eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
4.1هزار دنبال‌کننده
15هزار عکس
3.8هزار ویدیو
2 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/9857715145 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
داشتم توی پیاده رو رد می شدم دیدم مادری با حجاب دست دختر بدحجابی را گرفته و وارد مغازه ای شدند خیلی تعجب کردم مادر که سن و سالی ازش گذشته با حجاب اما دختر جوانش با یک مانتو بدن نما و کوتاه و تارهای موهای سرش از روسری کوچکش از پشت و از جلو زده بیرون!😶‍🌫👀 با خودم گفتم: بزار از مغازه بیرون بیان سوال کنم علتش چیه؟!! مادر و دختر که از مغازه بیرون آمدند سوال کردم:حاج خانم میشه بپرسم چرا وضعیت پوشش شما با دخترخانمتون زمین تا آسمون فرق داره؟ 💁🏻‍♀🪻 مادر جواب داد: آبجی،من که سن و سالی ازم گذشته و تناسب اندام و هیکلم بهم ریخته ، اگه بخوام مثل دخترم مانتو بپوشم خیلی بد تیپ می شم،چادر که می پوشم خوش تریپ تر میشم! 🗿🚦 رو کردم به دخترش گفتم:وقتی چادر عیب و عیوبای بدن شما رو می گیره و خوشکل تر میشی، پس حتما اگر دخترخانمت هم خودشو بپوشونه خوش تیپ تر میشه🫀🥲 از طرفی دل مردای کوچه و بازار رو ریش ریش نمی کنه🗣 آخه میدونی مردا با چشمهاشون هم ارضای روحی میشن و دخترشما هم وسیله ای برای ارضای اونها می شه!!! اهای تویی ک داری میخونی وقت گذاشتی ان شاءالله موقع ظهورش یکی از یارانش باشیم خوندی از ته دل بگو ان شاءالله :)) ❌❌❌ ‌‌⊱·–·–·𔘓·–·–·–⊰ • 𝐽𝑜𝑖𝑛𔘓↝ @pezeshk313 🩺✨
‍ ‍ ❤️ ١١ دوباره کنار هم راه افتادیم... کاش علی و فاطمه این عشقولانه بازی شونو میزاشتن برای بعد می تمرگیدن .. . حوصله ندارم عهاگه میدونم این قدر زود دعام مستجاب میشه یه چیز دیگه میخواستم بالاخره لیلی مجنون نشستن روی چمنای پارک من و سیدم بالاخره بهشون رسیدیم و نشستیم من و فاطیم کنار هم😉 علی و سید دوباره بحثشون گل انداخت و مشغول شدن فاطی: فائزه _جانم فاطی: راستی یادت بود چمدون دوتامون توی ماشین کاروانه _آره بخاطر همین الان که مامان زنگ زد گفتم هرجور شده مهدیه رو پیدا کنه حداقل وسایلمونو برداره فاطی: اهان خب خداروشکر _این چند روزه فقط باید با همین لباسا باشیم فاطی: نه بابا غصه نخور خواهرشوهر جان علی گفت شب به سید میگه ببرمون یه پاساژ برامون خرید کنه _عه چه خوب سید بلند رو به هممون گفت:بچه ها با بستنی موافقید یا فالوده ؟ فاطی: بستنی علی: فالوده _هیچ کدوم سید: پس چی میخورید؟! _اووووم هویچ بستنی علی گفت البته از همین الان بگم جواد جان که مهمون من خلاصه بلند شدیم و رفتیم سمت مغازه ای سید نشون داد نزدیک که شدیم علی گفت فائزه و فاطمه جان اونجا خیلی پسره شلوغه شما بمونید ما گیریم میایم تقریبا پنج دقیقه بعد علی با یه بستنی و یه فالو و سید با دوتا لیوان هویچ بستنی بیرون اومد علی بستنی رو به فاطمه داد سیدم یکی از لیوانارو داد من مشغول خوردن بودیم و حرف میزدیم. بوستان علوی طبق تعریفایی که ازش شنیده بودم جای قشنگی بود تقریبا دوساعت و نیم اونجا بودیم که علی قضیه جا موندن چمدونای ما و اینکه میخواد برامون وسیله بگیره رو به سیدم گفت تا بریم یه پاساژ مناسب ماشینو در پاساژ پارک کردم پیاده شدیم و از پله ها بالا رفتیم. سید: خب این پاساژ اون قسمتش بیشتر لباس زنونه داره بفرمایید اون ور فاطمه همون مغازه اول رفت خرید کنه علیم باهاش رفت تا حساب کنه از سیدم خواست با من بیاد تا منم انتخاب کنم. من راه افتادم سیدم با فاصله چند قدم دنبالم بود. مغازه هارو با مانتوهای کوتاه و بازی که به نمایش گذاشته بودن یکی یکی نگاه کردم تا یه مانتو مشکی ساده و بلند نظرمو جلب کرد وارد مغازه شدم . سید بیرون بود. _سلام خسته نباشید. ببخشید آقا مانتو مشکی ساده ای که تن مانکنه چند؟ فروشنده: ۹۵ تومن خانوم. _ممنون میشم بیارید نمونشو. به نمونش نگاه کردم اره خیلی شیک و سادس دوسش دارم توی اتاق پرو تنم کردم کاملا اندازس
‍ ‍ ❤️ ١٢ از اتاق پرو بیرون اومدم. _آقا بی زحمت این مانتو رو حساب کنید.! فروشنده مشغول تا زدن مانتو شده و توی پلاستیک گذاشت و گفت : نقد یا کارت میکشید؟ _کارت میکشم. کارتمو دادم دستش و رمزو گفتم و منتظر شدم کارش تموم شه. پلاستیک مانتو و کارتمو بهم داد و گفت : بفرمایید مبارکتون باشه😌. _ممنون. از مغازه که بیرون اومدم و دیدم سید مقابل همون مانکنی وایساده که همین مانتویی که گرفتم تنشه _داداشم اینا نیومدن؟ با صدای من سید هم جا خورد هم به طرفم برگشت و گفت : نه هنوز همون مغازن _مگه این دختره چقدر میخره آخه سید: شما فقط کل خریدتون همین مانتو بود؟ شالی روسری چیزی نمیخواید بخرید؟ _شما از کجا میدونید من فقط مانتو گرفتم و شال و روسری نگرفتم سید: مغاره ای که رفتید مانتو فروشی بود فقط این مغازه رو به رو شال و روسری های قشنگی داره . میخواید نگاه کنید؟ _چشم بریم سید منو برد توی یه مغازه شال و روسری فروشی جنسای خوبی بود همه رو نگاه کردم ولی فقط دوتا از روسری ها نظرمو جلب کرد. هر دوشونو با دقت داشتم نگاه میکردم که سید گفت : بنظرم این یکی قشنگ تره و بیشتر بهتون میاد(اوه اوه بچه ها سید از دست به در رفت) منظور سید روسری توی دست چپم بود یه ساتن بزرگ با ترکیب رنگای آبی و قرمز و خردلی. خیلی قشنگ بود😍 _خانوم این روسری رو حساب میکنید فروشنده: چه خوش سلیقه عزیزدلم چشم الان سید سریع کارتشو دست خانوم فروشنده داد و رمزو گفت _چرا این کارو کردید سید: کار خاصی نکردم قابل نداره _به علی میگم باهاتون حساب کنه روسری رو تا کرد با کارت سید بهمون داد. پسره پرو... فکر کرده من گدام که پول روسری رو حساب میکنه قدمامو تند کردم تا ازش فاصله بگیرم علی و فاطیم بالاخره دل از مغازه کندن و اومدن بیرون _سه ساعته دارید چه.... حرف تو دهنم ماسید علی با سه تا پلاستیک بزرگ فاطیم با دوتا بود سید: علی داداش مگه رفتید خرید عروسی علی: چی بگم والا فاطی: حالا مگه چقدر خرید کردیم _به سنگ پای قزوین گفتی زکی فاطی: دوس دارم از پاساژ بیرون اومدیم. ساعت ۱۱ شب بود. سید: بچه ها بریم خونه مامان زنگ زد گفت بیاید شام . علی: ممنون داداش بریم. واقعا کلی شرمندمون کردی سید: دشمنت شرمنده داداش☺️ °•°•°•°•°•°•°•°•☆‌♡•✾•♡☆‌•°•°•°•°•°•°•°•°
‍ ‍ ‍ ❤️ ١٣ نزدیکای ساعت ۱۲ رسیدیم خونه سید اینا⏲ همه خسته بودیم و سریع شام خوردیم تا بخوابیم. من و فاطمه قرار شد تو اتاق سید بخوابیم سید و علیم توی اتاق مهمون ولي اين نشد علي و فاطمه قرار شد دوتایی توی اتاق مهمون بخوابن منم توی اتاق سید سیدم توی هال در اتاق شو باز کرد منو راهنمایی کرد. سید: خب اینم اتاق من امیدوارم راحت بخوابید. دیگه اگه کمی کسری هست حلال کنید _ممنون . بازم شرمنده که اتاقتون رو.... نذاشت دامه بدم سید: این چه حرفیه نفرمایید. با اجازه. جواد رفت و پشت سرش درو بست چادر و مانتو مو در آوردم . آخییییش خنک شدم😊 از صبح مردم تو اون همه لباس گرم چه اتاق مرتبی کش موهامو باز کردم و موهای بلند لخت مشکیمو ریختم دورم روی تخت سید دراز کشیدم و به امروز و همه اتفاقای عجیبش فکر کردم... کم کم خواب مهمون چشمام شد... با شنیدن صدای باز و بسته شدن کشو از خواب پریدم و یهو بلند شدم و شروع کردم به جیغ زدن... _آی دزددددد یهو چراغ اتاق روشن و شد و محمدجواد اومد چیزی بگه که حرف تو دهنش ماسید منم صدای جیغم خفه شد اون من و نگاه میکرد و منم اونو هردو متعجب بودیم من حق داشتم ولی اون چرا محمدجواد یهو نگاهشو از من گرفت و سرشو انداخت پایین و با صدایی که میلرزید گفت : شرمنده واقعا... جزوه هامو از تو اتاق یادم رفته بود بردارم... فردام آخرین امتحانمه و هیچی نخونده بودم... بب... ببخشید... اینا رو گفت سریع از اتاق رفت بیرون و درو بست این چرا اینجوری کرد ۹۰ درجه به طرف دیگه اتاقـ چرخیدم که با دیدن خودم توی آینه یه جیغ خفیف کشیدم وای خاک تو سر من سید منو با این وضع دید خدایا...
‍ ‍ ❤️ ١۴ تا صبح نخوابیدم و به اتفاق دیشب فکر کردم... خدایا تو خودت شاهدی از وقتی به سن تکلیف رسیدم و مامانم یه چادر سفید گل گلی سرم کرد دیگه هیچ نتامحرمی حتی یه شاخه مومو ندیده... اون وقت دیشب محمدجواد منو.... تق تق _بفرمایید فاطی: السادات بدو بیا حاج خانوم میز صبحانه رو چیده _باشه الان میام. لباسامو پوشیدم و چادر نمازی که حاج خانوم بهم داده بود رو سر کردم. ـ توی آینده به خودم نگاه کردم. از بی خوابی و گریه های بی اراده دیشب چشمام متورم و قرمز شده بود. هی.... 😢 از اتاق رفتم بیرون و رفتم توی آشپزخوه به همه یه سلام آروم دادم همه با خوشرویی و بلند جوابمو دادن و فقط محمدجواد بود که سرش پایین بود و آروم سلام داد بین فاطمه و علی روی صندلی نشستم. حاج خانوم با محبت نگاهم کرد و گفت :وای مادر چشات چیشده دیشب نتونستی خوب بخوابی؟ با این حرفش همه توی صورتم دقیق شدن حتی محمدجوادم سرشو گرفت بالا نگاهش که تو نگاهم گره خورد سرمو انداختم پایین _چیزی نیست بخدا دیشب دیر خوابیدم چشمام خسته اس نگران نباشید دو سه تا لقمه خوردم بلند شدم بالاخره موفق شدم حاج خانوم رو راضی کنم تا ظرفا رو بشورم. همه رو فرستادم توی پزیرایی و خودم توی آشپزخونه موندم . سید: فائزه خانوم به طرف پشت سرم برگشتم... سید سرش پایین بود. .. با لرزشی که توی صدام محسوس بود گفتم : بله بفرمایید سید: من... من واقعا بخاطر دیشب متاسفم... یعنی واقعا بی عقلی کردم... بخدا نخواستم بد خواب بشید وگرنه قبلش در میزدم و بیدارتون میکردم... من فکر نمیکردم شما با اون وضعیت.... _آقامحمدجواد شما تقصیری ندارید... یعنی اتفاقیه که افتاده... بهتره فراموشش کنید... سید: فقط میشه حلالم کنید...؟ چون من ناخواسته صحنه ای رو دیدم که.... بین حرفاش پریدم.. . _میشه ادامه ندید... سید: بازم معذرت میخوام... فقط حلالم کنید... اینو گفت و از در آشپزخونه بیرون رفت.... بیرون رفتن محمدجواد همانا و شل شدن پاهام همانا... صندلی رو گرفتم تا نیوفتم و بعدم روش نشستم.... خدایا... چقدر شنیدن اسمم از زبونش شیرین بود... فقط کاش تو موقعیت بهتری این اتفاق شیرین میوفتاد.... کاشکی.... °•°•°•°•°•°•°•°•☆‌♡•✾•♡☆‌•°•°•°•°•°•°•°•°