eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
4.1هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
3.8هزار ویدیو
2 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/9857715145 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 نگاهی به زن عمو و عمو انداختم. زن عمو چادر سفیدی سرش بود و حجاب ش کاملا رعایت شده بود عمو هم کت و شلوار رسمی پوشیده بود. خونه دیگه مثل قبل شاهانه نبود با ظاهر ساده ای و چند تا عکس شهید تزعین شده بود. مطمعن بودم کار ساریناست! خانواده مصطفی زود رفتن و زن عمو رو بهم گفت: - جانم سامیار جان کاری پیش اومده؟ سری تکون دادم و گفتم: - نه اومدم سارینا رو ببینم. عمو با تک خنده ای گفت: - الان؟ البته شما یه دوران همش باهم بودید طبیعه دلتون برای هم تنگ بشه! لبخند زن عمو به اه و ناله تبدیل شد و گفت: - یکم باهاش حرف بزن سامیار جان سارینا دیگه سارینا قبل نیست بعد تصادف انگار بچه ام افسردگی حاد گرفته به خدا خیلی شبا یواشکی می رم توی اتاق ش می بینم نصف شبه اما بیداره و گریه می کنه!داره از دست می ره تو یکم باهاش حرف بزن. زن عمو خبر نداری مشکل دخترت جلوت نشسته! می فهمید می کشتمم حتما. سری تکون دادم و گفتم: - باشه زن عمو پس من می رم بالا. سری تکون داد و پله ها رو بالا رفتم جلوی در اتاق ش وایسادم. اخرین بار که یادمه رنگا برنگ بود و شلوغ. اما حالا در اتاق ش مشکی بود. در زدم و صداش کردم: - سارینا. بعد چند لحضه گفت: - بیا تو. درو باز کردم و داخل رفتم. چادرشو سفید شو سرش کرده بود و توی اتاق وایساده بود. نگاهی بهش کردم که دلم براش ضعف رفت. خودمم باور نمی کردم مهر این دختر روزی به دلم بیفته! خدایا این چه حکمتیه؟ بدون اینکه بهم نگاه کنه رفت تو بالکن و روی صندلی نشست. اصلا چی می خواستم بهش بگم؟ توی بالکن رفتم و روی اون صندلی نشستم نگاهی بهش کردم که به خونه ها نگاه می کرد و باز چشاش خیس بود و معلوم بود گریه کرده. نمی دونستم از کجا شروع کنم و برای همین گفتم: - خوبی؟ بدون اینکه نگاهی بهم بکنه گفت: - اره خیلی . داشت طعنه می زد بهم! با اولین چیزی که به ذهن ام رسید لب باز کردم و گفتم: - چیز می خواستم بگم فردا میای بریم یه جایی؟ با مکث گفت: - نکنه باز پرونده ات خورده به من که داری این درخواست و می دی؟! سریع گفتم: - نه به خدا خودم می گم بریم!لطفا. پوزخندی زد و سر تکون داد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - مامانت و بقیه خیلی دارن غصه می خورن خوب نیست اینجوری باهاشون رفتار می کنی! اشک ش چکید روی گونه اش و پاشد سریع به شیشه های بالکن تکیه داد و محکم نرده رو توی دست ش فشرد تا بغض شو کنترل کنه و گفت: - ببین کی از درک کردن بقیه داره با من صحبت می کنه!استاد درک کردن!انقدر بقیه مهمن برات؟ اره خوب همیشه یه چیزی مهم بوده وسط بوده که کارت به سارینا افتاده و گرنه خودش که عذاب الهی واست! خواستم چیزی بگم که دستشو بالا اورد و گفت: - شب بخیر پسر عمو.! نگاه غمگینی بهش انداختم و بلند شدم سمت در رفتم اما باید حرف مو می زدم: - این دفعه به فکر هیچکس جز خودت نیستم!فردا صبح میم دنبالت ساعت10 خوب بخوابی .
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت77 #ترانه مهدی زود گفت: - نه یعنی می دونید من اذیت کردم
ࢪمآن↯ ﴿ با صدایی که توی گوشی پیچید حس کردم قلبم نزد: - ابجی ابجی فدات بشم خودتی ترانه ابجی منم طاهر ابجی جونم . صداش به خوبی یادم بود. همون ریتم همون لحن. اشک م روی گونه ام ریخت. ناباور به گوشی نگاه کردم و با صدای لرزونی گفتم: -دا..داشی. که صدای ش بغض به خودش گرفت. اونم داشت گریه می کرد: - جان جان دردت تو قلبم جان تمام وجودم دورت بگردم دلم یه ذره شده برات کجایی تمام عمرم کجایی؟ احساس می کردم خوابم. ناباور سمت مهدی برگشتم و گفتم: - م..هدی من بیدارم؟ مهدی داداشم زنده است مهدی به.. گوشی و به مهدی دادم و دستامو و جلوی صورتم گرفتم و هق زدم. مهدی جواب داد: - الو بفرماید؟ .... - بیاین به این ادرس. ..... - من همسر ترانه خانوم هستم مهدی. -... - بعله ما ازدواج کردیم. -... - من واقا گیج شدم شما رو نمی شناسم. -.... - حتما منتظر هستیم. مهدی قطع کرد و دستامو از صورتم کنار زد و گفت: - ترانه ببینمت عزیزم ترانه حالت بد می شه ها نگاه کن منو ترانه. دستامو به زور کنار زد و اشک هامو پاک کرد. با هق هق گفتم: - اون مرد خودم دیدم ما اونو خاک کردیم اون 10 سالش بود که مرد من بچه بودم ولی خوب یادمه مهدی داداشم زنده است چطوری یعنی چی مهدی صدای خودش بود من هنوز صداش تو گوشمه مهدی. مهدی دستشو جلوی دهنم گذاشت و ساکتم کرد و گفت: - هادی یه لیوان اب بیار بزنم به صورت ش از حال رفت. هادی سریع اورد و مهدی به صورتم پاشید. از جا سریع بلند شدم و دویدم تو اتاق چادرمو برداشتم و گفتم: - می خوام برم داداشم زنده است منتظرمه مهدی منو ببر. مهدی شونه هامو گرفت و نشوندم و گفت: - اروم باش عزیزم اروم داره میاد داره میاد اینجا. صورت مهدی رو بین دست هام گرفتم و گفتم: - توهم شنیدی مگه نه؟ صداشو شنیدی اره؟ مهدی دیدی داداشم زنده است؟ اون داشت حرف می زد؟ مهدی سرمو به سینه اش فشرد و گفت: - هییسس اروم باش عزیزم اروم اروم باش نفس بکش اره شنیدم داداش تو زنده است داره میاد اروم باش. ساکت شده بود و شک بهش وارد شده بود. همه با سر می پرسیدن چی شده و من واقعا نمی دونستم چی جواب بدم! نمی دونمی گفتم که صدای زنگ اومد. خواست پاشه که گرفتمش و هادی و فرستادم. سریع رفت جلوی در. یه پسر قد بلند شبیهه به ترانه بود. کپی هم بودن. با دیدن ترانه پله ها رو دید بالا و محکم ترانه توی بغلش رفت. هر دوتا شون زدن زیر گریه. نگران بودم نگران ترانه می ترسیدم حالش بد بشه از طرفی هم گیج شده بودم! ترانه هق می زد و برادرش قربون صدقه اش می رفت. و بلاخره از حال رفت. سریع سمت ش رفتم و از برادرش گرفتمش. توی اتاق روی تخت خابوندمش و یه قرص زیر زبونی گذاشتم توی دهن ش و به صورت ش اب پاچیدم داداش نگران دستمو گرفت و گفت: - مهدی چی شده؟ خواهرم چش شده؟ سری تکون دادم و گفتم: - اروم باش نترس بدن ش ضعیفه از حال رفته از صبح چیزی نخورده. گذاشتم استراحت کنه و طاهر به سختی ازش دل کند و توی پذیرایی نشستیم و طاهر گفت: - خواهر من مذهبی نبود که عکس هایی که تا پارسال هم به دستم رسیده بود مذهبی نبود اما الان... لب زدم: - با هم که اشنا شدیم مذهبی شد ترانه نزدیک 1 ساله. طاهر با لبخند گفت: - خداروشکر خواهرم به سعادت رسیده خیلی نگران ش بودم که زیر دست اون مردک چه بلایی به سرش میاد ازت ممنونم!