eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
4.1هزار دنبال‌کننده
15هزار عکس
3.8هزار ویدیو
2 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/9857715145 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 راست می گفت اقا بزرگ! اقا بزرگ سری تکون داد و گفت: - ان شاءالله که خوشحال برمی گردن. عصبی پاشدم و رفتم بالا. چشم که باز کردم توی یه اتاق بودم. نگاهی به کل اتاق انداختم یه اتاق ساده بود و همون جور با لباسام و چادرم روی تخت بودم و پتو روم بود. اومدم نیم خیز شم که تازه متوجه دستم شدم. چشمام گرد شد! یه دستم با دستبند به تخت بسته شده بود. یه طوری نشستم و یکم باهاش ور رفتم اما باز نمی شد. یاد اخرین اتفاقات افتادم من پاساژ امیر سامیار بیهوش! اب دهنمو قورت دادم و بلند سامیار رو صدا کردم و جیغ زدم که صدای قفل در اومد و در باز شد. یه پسری اومد داخل و بهم نگاه کرد و گفت: - چته ابجی چیزی می خوای؟ لب زدم: - واسه چی دست منو بستین؟ پدر تونو در میارم من پلیسم! پسره دست به سینه انگار براش جک بگم نگاهم کرد و گفت: - برو از سامیار شکایت کن از منم کاری بر نمیاد فقط گفته تا بره و بیاد اگر اب و دون می خوای بهت بدم. اخمامو توهم کشیدم و گفتم: - بزار بیام از این اتاق بیرون اول از همه از تو شکایت می کنم. برو بابایی گفت و درو بست قفل کرد. حرصم در اومده بود با دیدن کیف ام با ذوق برش داشتم و یه دستی بر عکس ث ش کردم که همه چیزام ریخت بیرون. اما گوشیمو ندیدم. اخ سامیار دارم برات. می دم امیر یه فصل مفصل کتک ت بزنه! دستم داشت زخم می شد و حسابی دردم گرفته بود. اشک تو چشام جمع شده بود ی عمرا از اون پسره ی بیشعور که حتا نمی دونم کی هست کمک بگیرم! وای نمازم هام حتما قضا شده الهی دستت بشکنه سامیار. در باز شد و با فکر اینکه سامیاره سر بلند کردم اما باز همون پسره بود. جلو اومد و سینی غذا رو گذشت کنارم با خشم زدم زیر سینی و جیغ زدم: - گمشو از ناموس خودت هم جای من بود انقدر ریلکس براش ۼذا مباوردی؟ که دیدم داره بالا و پایین می پره! متعجب بهش نگاه کردم هییع قرمه سبزی چپ شده رو بود از روی زانوش .
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
ࢪمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت84 #راوی بعد از یک هفته مهدی چشم هایش را گشود! ان هم چه
ࢪمآن↯ ﴿ چشم بند ها را در اورد تا چشم باز کرد سوزش عمیقی در چشم هایش حس کرد. بلافاصله اشک هایش از سوزش بدون اختیار جاری شد. اما باید از ترانه اش خبری می گرفت! داشت توی این بی خبری به جنون می رسید! دست شکسته اش را توی بغل گرفت و با گام های نامتعادل راه افتاد. همه جا را تار می دید و هر چه بیشتر پلک می زد بیشتر اشک از چشم هایش جاری می شد. درد پلک هایش بیشتر از درد قلبش که نبود. نمی دانست کجا برود! به چه کسی روی بیندازد تا خبری از خانوم ش بگیرد! اگر به پرستار هایی که مدام به او سر می زدند می گفت باز جواب سربالا می شنید! با دیدن اسانسور همراه بقیه وارد ش شد. افراد توی اسانسور زیاد حال خوبی نداشتند و معلوم بود همه گی گریه کرده اند! حتا نمی دانست به کدام طبقه می رود! اسانسور که وایساد بعضی ها پیاده شدند مهدی این قسمت را نمی شناخت فقط فهمید مربوط به قسمت کما هست! ماند تا به طبقه پایین برود که قامت طاهر را دید. قلب ش کف پایش ریخت! طاهر اینجا چه می کرد؟ با قدم های نامتعادل از اسانسور بیرون اومد. دلش نمی خواست حتا فکر کند که ترانه اش اینجا باشد! حتما دوست طاهر یا کسی اینجا هست! اما طاهر که تازه به ایران امده بود کسی را نداشت! بلاخره عزم ش را جمع کرد و راه افتاد سمت شیشه ای که طاهر بدون تکان خوردن به داخل ان خیره بود. هر چه نزدیک تر می شد طپش قلب ش بیشتر می شد. زانو هایش بی رمق تر و اشک هایش روان تر. حالا کنار طاهر ایستاده بود. نفس کشیدن را هم از یاد برده بود. از انچه می ترسید سرش امده بود. تکه وجودش کسی که تمام مدت از او می پرسید بی خبر از همه جا زیر هزار تا دم و دستگاه بی جان خوابیده بود و با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. پای شکسته و صورت زخمی سر پانسمان شده و چشم های کبود. فروریخت. صدای بدی توی بخش پیچید. طاهر که انگار در خلسه گم شده بود و حاله ای از اشک چشم هایش را طبق معمول احاطه کرده بود برگشت. حالا متوجه مهدی شده بود. حیران شد! مهدی چطور اینجا امد؟ انقدر از حال مهدی وحشت کرد که نمی دانست چه کند! مهدی حتا نفس کشیدن را از یاد برده بود . رنگ ش مثل گچ سفید شده بود. شک بدی به مهدی وارد شده بود. طاهر با تمام تمام فریاد کشید و دکتر و پرستار را صدا می کرد. خم شد داشت دیر می شد باید کاری می کرد! تنها چیزی که می نداشت این بود از خلصه بیرون ش بیاورد. ظربه محکمی به گوش مهدی زد که تازه یادش افتاد باید نفس بکشد! سینه اش تند تند بالا و پایین می شد برای ذره ای بلعیدن اکسیژن. طاهر شانه هایش لرزید و مهدی را در اغوش ش فشرد و زار زد. هنوز خطر کامل رفع نشده بود که صدای بوق دستگاه اتاق ترانه هر دو را لرزاند. طاهر با خوشحالی گفت: - حتما ترانه به هوش امده. و دست مهدی را گرفت و شتابان بلند شد و او را بلند کرد با کور سوی امید به دستگاه و ترانه زل زدند که حس کردند جان از وجود شان پر کشید!
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
رمآن↯ ﴿ #رمان_عشق_به_یک_شرط﴾ #قسمت84 #راوی بعد از یک هفته مهدی چشم هایش را گشود! ان هم چه
ࢪمآن↯ ﴿ چشم بند ها را در اورد تا چشم باز کرد سوزش عمیقی در چشم هایش حس کرد. بلافاصله اشک هایش از سوزش بدون اختیار جاری شد. اما باید از ترانه اش خبری می گرفت! داشت توی این بی خبری به جنون می رسید! دست شکسته اش را توی بغل گرفت و با گام های نامتعادل راه افتاد. همه جا را تار می دید و هر چه بیشتر پلک می زد بیشتر اشک از چشم هایش جاری می شد. درد پلک هایش بیشتر از درد قلبش که نبود. نمی دانست کجا برود! به چه کسی روی بیندازد تا خبری از خانوم ش بگیرد! اگر به پرستار هایی که مدام به او سر می زدند می گفت باز جواب سربالا می شنید! با دیدن اسانسور همراه بقیه وارد ش شد. افراد توی اسانسور زیاد حال خوبی نداشتند و معلوم بود همه گی گریه کرده اند! حتا نمی دانست به کدام طبقه می رود! اسانسور که وایساد بعضی ها پیاده شدند مهدی این قسمت را نمی شناخت فقط فهمید مربوط به قسمت کما هست! ماند تا به طبقه پایین برود که قامت طاهر را دید. قلب ش کف پایش ریخت! طاهر اینجا چه می کرد؟ با قدم های نامتعادل از اسانسور بیرون اومد. دلش نمی خواست حتا فکر کند که ترانه اش اینجا باشد! حتما دوست طاهر یا کسی اینجا هست! اما طاهر که تازه به ایران امده بود کسی را نداشت! بلاخره عزم ش را جمع کرد و راه افتاد سمت شیشه ای که طاهر بدون تکان خوردن به داخل ان خیره بود. هر چه نزدیک تر می شد طپش قلب ش بیشتر می شد. زانو هایش بی رمق تر و اشک هایش روان تر. حالا کنار طاهر ایستاده بود. نفس کشیدن را هم از یاد برده بود. از انچه می ترسید سرش امده بود. تکه وجودش کسی که تمام مدت از او می پرسید بی خبر از همه جا زیر هزار تا دم و دستگاه بی جان خوابیده بود و با مرگ دست و پنجه نرم می کرد. پای شکسته و صورت زخمی سر پانسمان شده و چشم های کبود. فروریخت. صدای بدی توی بخش پیچید. طاهر که انگار در خلسه گم شده بود و حاله ای از اشک چشم هایش را طبق معمول احاطه کرده بود برگشت. حالا متوجه مهدی شده بود. حیران شد! مهدی چطور اینجا امد؟ انقدر از حال مهدی وحشت کرد که نمی دانست چه کند! مهدی حتا نفس کشیدن را از یاد برده بود . رنگ ش مثل گچ سفید شده بود. شک بدی به مهدی وارد شده بود. طاهر با تمام تمام فریاد کشید و دکتر و پرستار را صدا می کرد. خم شد داشت دیر می شد باید کاری می کرد! تنها چیزی که می نداشت این بود از خلصه بیرون ش بیاورد. ظربه محکمی به گوش مهدی زد که تازه یادش افتاد باید نفس بکشد! سینه اش تند تند بالا و پایین می شد برای ذره ای بلعیدن اکسیژن. طاهر شانه هایش لرزید و مهدی را در اغوش ش فشرد و زار زد. هنوز خطر کامل رفع نشده بود که صدای بوق دستگاه اتاق ترانه هر دو را لرزاند. طاهر با خوشحالی گفت: - حتما ترانه به هوش امده. و دست مهدی را گرفت و شتابان بلند شد و او را بلند کرد با کور سوی امید به دستگاه و ترانه زل زدند که حس کردند جان از وجود شان پر کشید!