👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت70
#سارینا
2سال بعد!
چادر مو روی سرم جلو تر کشیدم و منتظر شدم تا امیر بیاد.
جلوی در دانشکده فنی خیلی شلوغ بود و سر و صدا اذیتم می کرد.
عادت داشتم به تنهایی!
اوم سارینای شلوغ عادت کرده که تنهایی.
لبخند تلخی زدم و باز اشک توی چشم هام جمع شد.
با صدای تک بوقی سر بلند کردم امیر داشت نگاهم می کرد.
بغض مو قورت دادم و کوله امو روی دوشم جا به جا کردم و درو باز کردم سوار شدم و گفتم:
- سلام پسر عمو.
امیر راه افتاد و گفت:
- به چی فکر کردی اون طور لبخند دردناک می زدی و بغض می کردی؟
چشای اشکی مو به جلو دوختم و گفتم:
- خودت چی فکر می کنی؟
لب زد:
- سارینا 2 سال گذشته 6 ماه شو توی کما بودی خدا دلش برای مامان و بابات سوخت که اون طور پر پر می زدن هر روز توی بیمارستان و تو رو بر گردوند یه نگاه به خودت کردی؟ فکرت ذکرت روز شده سامیار شده اون روز تلخ لاغر شدی زن عمو هر روز گله می کنه می گه سارینا بعد اون تصادف افسردگی گرفته چیزی نمی خوره دق شون نده سارینا سامیار لیاقت تورو نداشت تو که الان خانوم شدی با حجب و حیا شدی چادری شدی این همه خاستگار داری مذهبی همون طور که هر دختر مذهبی می خواد چرا لج می کنی ها؟ به خدا نابود شدی.
نگاهمو به بیرون دوختم و اشکام سر و خورد روی گونه ام.
با بغض گفتم:
- امیر حتا نموند ببینه زنده موندم یا نه زن عمو گفت سامیار رسیده بود اون ور فهمید من تصادف کردم یعنی وقتی اون جور خون الود افتاده بودم روی اسفالت که اشک هر کسی رو در میاورد سامیار نموند ببینه زنده ام یانه 6 ماه تو کما بودم بین مرگ و زندگی مهم نبودم بیاد ببینه چطور شدم؟ بابا من به خاطر اون داغون شدم من هنوز قرص می خورم امیر.
امیر هم بغض کرده بود:
- بابا گریه نکن دیگه عینکی می شی ها خانوم پلیس عینی خوب نیست نمی تونی دزد بگیری نابغه اصلا تو فکر کن کی می تونه 3 سال دبیرستان و توی1 سال بخونه و پلیسی قبول بشه؟ها؟بگو ببینم اموزشی ت تمام؟
برگه رو گرفتم سمت ش و گفتم:
- اره.
سعی کرد بخنده:
- بخند دیگه خانوم چادری از فردا باید لباس فرم بپوشی بری سرکار خانوم پلیس شرینی ش کو پس؟
با لبخند گفتم:
- می دم داداش امیر.
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت69 #ترانه لباسامو پوشیدم و چادرمو سر کردم. مهدی اومد توی
ࢪمآن↯
﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾
#قسمت70
#ترانه
فکر می کردم بریم خونه ولی مسیر ش مسیر خونه نبود!
کنار یه فروشگاه که اطراف ش پارک بود و خیلی هم شلوغ بود وایساد و گفت:
- پیاده شو خانوم یکم خوراکی بخیرم.
ملموس گفتم:
- سردمه مهدی.
با خنده سوسولی گفت و پیاده شد.
سرمو به شیشه تکیه دادم و چشامو بستم که صدای در های ماشین اومد و محکم کوبیده شدن.
با ترس چشامو باز کردم و با دیدن دوتا ادم با سر و وعض خیلی کهنه و پاره پوره و قیافه هایی زشت و چرکیده هیز قلبم اومد توی دهنم.
از همون نگاه اول فهمیدم موعتاد ان شاید هم مست.
کلمات رکیکی به کار می بردن و می خندیدن و با سرعت رانندگی می کرد.
وحشت زده بهشون خیره بودم مخصوصا عقبی که تیزی داشت.
دست اومد سمتم که جیغ کشیدم و بی توجه به موقعیت م فقط در ماشین و باز کردم و خودمو هل دادم بیرون با شدت به بیرون پرتاپ شدم ولی احساس درد می کردم تو بازوم و مطمعنم بازومو با چاقو برید.
چون نزدیک پارک بود و کنار پارک پر از چمن بود با شدت روی چمن ها پرتاب شدم و با شدت روی زمین غلط خوردم.
دستامو جلوی صورتم گرفته بودم که حداقل صورتم چیزی ش نشه!
بازوم گرفته شد و دونفر برم گردوندن و کمکم کردن بشینن.
یهو یکی شون گفت:
- از بازو ش داره خون میاد انگار بازو شو بریدن.
پلیس پارک سریع بهمون رسید و از دور دیدم مهدی داره می دوعه.
گیج شده بودم از شدت پرتاب ضربه و دست و پام از شدت ترس سست و بی جون شده بود.
مهدی با شدت جلوم روی زمین نشست و بازو هامو گرفت و گفت:
- یا امام حسین چی شد قربونت برم چت شد سالمی وای خدا.
یهو دست شو برداشت وبه دست ش که خونی بود نگاه کرد.
بهت زده گفت:
- خون.
خانومه گفت:
- اره بازو ش عمیق بریده شده اما نترسید چیزی نیست با چند تا بخیه درست می شه .
مهدی کمکم بلند شم و از شدت شوکی که بهم وارد شده بود نمی تونستم لام تا کام حرفی بزنم.
سوار ماشین پلیس شدیم و رفتیم بیمارستان.
از سرم سی تی اسکن گرفتن و بدن مو چک کردن شکستگی نداشته باشم و بازوم هم چند تا بخیه خورد.
پرستار اب قند و نزدیک لبم اورد و مهدی داشت با دکتر صحبت می کرد.
خوردم اب قند و که حس کردم جون به بدن م برگشت .
مهدی و پلیس سمتم اومدن و دکتر و پرستار ها بیرون رفتن.
مهدی دستمو توی دست ش گرفت و گفت:
- خانوم بهتری؟
سری تکون دادم و پلیس گفت:
- حالتون خوبه؟
سر تکون دادم و مهدی گفت:
- خانوم می تونی حرف بزنی؟ می خوان ازت سوال بپرسن.
بلاخره لب باز کردم و گفتم:
- خو..بم.
مهدی نفس راحتی کشید و پلیس گفت:
- دو تا تصویر بهتون نشون می دم ببین خودشونن.
نشونم داد که بازوی مهدی رو با ترس فشردم و گفتم:
- اره.
سری تکون داد و گفت:
- پلیس راه گرفتشون ماشین تون رو بیاید اداره اگاهی تحویل بگیرید و ثبت شکایت کنید.
مهدی چشم گفت .
از تخت به کمک مهدی پایین اومدم و یه اژانس گرفتیم رفتیم خونه.
مهدی رخت خواب پهن کرد ک دراز کشیدم کنارم نشست و گفت:
- می شه اون صحنه رو فراموش کنی خانوم؟
با بغض گفتم:
- خیلی ترسیدم .
مهدی گفت:
- چجوری خودتو پرت کردی بیرون بلایی سرت می یومد من چیکار می کردم اخه!
اشکام راه افتاد و گفتم:
- نمی دونم به خدا اون دست ش اومد سمتم انقدر وحشت کردم فقط درو باز کردم و پرت کردم خودمو بیرون جز وحشت هیچی توی بدن م نبود.