#بهوقتپاییز🍂
#پارت3
آهنگی گذاشتم تا سکوت سنگین خانه را بشکنم، احساس گرما
می کردم برای همین در ترانس را باز کردم تا شاید باد خنکی
.می آمد و از حرارت بدنم کم می کرد
.انگار تابستان سر و راز داشت و حاال حاال ها قصد رفتن نداشت
غار و قور شکمم بهم یاد آوری کرد که باید به فکر شام باشم،
همان طور که با آهنگ می رقصیدم به سمت آشپزخانه رفتم و
راحت ترین غذا را انتخاب کردم، مواد ماکارانی را آماده کردم،
طبق عادت همیشگی ام شام را زود می خوردم تا شب ها سبک
.تر باشم
تنها زندگی کردم مزیت های زیادی داشت، مهم ترین مزیتش
همین بود که می توانستی قانون های ایده آل خودت را داشته
!باشی ولی خب معایبی هم داشت مثل همین سکوت سرد خانه وقتی تصمیم گرفتم تنها زندگی کنم از تصمیمم زیاد مطمئن
نبودم، حتی وضع مالی خوبی هم نداشتم که بخوام مستقل
!زندگی کنم
ولی به لطف بابا و حمایت مالی که انجام داد توانستم استقالل
.داشته باشم و هم بابا در آرامش زندگی کند
بعد فوت مامان، بابا خیلی زود ازدواج کرد طوری که همه زمزمه
!می کردن شاید از قبل نازنین را زیر سر داشته
هیچی برای یه دختر سخت تر از این نیست که ببینه کسی جای
.مادرش را به این سرعت بگیره
هر چقدر مخالفت کردم، تهدید کردم، التماس کردم بی فایده
بود! بابا کار خودش را انجام داد و با نازنین ازدواج کرد، مردی
! پنجاه و پنج ساله، هم خوشتیپ و پولدار
!مردی که از نظر خیلی از دختر های امروزی ایده آل بود نازنین هم یکی از دخترهای امروزی بود، دختری هم سن و سال
!من ولی جذاب و لوند
قبل از آمدن نازنین به خانه پدریم مقدمات رفتن من از خانه
!چینده شده بود
فقط یک هفته از آمدن نازنین به خانه مادرم گذشته بود که برای
.همیشه آن خانه بزرگ و باشکوه را ترک کردم
تنها نگرانیم از بابت پگاه بود که امیدوار بودم بعد از اتمام
درسش بخواهد با من زندگی کنه، خواهر کوچکتری که وابستگی
.بیش از حدش به پدر من رو می ترساند
رفتن مامان هر دوتامون رو از پای در آورده بود، آن زمان اگر
محبت بابا نبود هیچکدام از ما نمی توانستیم به زندگیمان ادامه
.بدهیم
مادرم که در اوج جوانی ما را تنها گذاشته بود و داغش را تا
.قیامت به دل ما گذاشته بود
مادرم که زندگیش را با پدر نه سر عشق بلکه از روی انتخاب
.عاقالنه خانواده ها شروع کرده بود
عکس های مادرم با بی رحمی تمام از دیوارهای آن خانه جمع
شده بود و جایش با تابلوهای لوکس و عکس های جلف نازنین پر
!شد
#مهوا🪐 ⊹ ⸼࣪
💘˹➜˼ @pezeshk313 •°
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈ #تسبیح_فیروزه_ای #پارت2 هوا تاریک شده بود که صدای در اتاقم اومد ،درباز ش
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈
#تسبیح_فیروزه_ای
#پارت3
بعد از دوساعت رسیدیم به یه باغ خارج از شهر
نوید چند تا بوق زد ،یه نفرم از داخل باغ درو باز کرد یه عالم ماشین داخل باغ بود
صدای آهنگ و جیغ و از داخل حیاط میشنیدم
قلبم به تپش افتاد
نوید: پیاده شو عزیزم
از ماشین پیاده شدیم
رفتیم سمت ورودی که نوید کیفمو کشید
داری چیکار میکنی؟؟
نوید:کیف و گوشیتو بده بزارم داخل ماشین
(میدونستم ،منظور حرفش چیه،میترسید ،یه موقع از کاراش فیلم بگیرم )
- راحتم همینجوری بریم
اومد جلومو و یه لبخندی زد و از داخل دستم گوشی و برداشت ،کیفمم از دوشم گرفت
نوید:حالا بریم عزیزم
بعد حرکت کردیم ،درو باز کردیم
همه جا تاریک بود و با رقص نور فقط میشد آدما رو دید
دختر و پسر در حال رقصیدن و جیغ کشیدن بودن پاهام سست شد،نمیتونستم یه قدم دیگه ای بردارم
یه دفعه یه آقایی اومد سمتمون به به اقا نوید ،کم پیدایی داداش
نوید: سلام شاهرخ جان خوبی!
درگیر کاریم دیگه....
شاهرخ: به هر حال خوش حال شدم اومدی
شاهرخ یه نگاهی به من انداخت اومد سمتم
شاهرخ : کلک اومدی با چه جیگیری هم اومدی چه خوشگله...
دستشو دراز کرد سمتم که نوید دستشو گرفت
نوید: داداش نامزدمه
شاهرخ: ببخشید داداش ،فکر کردم ...
نوید : بیخیال حالا نمیزاری بیایم داخل
شاهرخ :بفرماین ،خیلی خوش اومدین
نفسم داشت بند میاومد خیلی ترسیده بودم
پشت سر نوید حرکت کردم و یه جایی نشستیم
نوید: همینجا باش الان میام
از داخل اون نور کم اصلا متوجه نشدم که کجا رفت بعد از مدتی برقا روشن شد وهمه اینقدر مست بودن که تلو تلو میخوردن
دلم به حال اون دخترایی جوان که وسط بودن و عروسک دست اون حیوونا بودن میسوخت
یه دفعه دیدم یه گوشه یه دختری داشت دست و پا میزد کسی حتی سمتش نرفت
خودم بلند شدم رفتم نشستم کنارش خوبی ،خانم
فقط اه و ناله میکرد و انگار تهوع داشت
زیر بغلشو گرفتم
رفتم سمت در ورودی
درو باز کردم بردمش لب استخر
صورتشو آب زدم
بعد چند ثانیه بالا آورد
- تو که اینقدر اوضاعت خرابه...
چرا این مزخرفاتو میخوری...
نگاهم کرد ،چشماش پر از خون بود مشخصه که بار اولته اومدی اینجا...
چند سالته؟
مگه سن مهمه ...
- چرا همچین کارایی میکنی ،حیف تو نیست؟
وقتی جایی برای خوابیدن و غذایی برای خوردن نداشته باشی ،حاضری دست به هر کاری بزنی که شب بیرون نخوابی...
( لبخند تلخی زد و بلند شدو رفت داخل خونه )
◈ ━━━━━━━ ⸙ - ⸙ ━━━━━━━ ◈