کردم تا خسته نشن و با دقت بیشتر به حرفام توجه کنن.
توی همین مدت کم حسابی همه باهام جور شده بودن و مدام می خواستن براشون سخنرانی کنم!
البته که بجز سخنرانی کلاس های اموزشی و دیگه ای هم بود که باید انجام می دادن.
داشتم راجب امر به معروف و نهی از منکر صحبت می کردم که دیدم پستچی که اون روز بهش نامه دادم داره می دوعه سمتم.
چه زود برگشت.
دست دادیم و گفتم:
- حاجی چه زود اومدی؟نامه منو رسوندی دست کی که تا روستا ببرتش؟
صدای بقیه هم کم کم دراومد که نامه هاشون رو رسونده یا نامه ای ندارن؟
پستچی با خنده گفت:
- فرمانده نامه رو رسوندم مستقیم دست خانوم ت.
خندیدم چون اصلا امکان نداشت.
با خنده گفتم:
- مرد مومن یه چیزی بگو با عقل جور در بیاد تو دو روزه رفتی برگشتی تازه می گی دادی به خانومم؟خانم که روستاست دست خودش هم که نمی تونستی برسونی!
به من خندید و گفت:
- نه برادر روستا کجا بود خانوم ت توی منطقه است!
این بار همه خنده امون گرفت چون محال بود .
پستچی گفت:
- به خدا راست میگم فرار کرده اومده منطقه یه تنه جلوی فرمانده ها وایساده و برنگشته یه نامه هم نوشت.
نامه رو در اورد و داد بهم.
هنوز هم فکر می کردم سر کارم گذاشته.
با تردید نامه رو گرفتم و باز کردم شروع کردم به خوندن:
- بسم رب عشق
سلام کمیل جان!حال که این نامه را برایت می نویسم در منطقه هستم وقتی تو رفتی پسر عمویم برای خاستگاری من امد اما خودت خوب می دانی دل ما چند سال است به هم گره خورده است ان هم گره کور که اصلا قابل باز کردن و جدا کردن نیست!تو سه سال است داری برای من می جنگی و کوچک ترین کاری که می توانستم بکنم در برابر عشقمان ماندن پا تو است که ان هم با دور شدن از خانه و کاشانه و ابادی میسر است!من فرار کردم و به جبهه امدم فرمانده را راضی کردم و قرار است طبق شرایطات من را گردان به گردان جلو بفرستند تا به تو برسم مراقب خودت باش در هر لحضه دعایت می کنم!
از طرف خانوم ت!
یا حق.
بهت زده نامه رو بستم و رو به پستچی گفتم:
- حاجی خانوم من چطور تونسته تا منطقه بیاد؟
پستچی گفت:
- والا ابجی شیر زنی هست برای خودش
اینجور که گفت ابجی لباس پسرونه تن کرده با ذغال سبیل کشیده و شبونه اومده توی راه بمب می خوره توی اتوبوس اگر دو ثانیه دیر تر پیاده شده بود حتما شهید می شد بمب خورد پرت شد روی زمین جیغ کشید لو رفت.