👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت85
#امیر
راست می گفت اقا بزرگ!
اقا بزرگ سری تکون داد و گفت:
- ان شاءالله که خوشحال برمی گردن.
عصبی پاشدم و رفتم بالا.
#سارینا
چشم که باز کردم توی یه اتاق بودم.
نگاهی به کل اتاق انداختم یه اتاق ساده بود و همون جور با لباسام و چادرم روی تخت بودم و پتو روم بود.
اومدم نیم خیز شم که تازه متوجه دستم شدم.
چشمام گرد شد!
یه دستم با دستبند به تخت بسته شده بود.
یه طوری نشستم و یکم باهاش ور رفتم اما باز نمی شد.
یاد اخرین اتفاقات افتادم
من پاساژ امیر سامیار بیهوش!
اب دهنمو قورت دادم و بلند سامیار رو صدا کردم و جیغ زدم که صدای قفل در اومد و در باز شد.
یه پسری اومد داخل و بهم نگاه کرد و گفت:
- چته ابجی چیزی می خوای؟
لب زدم:
- واسه چی دست منو بستین؟ پدر تونو در میارم من پلیسم!
پسره دست به سینه انگار براش جک بگم نگاهم کرد و گفت:
- برو از سامیار شکایت کن از منم کاری بر نمیاد فقط گفته تا بره و بیاد اگر اب و دون می خوای بهت بدم.
اخمامو توهم کشیدم و گفتم:
- بزار بیام از این اتاق بیرون اول از همه از تو شکایت می کنم.
برو بابایی گفت و درو بست قفل کرد.
حرصم در اومده بود با دیدن کیف ام با ذوق برش داشتم و یه دستی بر عکس ث ش
کردم که همه چیزام ریخت بیرون.
اما گوشیمو ندیدم.
اخ سامیار دارم برات.
می دم امیر یه فصل مفصل کتک ت بزنه!
دستم داشت زخم می شد و حسابی دردم گرفته بود.
اشک تو چشام جمع شده بود ی عمرا از اون پسره ی بیشعور که حتا نمی دونم کی هست کمک بگیرم!
وای نمازم هام حتما قضا شده الهی دستت بشکنه سامیار.
در باز شد و با فکر اینکه سامیاره سر بلند کردم اما باز همون پسره بود.
جلو اومد و سینی غذا رو گذشت کنارم با خشم زدم زیر سینی و جیغ زدم:
- گمشو از ناموس خودت هم جای من بود انقدر ریلکس براش ۼذا مباوردی؟
که دیدم داره بالا و پایین می پره!
متعجب بهش نگاه کردم هییع قرمه سبزی چپ شده رو بود از روی زانوش .
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت86
#سارینا
قرمه سبزی داغ بود و ریخته بود روی پاش از بالا تا پایین و با دو رفت بیرون و صدای داد ش کل عمارت و برداشته بود.
خوب ش کردم پسره ی بیشعور خجالت نمی کشه!
بعد یه ربع برگشت و با چهری سرخ شده از عصبانیت نگاهم کرد و گفت:
- خجالت نمی کشی؟
با عصبانیت چشامو بستم و گفتم:
- ببین اقا پسر یه خاندان روی من حساسه خش بردارم خط می ندازن روی خودت و خاندان ت بیا دست منو باز کن!
دست به سینه نگاهم کرد و به استانه ی در تکیه داد.
پوفی کشیدم و گفتم:
- حداقل برو به اون سامیار نامرد بگو بیاد.
بازم ریلکس نگاهم کرد و گفت:
- شاید تا قبل اینکه خون خورشت داغ که سه ساعت پختم ش رو بریزی روم این کارو می کردم اما الان نه.
به اطرافم نگاه کردم بلکه یه چیزی باشه بزنم تو صورت این دلم خنک بشه بس که زبون نفهم بود.
با دیدن بشقاب برنج برش داشتم و پرت کردم سمت ش و از اون جایی که نشونه گیریم دقیق بود خورد تو سرش و دونه های برنج از موها و صورت ش ریخت پایین.
داد ش کل عمارت و برداشتم و سرش خون اومده بود.
اخیش دلم خنک شد.
فقط زد بیرون و پشت گوشی داشت روی سامیار داد می زد بیا این وحشی رو ببر.
حالا بزار دستم باز بشه نشونت می دم وحشی کیه!
بعد نیم ساعت باز قیافه ی چندش ش نمایان شد.
ریلکس نگاهش کردم و گفتم:
- این دفعه بخوای بری رو اعصابم این کاسه ماست رو پرت می کنم.
دستش به سرش بود و سرشو پانسمان کرده بود و گفت:
- تو سر کی رفتی انقدر شری؟
به توچه ای گفتم.
چقدر شبیهه خودم بود.
بی اختیار گفتم:
- چقدر تو شبیهه منی .
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- من 28 سالمه تو شبیهه منی!
گیج گفتم:
- فامیلامونی؟
تکیه اشو از در گرفت و اومد روی تخت نشست که خودمو جمع تر کردم و زل زد بهم و گفت:
- پس سارینای وحشی که می گن تویی! بابا صد رحمت به وحشی و خیلی وحشی.
به شدت عین سامیار روی اعصابم برد و کاسه ماست رو برداشام پرت کردم که سریع سرشو خم کرد و خورد تو دیوار خورد شد.
با چشای گرد شده نگاهم کرد و گفت:
- یا ابلفضل خدایا این چه شریه سامیار گذاشته تو کاسه ی من.
دیگه چیزی دم دست ام نبود بزنمش .
واقعا خیلی شبیهه ام بود و حس می کردم خودش هم عین من شره .
که صدای در اومد.
و چند دقیقه بعد سامیار از در اومد تو.
و به این پسره توپید:
- چته دو دقیقه یه بچه رو نمی تونی نگه داری.
پسره گفت:
- یه نگاه به من بنداز پای من و بنداز سوخته خانوم قرمه سبزی رو چپ کرده روش بشقاب برنج و زده توی سرم و کاسه ماست هم پرت کرده جاخالی دادم.
با دیدن سامیار اخم کردم و گفتم:
- با اجازه ی کی منو اوردی اینجا؟ امیر پوستت رو می کنه!
کنارم نشست و خرید ها رو گذاشت توی بغلم و گفت:
- فعلا که امیری نیست خوبی؟می بینم داداش مو بدجور ناکار کردی!
متعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- داداش؟
سامیار گفت:
- اره معمور مخفیه اطلاعاتیه از بچگی کارش همینه کلا گمنامه! نگاهش کن کپی شی .
متعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- واقعا؟
سر تکون داد و گفت:
- اره کامیار اسمشه از من بزرگ تره 4 سال.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت87
#سارینا
کامیار بلند شد و گفت:
- توهم عاشق عجب شری شدی داداش من احمقی دیگه قدر کاملیا رو ندونستی .
سامیار به کامیار اشاره کرد ساکت بشه اما پشتش به ما بود و اون ادامه داد:
- بابا این بهش بگی بالا چشت ابروعه می زنه نصفت می کنه اون کاملیا بدبخت همه جوره عاشقت بود خون می داد برات جا جون تو که 2 سال باهاش زندگی کردی دوسش داشتی اخه واسه چی خراب ش کردی؟
پوزخندی به خودم زدم.
زمانی که من داشتم جون می دادم تو کما بودم شب و روزم با ناله و اشک یکی بود اقا تو خارج با عشقش ملیکا خانوم خوش بود!
لب زدم:
- دستمو باز کن.
نالان نگاهم کرد و دستمو باز کرد که از روی تخت بلند شدم که کامیار برگشت و با دیدن من گفت:
- ای بابا تو که دست این وحشی رو باز کردی الان...
با تمام توان ام یکی کوبیدم توی صورت ش که حرف ش ناتموم موند و گفتم:
- ببین اینو فعلا زدم باقی حساب ت بمونه با اقا بزرگ چنان می دم بزنتت که روزی صد بار بگی سارینا غلط کردم!
خوب؟ اگر هم نمی دونی راست می گم یا دروغ از داداشت عشق کاملیا جونش بپرس خاندان رادمهر چقدر روی من حساس ان شیرفهم شدی؟
از اتاق بیرون زدم که سامیار دنبالم راه افتاد و صدام می کرد.
متعجب به سالن نگاه کردم.
عده ای پسر پای یه مشت سیستم نشسته بودن.
سمت در رفتم که یکی شون زود تر رفت و درو قفل کرد .
در زد سرقت بود و کلید و گذاشت توی جیب ش.
سریع دویدم سمت ش و از حرکات فنی م استفاده کردم با یه ضربه بی هوشش کردم و کلید و زود برداشتم وا کردم دو قدم ندویدم بازوم کشیده شد و سامیار با زور کشیدتم داخل و درو قفل کرد.
عصبی نگاهش کردم و گفتم:
- چی می خوای از جونم کثافط؟ گمشو برو پیش کاملیا جونت .
لعنتی زیر لب کرد که جیغ کشیدم:
- گفتم کلید و بهم بده.
اونم داد زد:
- نمی دم بهتتتت نمی دممم جات همین جاست.
گریه ام گرفته بود و با مشت به سر و صورت ش می کوبیدم:
- غلط کردی من پیش تو نمی مونم توی عوضی کثافط من اینجا داشتم جون می دادم تو اون ور داشتی خوشگذرونی می دی عوضی اشغال.
لب زد:
- من کاملیا رو دوست ندارم من تو رو دوست دار..
با کشیده ی محکمی که بهش زدم ساکت شد.
داد زدم:
- خفههه شو خفهههه شو خفه شوووو.
فقط نگاهم کرد و گفت:
- نمی زارم بری!
و گذشت رفت.
همون جا نشستم و سرمو بین دستام گرفتم.
نفسم داشت تنگ می شد و اسپری م و قرص هام باهام نبود.
به گلوم چنگ زدم که یکی از پسرا گفت:
- سامیاررر کامیاررر این حالش بده داره خفه می شه.
سامیار سریع دوید سمتم و با وحشت نگاهم کرد دوید توی اتاق.
کامیار دو دستی زد تو سر خودش و گفت:
- یا خدا تشنجیه؟
سامیار سریع با دارو هام و اسپری برگشت.
با هول و ولا بازش کرد اسپری رو گذاشت توی دهنم و دو پیس زد که نفس به ریه هام برگشت و کامیار گفت:
- یا ابلفضل نگاه قرص سرطان داره؟
سامیار داد زد:
- بابا خفه شو دو دقیقه .
خسته به دیوار تکیه دادم و بی جون گفتم:
- فق..ط دع..ا کن ..امیر پید..ات نکنه.
کامیار پاشد و گفت:
- ای بابا این امیر کیه بابا بگو بیاد زیارت ش کنیم.
سامیار رو بهم گفت:
- می بینی این کامیار عین خودت شیطونه کلا سر این رفتی!
چشامو بستم و جواب شو ندادم.
خواست کمک کنه بلند بشم که هلش دادم عقب و گفتم:
- ولم کن نامرد.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت88
#سارینا
خودم بلند شدم و توی همون اتاق رفتم و روی تخت دراز کشیدم .
ضعف کرده بودم و حالم اصلا خوش نبود.
حسابی سردم شده بود و فشارم افتاده بود.
زیر پتو رفتم تا یکم گرمم بشه بهتر بشم.
سامیار با ظرف غذا توی اتاق اومد و گذاشت روی تخت و گفت:
- ضعف کردی اگه نخوری حالت بد می شه..و.
نیم خیز شدم که فکر کرد می خوام بخورم ولی سینی رو پرت کردم پایین و صدای بدی داد.
دراز کشیدم و چشامو بستم.
که دست سامیار روی دستم نشست و جفت دستامو بالای سرم به تخت دستبند زد و گفت:
- من یه پلیس ام زبون ادم های شیطون و لجباز و خوب می فهمم عزیز دلم!
بعد داد زد:
- کامیاررر یه ظرف دیگه غذا بیار.
کامیار با غر غر اورد و گفت:
- ای بابا شدیم اشپزباشی خانوم.
سامیار ازش گرفت و گفت:
- چقدر نق می زنی بابا درست با زن م رفتار کن ها.
نگاه چپی بهش انداختم و گفتم:
- عمرا زن تو نمی شم می رم زن مصطفی می شم.
با خنده گفت:
- به مصطفی که گفتی منو دوست داری.
#سامیار
چشاشو با حرص بست و زیر لب مصطفی دهن لقی زمزمه کرد.
و چشاشو وا کرد قاشق و جلوی دهن ش گرفتم که بی تفاوت نگاهم کرد و گفت:
- فقط از خودت متنفر ترم می کنی!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- بخور!
روشو کرد اونور که گفتم:
- پس شرمنده به روش پلیسی بهت می دم.
و فک شو بین دستم گرفتم که صورت ش جمع شد از درد و دهن ش وا شد که قاشق و توی دهن ش گذاشتم و محتویات ک ریختم تو دهن ش با دست دهن شو گرفتم و هر چی تکون خورد دید نمی تونه کاری بکنه و مجبوری قورت ش داد.
۵ قاشق اولی به همین مدل گذشت که گفت:
- ولم کن خفه کردی خودم می خورم ایی دستام زخم شده عوضی.
دستاشو وا کردم و نشست به تخت تکیه داد و با حرص بشقاب و از دستم کشید و خورد.
چنان می خورد که حس می کردم منو داره می جوه!
تمام که کرد بشقاب و پرت کرد تو بغلم و گفت:
- گوشیمو بده.
بشقاب و پایین گذاشتم و گفتم:
- شرمنده!
پوفی کشید و گفت:
- حداقل گوشی تو بده یه زنگ بزنم به امیر.
شماره امیر رو براش گرفتم و دادم دستش.
#سارینا
با شنیدن صدای امیر بغض کردم:
- اخ سامیار سگ سفت پیدات کنم می کشمت چنان بزنمت اسم خودتو یادت بره سارینا رو کجا بردی عوضی .
لب زدم:
- داداش سارینام.
بهت زده گفت:
- قربونت برم من دورت بگردم خوبی کجایی اذیتت که نکرد؟
زدم زیر گریه و گفتم:
- توروخدا پیدام کن من نمی خوام پیش این نامرد باشم با اون داداش نامرد تر از خودش.
امیر عصبی تر شد و گفت:
- گریه نکن گریه نکن ببینم مگه تو ضعیفی گریه می کنی، باید تا پیدات کن دهن شونو سرویس کنی مثل قدیم خوب؟
بغض کرده گفتم:
- خوب.
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت89
#سارینا
و امیر گفت:
- الان بگو کجایی؟
نگاهی به اتاق انداختم و گفتم:
- نمی دونم فقط تو یه خونه ام نمی دونم کجام کدوم شهر هیچی نمی دونم برو ازش شکایت کن.
امیر گفت:
- این کارو کردم سامیار احمق تو رو برده وسط یه عملیات مخفی کشوری تا عملیات تمام نشه حق برگشت نداری چون الان تو افراد اون عملیات و دیدی!
وارفته به سامیار نگاه کردم.
که گوشی رو ازم گرفت و بلند شد و گفت:
- خوب دیگه دیدی خوبه فعلا بای.
و قطع کرد.
بهت زده گفتم:
- منو اوردی وسط عملیات؟
کامیار گفت:
- یس!
با اخم بهش نگاه کردم و گفتم:
- کی با تو بود نخود هر اش؟همین بهتر نیستی بودی هر روز به زحمت ام می نداختی یه کشیده بهت بزنم!
با مسخرگی نگاهم کرد وگفت:
- برو بابا جوجه من دست رو بچه ها بلند نمی کنم و گرنه الان باید تو کما خوابیده بودی.
پوزخندی زدم گفتم:
- قبلا داداشت 6 ماه فرستادم
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت91
#سارینا
بلند شدم و از اتاق زدم بیرون.
نگاهی به خونه انداختم.
تک اتاقه بود همین اتاقی که من توش بودم و این پذیرایی و اشپزخونه.
حدود5 تا پسر هم نشسته بودن توی پذیرایی پای یه سری سیستم و لب تاب.
روی اولین مبل نشستم و پوهامو توی دلم جمع کردم و بهشون نگاه کردم.
لب زدم:
- می شه ادرس اینجا رو بگید؟
کسی حرفی نزد!
در اتاق باز شد و کامیار و سامیار هم بیرون اومدن.
سامیار کنارم نشست که اون ور تر رفتم و گفتم:
- واسه چی هی میای جفت من تو نامحرم منی نمی خوام گناه کنم!
سامیار ریلکس گفت:
- نامحرم بودی که نگاهت هم نمی کردم من خودم روی این مساعل خیلی حساسم!
متعجب گفتم:
- انگار قشنگ دین و احکام شو نخوندی! پسر عمو و دختر عمو نامحرم همن!
سامیار گفت:
- می دونم ولی من و تو که محرم ایم!
خنده عصبی کردم و گفتم:
- اها چطور؟حتما می خوای بگی دلت پاک باشه!
خیلی ریلکس گفت:
- نه من خودم مذهبی ام ها! من و تو محرم ایم چون ضیغه بین مون خونده شده وقتی تو کوچیک بودی و من نوجوون خودت بعله رو به من دادی.
چشمام گرد شد و بهت زده گفتم:
- برو گمشو بابا چرا دروغ می گی!
سامیار گفت:
- به خدا راست می گن اقا بزرگ هم می دونه همه می دونن پدر اقا بزرگ خیلی ما رو بین نوه ها دوست داشته از بچه ما رو نشون و صیغه کرده بود گفته بود مال همیم! تو 2 سال پیش اینو فهمیدی که عاشقم شدی و من کوتاه فکر الان!
ناباور بهش نگاه کردم و چشام گشاد شده بود.
چی داشتم می شنیدم اصلا باورم نمی شد!
سامیا گفت:
-
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت92
#سارینا
سامیار گفت:
- کلا یعنی تو خانوم خودمی! اصلا اگر این دو سال من نبودم اگه می خواستی ازدواج کنی اول باید من و تو صیغه رو فسخ می کردیم!
لب زدم:
- نه دروغ می گی اصلا گوشی رو بده از اقا جون بپرسم؟
سامیار پاشد از چمدون یه ورقه بین مدارک در اورد و نشونم داد و گفت:
- اینا.
بهت زده متن و خوندم درست بود!
یعنی من زن شم؟
اخمام توی هم فرو رفت و خواستم ورقه رو از دستش بکشم که دستشو دزدید و گفتم:
- همین امروز فسخ ش می کنیم!همین امروز.
سامیار شونه ای بالا انداخت و گفت:
- من که خیلی ام راضی ام فسخ هم نمی کنم.
کنترل رو برداشتم پرت کردم سمت ش که جا خالی داد و خورد تو دیوار خورد شد.
افتادم دنبالش تا ورقه از دست ش بگیرم .
که چادر رفت زیر پام و افتادم زمین.
ایی گفتم و زانومو گرفتم که سریع ورقه رو تا کرد گذاشت تو جیب داخلی کاپشن ش و زیپ کاپشن تو بست و اومد سمتم و گفت:
- چی شد ببینمت اخه کی با چادر اینجور می دوعه؟
کمک کرد بلند بشم که گفتم:
- می ریم فسخ ش می کنیم.
جواب مو نداد و لنگ زنان برگشتیم نشستم روی مبل.
کامیار دستشو زد زیر چونه اش و گفت:
- خداوکیلی شما می خواین زیر یه سقف زندگی کنید؟ هر روز که دعوا می کنید!
سامیار گفت:
- کسی از تو نظر خواست نابغه؟
که صدای زنگ اومد.
کامیار پاشد درو باز کرد و یهو چشاش چهار تا شد و گفت:
- خانوم رستمیه!
متعجب گفتم:
- رستمی کیه دیگه!
کامیار گفت:
- ملیکا یی که داشتم برات می گفتم دیگه.
حسودی توی قلبم لونه کرد و اخمام درهم شد.
چی می خواست اینجا؟
نکنه اومده سامیار و عاشق خودش کنه؟
سامیار اومد و کنارم نشست و هیچی نگفتم چون فعلا پای یه زن دیگه در میون بود!
سامیار خوشحال بود یعنی چون این دختره اومده خوشحاله؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- انقدر خوشحالی از اومدن ش؟
بهم نگاه کرد و گفت:
- نه به خاطر اون نیست به خاطر توعه!که کنارمی و دیگه سمت من نمیاد!
خوشحال شدم اما به روی خودم نیاوردم که پرو بشه!
کامیار از جلوی در کنار رفت و کاملیا اومد داخل.
یه دختر که قد ش از من بلند تر بود و پوست ش گندمی خندون و ابرو و موهایی که فقط جلوش معلوم بود طلایی رنگ با مانتوی تا روی زانو بنفش و شال و شلوار کرمی!
به همه سلام کرد و با دیدن سامیار سمت ش اومد و با خنده گفت:
- توهم اینجایی؟ خیلی خوشحال شدم از دیدنت .
سامیار اخم کرد و گفت:
- ممنون بعله با دختر عموم اینجام.
تا دو دقیقه پیش می گفت خانوممی و حالا می گه دختر عموشم؟ باش دارم برات وایسا.
دختره لبخند ش کمتر شد با دیدن من و با اکراه گفت:
- سلام خوشحالم از دیدنت.
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون همچنین.
نشست روبروم و زود کاملیا رفت سر اصل مطلب و رو به من گفت:
- عزیزم شما هم پلیسی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- بعله فردا اولین روز کاری منه!
یهو خندید و گفت:
- چطور تو رو فرستادن اخه؟توکه هنوز بچه ای واسه این کار ها.
خنده بلندی کردم که متعجب نگاهم کرد و گفتم:
- عزیزم بچه تو گهواره است من از 15 سالگی توی عملیات های خطرناک بودم چند باری هم از مرگ فرار کردم اما خوب چی بگم انقدر مهارت دارم که با این سن کم فقط توی عملیات های خطرناک منو می فرستن! شما چند سالته؟
لبخند زورکی زد و گفت:
- 25
لبخند مو گسترش دادم و گفتم:
- از کی تاحالا عملیات رفتین؟ درجه اتون چیه؟
نگاهی به بقیه که به بحث ما گوش می کردن کرد و گفت:
- از 22 سالگی سطفان هستم.
لبخند م عمیق تر شد و گفتم:
- واقعا؟ چه دور شما رو فرستادن پس وقتی من از 15 سالگی فرستادن سمت این عملیات ها خدا می دونه هم سن تو بشم کجا ها بفرستم عزیزم واقعا نگران شدم برای خودم من به من گفتن اگر دوتا معموریت اداری رو بتونم حل کنم می شم سروان اما خوب فرستادنم معموریت به این سختی حتما با همین یکی سروان می شم!
سری تکون داد و به زور گفت:
- موفق باشی گلم.
کامیار از خنده سرخ شده بود که نگاه چپی بهش انداختم و سامیار دستشو جلوی دهن ش گرفته بود خنده اشو کنترل کنه.
کاملیا گفت:
- سامیار جان می شه این جا رو بهم نشون بدی؟
اروم گفتم:
- از جات تکون بخوری از به دنیا اومدنت پشیمونت می کنم.
و لبخند زورکی به روش پاشیدم.
از اون لبخند ها که جرعت داری کاری که می گم و انجام نده .
سامیار گفت:
- مگه اینجا چی داره خانوم رستمی؟ همین یه پذیرایی و دوتا اتاق و حمام دستشویی .
کاملیا گفت:
- اتاق من کدومه؟