eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
4.2هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
2 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/9857715145 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 ولی بدجوری فکر و ذهن م درگیر این شهید روح الله شده بود. چقدر مظلومانه شهید شد. اخه چطور یکی می تونه یه ادم دیگه رو بکشه،؟ سمت در دیگه اتاق سامیار رفتم و درو باز کردم حمام و دستشویی بود. بستمش و اون یکی رو باز کردم که چشام گرد شد. یه سالن با نمای کاملا متفاوت مثل تو فیلم ها برای تیراندازی بود. با هیجان داخل رفتم یه اصلحه بود با تیر و یه نشونه و هدفون. سریع هدفون و پوشیدم و اصلحه رو برداشتم نشونه گرفتم اما نمی زد. هر چی ماشه رو فشار می دادم نمی زد. که دستی هدفون رو از روی گوش هام برداشت برگشتم سامیار بود. دست به سینه نگاهم کرد که گفتم: - می گم که اصلحه ات خرابه نمی زنه. ریلکس گفت: - خالیه! منم گفتم: - بهم تیر می دی؟ به دیوار تکیه داد و گفت: - نه! ابرویی بالا انداختم و گفتم: - چرا؟ دستشو زیر چونه اش گذاشت و گفت: - چون فضولی! منم دستامو به کمرم گرفتم و طلبکارانه گفتم: - خوب اونوقت منم تصمیم می گیرم برم شمال همین الان به هم می گم منو ول کردی اونجا و خواستن بکشنم که دیگه خودم نخوام هیچ بابام نزاره من کمکت کنم! لب زد: - چند تا تیر می خوای؟ نیش مو وا کردم و گفتم: - 20 تا. توی اصلحه گذاشت و گرفت سمتم. به زبون خودش باید باهاش صحبت کنی و گرنه بچه ام خیلی نفهمه. حالا انگار من زایده مش! هدفون و گذاشتم و اصلحه رو گرفتم نشونه گرفتم اما هر چی می زدم نمی خورد وسط فقط دو تا خورد اطراف ش. که سامیار از پشتم دست هاشو رد کرد و حالت دست هامو دست کرد و کمکم تفنگ رو گرفت و گفت: - نباید دستت بلرزه اگر زور نداشته باشی اصلحه رو ثابت نگه داری وقتی تیر بزنی دستت تکون می خوره و هدف نمی زنی! سری تکون دادم و شلیک کردم که صاف خورد وسط. با هیجان جیغی زدم و سامیار دست شو برداشت. همون طور که گفته بود عمل کردم و تمام تیر هام صاف خورده بود وسط. هدفون و برداشتم با ابرو های بالا رفته نگاهم کرد و گفت: - افرین خوب زدی زود یاد می گیری. پشت چشمی براش نازک کردم که گوشیش زنگ خورد مامان بود. بهم نگاه کرد و گفت: - بهش نگو چه اتفاقی برات افتاد باشه؟ دلم براش سوخت بس که من مهربووووونم. باشه ای گفتم و گوشی و دودل سمتم گرفت. با مامان حرف زدم و وقتی دید کاملا سالمم قطع کرد. بیرون اومدیم و با دیدن خوراکی ها نشستم روی تخت ش و شروع کردم به خوردن.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط ﴾ #قسمت18 سری تکون داد و گفت: - خوب کاری کردین اتفاقا یکی از ب
ࢪمآن↯ ﴿ درد پهلوم هی کمتر و کمتر پی شد ولی تیر های خفیفی می کشید. مهدی برگشت سمتم و وقتی چهره ترسیده و بهت زده مو دید اخم شو باز کرد و با لحن همیشگی گفت: - خوبید؟ بریم؟ سری تکون دادم . باز رفته بود تو فاز جمع بستن‌! کیف مو خودش برداشت و راه افتادیم. اروم راه می رفت تا مبادا به من فشار بیاد. با صداش سر بلند کردم: - مطمعنید خوبید؟ نمی خواید بریم دکتر؟ نمی خواید استراحت کنید؟ سری به عنوان نه تکون دادم. دیگه چیزی نگفت و سمت ماشین ش رفتیم : - با ماشین من بریم خطرناکه با این حال رانندگی کنید! باشه ای گفتم و عقب نشستم. حرکت که کرد برای اینکه سکوت بین مون بشکنه گفتم: - تاحالا چهره خشن تونو ندیده بودم فکر نمی کردم اصلا خشن باشین! مهدی گفت: - شرمنده اگر ترسوندمتون باید جواب رفتار هاشو می دادم بلاخره و اینکه.. سکوت ش که طولانی شد گفتم: - و اینکه؟.. نفس عمیقی کشید و گفت: - ببخشید من هول شدم نگران تون شدم برای همین جسارت کردم شرمندم باید از یکی دانشجو ها می خواستم کمک کنه. لبخندی روی لب هام نقش بست! چقدر دنیای مذهبی ها قشنگه! به خاطر چه چیزایی عضرخواهی می کنن! نمی زارن کوچیک ترین چیزی توی دلم ادم بمونه و و کاملا حواسشون به ادم مقابل شون هست که مبادا اسیبی به‌ بزنن. ضبط ماشین رو روشن کرد و یه نوحه در حال خوندن بود. چون توی ماشین مهدی برام پخش می شد خاص بود. با دقت بهش گوش کردم یه تیکه از متن ش این بود(عکس رفیق شهیدم_توقاب چشمامه هرشب_جونم به این جوونا و جونم به لشکر زینب س..) خیلی جاها شو متوجه نمی شدم و باید حتما بعد از مهدی می پرسیدم. مخصوصا اینکه زیاد اسم حضرت زینب س و می اورد و می خواستم بدونم چرا انقدر براشون حضرت زینب س مهمه! 💘˹➜˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت18 #زینب محمد و توی بغلم گرفتم و بلند شدم. چند تا رزمنده سریع سمتم اومدن که گفتم خو
گوشه چادر دراز کشیدم و محمد و توی بغلم خوابوندم و دستمو دورش حلقه کردم یه وقت جایی نره. ساکت بهم نگاه می کرد و دست به صورتم می کشید داشتم خابالود بهش نگاه می کردم که دستشو جلو اورد و انگشت شو کرد تو چشم! سریع عقب رفتم و اخی گفتم که خندید. دوباره دستشو اورد باز بکنه تو چشم که چشامو بستم و اروم لای چشمو وا کردم داشت به زبون بچه گونه اش چیزی می گفت. دیگه بقیه اشو متوجه نشدم و خواب بهم غلبه کرد. 2 ساعت بعد دستی به جای محمد کشیدم که دیدم خالیه. سریع چشم باز کردم و نیم خیز شدم. نبود که نبود. چادر خالی بود. ترسیده سریع بلند شدم دویدم بیرون. رو به امید جیغ کشیدم: - محمد محمدم کو نیستش تو چادر نیست. بقیه متعجب بلند شدن و فرمانده گفت: - بیرون نیومده کسی از چادر. دوباره برگشتم توی چادر و تند تند همه جا رو گشتم پتو ها رو کنار می زدم نبود که نبود. زدم زیر گریه و همه تند تند اطراف و می گشتن. دوباره برگشتم توی چادر و با چشای اشکی بلند محمد و صدا کردم. از چادر بیرون اومدم و جیغ کشیدم: - محمدددد .... صدای جیغ من و گریه محمد قاطی شد. ساکت شدم و به صدا گوش دادم پشت چادر بود. سریع دویدم پشت چادر نشسته بود و کامل خاکی بود داشت توی خاک ها ول می خورد و تو دستش خاک بود. به چادر نگاه کردم از گوشه داخل چادر اومده بود پشت چادر. وای حتما با صدای جیغ من ترسیده. با دیدن من ساکت شد و به خاک بازی ادامه داد. انگار جون از زانو هام رفته بود و دو زانو افتادم روی زمین. دردی توی زانو هام پیچید که اخی گفتم. امید سریع لیوان اب قند و اورد و به خوردم داد. فرمانده محمد و بغل کرد و گفت: - گل پسر فقط هوس بازی کرده بود همین نگاه کن کامل خودشو کثیف کرده. توی بغلم گذاشتش و دستامو بی جون دورش حلقه کردم. حسابی ترسونده بودم. نفس م که جا اومد بلند شدم و اشکامو پاک کردم. بغلش کردم و به سر و وعض گل پسرم نگاه کردم. یه حمام نیاز داشت. امید و صدا کردم و گفتم یه قابلمه پیدا کنه. اورد و فرمانده سوالی بهم نگاه کرد که گفتم: - می خوام حمام ش کنم. سری تکون داد و امید پر از اب ش کرد و داخل روی پیکنیک گذاشتش. یه تشت روی هم بود که اب سرد تا نصفه توش گذاشتم و وسط چادر گذاشتمش. لباس محمد و در اوردم و اب گرم رو ریختم روی اب سرد و چک ش کردم خیلی خوب بود. محمد و بلند کردم و توی تشت گذاشتمش که با ذوق دستاشو زد روی اب . الهی بچه ام اب و دوست داشت. تند تند روی اب می زد و برعکس بقیه بچه ها که واسه ی حمام نق می زدن اصلا نق نزد. لیف که نبود پیراهن خودشو خیس کردم و مایع ریختم روش اروم اروم لیف ش کشیدم. کاسه استیل و برداشتم و اب ریختم تو سرش و کامل شستمش بغلش کردم و یه ملافحه دورش پیچیدم. تند تند خشک ش کردم و لباس تن ش کردم سرما نخوره. کلاه و جوراب و دستکش تن ش کردم . امید تشت و برداشت تا ببره بریزه. بهش غذا دادم و حالا گیج و منگ خواب شده بود. روی پتو گذاشتمش و اروم به کمرش می زدم تا بلاخره خوابید. پتو رو روش مرتب کردم و وقتی کاملا مطمعن شدم خوابه. از چادر بیرون اومدم. خواستم به ادامه سخنرانی بپردازم چون بچه ها منتظر بودن که فرمانده کل گردان اومد و همه بلند شدن و با اشاره دست فرمانده نشستن