eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
4.1هزار دنبال‌کننده
15هزار عکس
3.8هزار ویدیو
2 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/9857715145 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
‹ ﷽ › 🤍 🤌🏻 نویسنده:فاطمه مولایی🌱✍🏻 هر دو کفش هایشان را در آوردند. ابتدا مهدیا وارد شد.. خطاب به اعضای خانواده گفت: +«صاحب خونه!مهمون داریا!» مامان نسرینش با سیمایی مهربان و دوست داشتنی از آشپزخانه بیرون آمد و چنین گفت؛ +«قدمش روی چشم!» با هم سفره را پهن کردند! بعد از اتمام ناهار،مهدیا به آشپزخانه رفت و شروع به شستن ظرف ها کردم.ندا هم آن ها را خشک میکرد. +«مهدیا یه چیزی بگم؟» -«بگو ببینم!» +«فکر نکنم دیگه بتونم بیام حوزه! مهدیا سرش را بلند کرد! چهره‌ی متحیرش نشان از تعجبش نسبت به این صحبت ندا می داد! +«آخه چرا؟ تو که میخواستی استاد حوزه بشی؟ تو که خیلی این محیط رو دوست داشتی؟ چی شده که میخوای نصفه نیمه رهاش کنی؟ -«گفتنش سخته!آخه..آخه‌..من میخوام با پسر خاله‌م سیروس ازدواج کنم..قبلا هم در موردش بهت گفته بودم که دوستش دارم. حالا که صحبت هامون رو کردیم،،تنها شرط سیروس اینه که من حوزه نرم! می‌دونم!حوزه انتخاب خود من بود!از همون اول.اما من.‌من.یعنی چطور بگم؟دوستش دارم.فقط به خاطر اون. پس از این گفته‌ی ندا،،مهدیا به فکر فرو رفت. او فقط به عنوان یک دوست می‌توانست به ندا مشورت بدهد و یا در همه‌ی موارد سخت،کنارش باشد.او نمی‌توانست برای ندا تصمیم بگیرد.. با خودش مرور میکرد رفاقتی را که از یازده سالگی با دختر همسایهٔ جدیدشان آغاز کرده بود...رفاقتی که تا آن روز منسجم مانده بود! همانطور که در عمق فکرهایشان سیر میکرد صدایی شنید: +«مهدیا! مهدیا!کجایی تو دختر؟» -«چی؟» +«شنیدی چی گفتم؟» سرش را بالا و پایین کرد: -«خوشبخت بشی ندا جونم!» سپس از آشپزخانه خارج شد. ❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
‹ ﷽ › #مَه‌آنا🤍 #قسمت1🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 از درب حوزه خارج شد.چادرش را روی سرش مرتب کرد و
‹ ﷽ › 🤍 🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 (کش را از موهایش بیرون کشید و موهایش را از حالت دم اسبی،،به دور شانه‌اش پخش کرد. دستگیرهٔ اتاقش را کشید و وارد شد. روبروی آینه ایستاد.نگاهش به تقویم روی عسلی افتاد. دو هفته‌ی دیگر آغاز بهاری جدید بود. بهاری که تنفسی زیبا را برای همگان به ارمغان می آورد. بهاری که با آمدنش مهدیا را ۲۸ ساله می‌کرد. بهاری که همه را به ۱۳۹۱ لینک می‌کرد. در حال فکر کردن بود که وانگهی ندا را در آینه دیدم. به سمتش چرخیدم و شاکی گویانه گفت: +«یه اهمی یه اوهمی!اینقدر ساکت؟!» خندید.. -«تو ناراحت شدی اینو گفتم؟» +«چرا باید ناراحت بشم؟فقط ای کاش نمی‌رفتی» سرش را پایین آورد.مهدیا در ذهنش روز هایی را نگاه می‌کرد که ندا دیگر همراهش نبود؛و آن روز ها با یک چشم به هم زدن فرا رسید...ندا خیلی سریع عقد کرد و دیگر پا به حوزه نمی‌گذاشت.گاهی اوقات از طریق تماس تلفنی این دو دوست با یکدیگر ارتباط می‌گرفتند.از اوضایش می‌گفت.که جهیزیه اش را خریده و با نامزدش،،خانه ای را اجاره کرده اند و قرار است در آیندهٔ نه چندان دور،جشن عروسی‌شان را بگیرند. ۲۷تیر ۱۳۹۱: +«مامان خانوم من برم دیگه کاری نداری؟» -«برو مادر بسلامت» مهدیا کیفش را از روی میز برداشت. یک لحظه زینب،خواهر مهدیا او را صدا کرد. +«جانم آبجی؟» زینب نگاهی مهربانانه به خواهرش کرد و سپس گفت: -«مراقب خودت باش!») ❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
‹ ﷽ › #مَه‌آنا🤍 #قسمت۳🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 (کش را از موهایش بیرون کشید و موهایش را از حالت
‹ ﷽ › 🤍 🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 (احساسات مهدیا به قلیان افتاد. بوسی برای خواهرش فرستاد و راهی حوزه شد. حدود ۳ ماهی می‌شد که دیگر همراه مهدیا در حوزه،ندا نبود. او تازگی با دختری به نام "زهرا" دوست شده. زهرا سادات،،دختری رئوف و واهب بود و در طی آن مدت حسابی خودش را در دل مهدیا همچون پرنده ای جا کرده بود. با دوستِ جدیدش روی نیمکت پارک نشسته بود...مشغول صحبت کردن با هم شدن. او از ازدواجش می‌گفت: +«ازدواج کردن خب جز محسوس ترینِ چیزهاست...اما من از این انتخابم خیلی خوشحالم!» لبخندی زد و خیره به چهرهٔ مهدیا شد.. مهدیا هم لبخندی زد و دستش را در دست زهرا قرار داد.با چشمانش برای او آرزوی سعادتمندی و خوشبختی کرد. او از همنشینی با زهرا لذت می‌برد. زهرا چشم از دختر خارق العاده روبرویش بر نمی‌داشت.لحظه ای مکث کرد: +«ازدواج کردی راستی؟» -«نه فعلا.» +«چرا خوب؟دختر این همه اعلی و با کمالات!پس چرا شریک زندگیت رو انتخاب نمیکنی جانم؟!» نفسی کشید و گفت: +«شریک زندگیم برام خیلی مهمه!خیلی مهمه که قراره به عمر با کی زندگی کنم!خیلی مهمه که قراره کی رو انتخاب کنم!دوست دارم اینقدر در این مسئله دقت کنم که فردا پس فردا بعد از اینکه ازدواج کردم بهش بگم بهترین کاری که تو زندگیم کردم،این بود که قلبم رو به تو دادم! می‌خوام حامیم تو زندگی مردی باشه که دستاش بهترین شال گردنی برای شونه هام باشه! می‌خوام معنی واقعی زندگی رو با انتخاب درستم بچشم. به خاطر همینه که خیلی از خواستگارامو رد کردم!و گرنه میتونستم زودتر هم ازدواج کنم!) ❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
‹ ﷽ › 🤍 🤌🏻 نویسنده:فاطمه‌مولایی🌱✍🏻 مهدیا از همان ۱۶ سالگی خواستگار هایی داشت که می‌توانست به آنها جواب مثبت هم بدهد؛اما او همیشه به دنبال مردی بودم که مثل خودش باشد.که با همه‌ی مرد ها فرق داشته باشد. زهرا شنوندهٔ خوبی برای حرف های مهدیا بود. به نشانه‌ٔ تایید سخنانش،سرش را بالا و پایین کرد.سپس گفت: +«ولی خوشبحال مردی که تو زنش میشی!چقدر قشنگ از عشق حرف میزنی! -«عشقی که من می‌خوام خیلی نابه!اینقدری که منتظر میمونم تا بهش برسم اما هیچوقت از دستش نمی‌دم! مهدیای جوان به دور دست ها چشم دوخت!به پرنده ای که در آسمان،بال هایش را به نور خورشید سپرده بود تا پروانه ای که با گل ها بازی می‌کرد.به نهالی خیره شدم که زندگانی را تازه آغاز کرده بود.او هم قرار بود روزی چناری سربلند شود که سایه اش،زینب* عبور کنندگان شود. تشبیه نهال به هر نوجوان و جوان زیباست!نه؟ او هم نهالی بودم که تازه شکوفه زده بود و سایه اش روز به روز بلند تر می‌شد. سخنان استادش در گوشش انعکاس یافت: +«جهان آفرینش مجموعه‌ای از نشانه‌ها و شگفتیهای خداست که وقتی این شگفتی‌ها و آیات خدا را می‌نگریم عظمت خدا را در جهان احساس کرده و غیر او را حقیر و کوچک می‌شماریم.» یک لحظه صدای زهرا سادات مهدیا را متوجه خودش کرد: +«ملاکت برای ازدواج چیه؟» -«چطور؟نکنه میخوای شوهرم بدی؟ خندید...شکلاتی از کیفش درآورد و به داخل دهانش گذاشت.یکی دیگر را هم به زهرا داد. همزمان گفت: +«من هیچوقت تو زندگیم ملاکم پول نبوده.. ملاک اصلی من اینه طرف مذهبی باشه!امام حسینی باشه!زندگیش وقف امام حسین علیه السلام باشه!محب امیرالمومنین باشه!بخدا قسم اون بهتر از همه،عشق می‌فهمه! چشمان زهرا سادات برق زد...لبخندی زد.. +«حالا چرا مذهبی؟» تک خنده ای کرد جوابش را اینگونه داد: +«اینـکه میگویـم دمـا دَم مـذهـبى ها عاشق ترند.. بـا دلـیل میگویـم کـه آنها واقـعا عـاشـق تـرنـد..» *زینب:در عربی به سایهٔ درختی که مردم به زیرش می‌نشینند و از سایه آن بهره می‌برند "زینب" می‌گویند. ❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
‹ ﷽ › 🤍 🤌🏻 نویسنده:فاطمه‌مولایی🌱✍🏻 مهدیا از بیرون به خانه برگشت! آیفون خانه را فشرد. کمی منتظر شد؛اما کسی در را باز نکرد. چندین بار انگشتش را روی دکمه آیفون فشرد..اما همچنان در روبرویش بسته بود. نگاهی به کیفش کرد!کلید را نیاورده بود.. ناچار مجبور شد به تلفن ثابت خانه زنگ بزند تا ببیند،،کسی آنجا هست یا خیر. اما تلفن ثابت هم مهدیا را بی جواب گذاشت. به همراه مادرش تماس گرفت. بعد از بوق سوم صدای مادرش را شنید: +«بله مهدیا؟!؟» صدای مضطرب مادر،،دل مهدیا را لرزاند. -«مامان کجایین؟چرا هر چی زنگ میزنم جواب نمیدین؟اتفاقی افتاده؟ +«ببین مهدیا ما بیمارستانیم.حیدر نفسش گرفته!کسی هم خونه نیست،،همه اینجان.سریع بیا بیمارستان ابن سینا،بخش اورژانس می‌بینمت. قلب مهدیا برای برادرش درد گرفت! ای کاش او آسم نداشت... امیر حیدر هر وقت ناراحت می‌شد نفسش می‌گرفت. راست میگفتند که همیشه خواهر غمخوار برادرش است. گام های بلندش را از تجریش به مقصد بیمارستان ابن سینا بر می‌داشت. به بیمارستان رسید.. نفس نفس می‌زد و عرق روی پیشانی اش نشسته بود! به سمت پذیرش رفت و هراسان پرسید: +«ببخشید خانم خسته نباشید! بیمار امیر حیدر محمدی رو کدوم تخته؟» -«اجازه بدید..!» با خودکارش روی دفتر بیماران در قسمت(م) راه می‌رفت. آخر پیدایش کرد! +«تخت ۱۵» مهدیا تشکر کرد. تخت پانزده را پیدا کرد؛سپس پرده را به سمت راست کشید..دستگاه تنفس به برادرش وصل بود.. اشک در چشمانم جمع شده بود.. امیر حیدر چشمانش را بسته و به خواب فرو‌رفته بود. همانطور که برادرش را با بغض درون گلویش،،نگاه می‌کرد ناگهان دستی را پشت شانه اش احساس کرد.. مادرش بود.. چهرهٔ درهم و پریشانش چنگ به دل فرزند دومش زد. +«سلام مادر..بیا اینجا بشین!» ❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
‹ ﷽ › 🤍 🤌🏻 نویسنده:فاطمه‌مولایی🌱✍🏻 نگاهم را به نگاهش دادم: +«سلام مامان جان.چی شد یهو؟چرا حیدر اینجور شد؟خیلی وقته دیگه نفسش اینطوری نمیگیره!» قطره ای اشک روی صورتِ مهدیا بارید...خودش را در آغوش گرم مادرش رها کرد.دیدن امیر حیدر با آن شرایط،،حالش را دگرگون کرده بود. مادرش دستانش را روی کمرِ دخترش گذاشت و نوازشش کرد و زیر لبش گفت: +«خدا بزرگه دخترم!خدا بزرگه!» از آغوش مادرش بیرون آمد.. با آستینش اشک هایشان را پاک کرد. مادر او را به سمت نیمکت هدایت کرد.. هر دو رفتند و آنجا نشستند.. مهدیا چشم از رخ مادرش بر نمی‌داشت. مادرش تسبیح را از درون کیفش درآورد و شروع به ذکر گفتن کرد. +«مامان میشه بگی چی شد یهو؟!» با چشمانش اشاره کرد که دارد ذکر می‌گوید و نمی‌شود،آن را قطع کند. در همان لحظات پدر مهدیا حاج احمد رضا با کیسه ای از آبمیوه و کیک وارد شد. مهدیا به سوی پدر شتافت. +«سلام آقاجون!» -«سلام مهدیا خانوم.خوبی بابا؟ مهدیا مضطرب گفت: +«نه آقاجون خوب نیستم!چرا باید یهویی امیر حیدر رو اینقدر پریشون ببینم؟ چشمانش بر چهرهٔ آرامشبخش پدرش کلیک شد...در همه‌ی مواقع سخت،پدر برای اعضای خانواده مرحم بود و آرامش را به آنها تزریق می‌کرد: -«بابا‌جان آروم باش...توضیح میدم...» دستش را به سمت نسرین،همسرش دراز کرد..مامان نسرین بلند شد و همانطور که ذکر می‌گفت سرش را به معنی سلام بالا و پایین کرد. پدرم هم سلام او را بی پاسخ نگذاشت و سپس خواست که بنشیند. پدر و دختر،،هر دویشان نشستند. حاج احمد شروع کرد: +«بابا‌جان کی شما رو خبر کرده؟» -«آقا جون والا از بیرون می‌اومدم که کلید همرام نبود...هر چی زنگ زدم در رو کسی باز نمی‌کرد.به تلفن ثابت هم تماس گرفتم کسی جواب نمی‌داد.زنگ زدم به مامان گفتن که همه اینجان.» حاج احمد دستی به صورتش کشید. مهدیا احساس کرد که پدرش نمی‌خواهد حال بدش را به دخترش منتقل کند.لبخندی مصنوعی زد و گفت: +«آره بابا.همه اینجا بودن!آبجی زینبت هم رفته نسخه ها رو بگیره الان میاد. یک لحظه در ذهنِ مهدیا یاد نگاره افتاد: -«راستی آقاجون زنداداش نگاره خبر داره؟! رنگ از رخسار پدرش پرید.آرام و زیر لب گفت: -«همه هستن به جز نگاره! ❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
‹ ﷽ › 🤍 نویسنده:فاطمه مولایی🌱✍🏻 سوالی درون ذهن مهدیا،سبز شد: +«چرا؟نکنه خبر نداره؟!» پدرش سری تکان داد و گفت: +«نه بابا!احتمالا پدر و مادرش بهش گفتن چی به امیر حیدر کردن. نگران خیرهٔ پدر شد.ملتمسانه گفت: +«یکی تو رو خدا اصلِ ماجرا رو به من بگه آقاجون!تو رو خدا! پدر متاثر،،نگاهش را به سرامیک بیمارستان داد: -«والا امیر حیدر و نگاره بهم خوردن. امروز پدر و مادرش اومدن؛گفتن که پریشب که امیر خونشون بوده،گفته که قراره تا وقتی که معلم بشه و بره سر کار، تو خونهٔ مسجد زندگی کنن.اونها هم مخالفت کردن..چند باری هم بحث پول افتاده،که توقع خانواده دختر،به وسع امیر حیدر نرسیده. میگفتن که پسرتون نمیتونه انتظارات ما رو برآورده کنه.زندگی تو مسجد در شأن و شخصیت خاندان ما و دخترمون نیست؛و البته پسرتون هم همینطور! حاج احمد رضا دمی بازدم کرد و ادامه داد: +«ما هم گفتیم آقای الفتی! خانم الفتی!این دوتا جوون دو ماهه که با هم صیغه موقت کردن.با هم سفر رفتن.و از طرفی هم همدیگه رو دوست دارن.مادیات مگه چقدر مهمه که میخوای این دو تا رو بهم بزنی؟ مگه چقدر قیمت داره؟ می‌دونی بابای نگاره جوابمو چی داد؟» مهدیا که از چیزی خبر نداشت،،سرش را به معنی چه میدانم تکان داد پدرش ادامه داد: +گفت به قیمت خواستگار خوب و ثروتمند دخترم. که باباش نه فرهنگی نه خودش خادم مسجد و دانشجوی فرهنگی... باباش کارخونه داره!پسره هم تنها وارث اون همه ثروته‌... همهٔ این صحبتا جلوی چشم امیر حیدر زده شد. مادرت هم اومد جلو و حرفاشو زد. زنِ الفتی هم شروع به داد و هوار سر مادرت که امیر بلند شدو جوابشون رو داد. زنیکهٔ بی حیا هم یقه پسرم رو گرفت و با اون هیکل قول پیکرش،،جسم ضعیف پسرم رو پرت کرد به دیوار... ذره ذره ی دل مهدیا با شنیدن این جمله آب شد. وقتی پدر کلمه،زنیکه، را تلفظ کرده بود،،یعنی دگر خیلی عصبانی بود... مهدیا دستانش را روی شقیقه‌اش گذاشت و مالش داد؛همزمان گوش سپرد؛این‌دفعه به مادرش: +«ولی مهدیا پسرم بلند شد و از عشقش دفاع کرد..خوب بارشون کرد... -«پس چرا نفسش گرفت؟! +«امیر بیرونشون کرد.وقتی که رفتن،منو حاجی هم افتادیم دنبالشون که جلو در و همسایه آبرو ریزی نکنن..وقتی برگشتیم دیدیم مادر مرده رو زمین افتاده بی‌حال.. نباید داد میزد..نباید حرصی می‌شد..اینو دکترش چند بار گفته.. نگاه مهدیا به دستان لرزان پدرش افتاد.. سرش را بلند کرد و لبخندی چاشنی با بغض روی لبش نشاند: +«عه آقا جون..چرا دستتون می‌لرزه.. بیاین از این آبمیوه ها بخورین..» داشت کیسه را باز می‌کرد که پدرش گفت: -«بابا جون برو یه لیوان آب بیار برام اگه زحمتت نمیشه!» مهدیا بی درنگ گفت: +«چشم» بلند شد و به سمت آب سرد کن اورژانس رفت. لیوانی در آورد و زیر آب قرار داد.. اشک هایش اجازهٔ دید واضح را از او گرفته بودند.. با خودش می‌گفت حال امیر حیدر با عشق مردهٔ خویش چه کند؟ مگر پول چقدر مهم است که زوجی را از هم پاشید؟ چرا بعضی ها اینقدر پول پرست بودند؟ در فکر های غم‌بار خودش بود که آب،،سرشار شد و روی دستانش فوران می‌کرد.. آب را قطع کرد. خواست به سمت پدر و مادرش برود که در کنار درب ورودی،،زینب را دید.. منتظر شد تا خواهرش بیاید. ❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
‹ ﷽ › 🤍 🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 بوق هایی که بی جواب ماندند. اولین بار اشغالش کرد. اما مجدد مهدیا شماره اش را گرفت. دوباره اشغال کرد. +«مهدیا،،جواب نمیده؟ -«نده به ضرر خودش تموم میشه.. اینقدر زنگ میزنم تا مجبور شه جواب بده! زینب پوزخندی زد و گفت: -«امثال اینا باید بری درِ خونه بهشون بگیری..داد و هوار کنی تا اونوقت جوابتو بدن..با رفتارشون اینو نشون دادن! کاملا نظر زینب نسبت به خانواده نگاره عوض شده بود...چون او هم شاهد کل ماجرا بود. سر تماس سوم،،مهدیا و زینب در خیالشان می‌گفتند که باید زنگ چهارم را بزنند که با بوق هشتم،،صدایی از پشت خط شنیده شد: +«بله!» مهدیا دستش را تکان داد و گفت: -«جواب داد!» زینب سر رو پا توجه،،خیرهٔ مهدیا شده بود: +«الو!نگاره تویی؟ -«بله! بفرمایید! جواب سرد و خشک نگاره،باعت شد مهدیا بزاق ذهناش را قورت بدهد. مهدیا با لحنی مهربان لب گشود: +«خوبی عزیزم؟خواستم باهات صحبت کنم. -«توقع دارید خوب باشم؟میدونم می‌خواین در مورد چی صحبت کنین.انگیزه ای برای شنیدن این حرفا ندارم. از این جواب مهدیا دست به دهان ماند.البته حدس میزد با این واکنش مواجه شود؛اما نه از سوی نگاره ای که او را چند سالی بود که می‌شناخت. +«نگاره گوش کن!بدون که حال ما از تو بدتره.برادر من حالش بده شده افتاده رو تخت بیمارستان!به خاطر چی؟به خاطر تو!عجیبه..اینو به هرکس بخوای بگی! نگاره خواهش میکنم! می‌دونم خانواده‌ات مخالفن..می‌دونم در سعی‌ان تا رایتو بزنن! تو هم میتونی برادرمو رها کنی..در واقع نامزدتو رها کنی... مهدیا خواست تمامی حرفانش را بزند تا قبل از اینکه تلفن قطع شود. ممکن بود هر اتفاقی بیفتد. اما سوالی شنید که متعجب شد: +«امیر کدوم بیمارستانه؟! در اوج نامیدی زینب و مهدیا،،بسی امید شکوفا شد..اینکه حال امیر حیدر،نگاره را منقلب کرده‌. +«ابن سینا!بیا و ببین! مهدیا ادامه داد: +«رها کردن خیلی آسونه! نگاره،تو یه کار پر چالش تر رو امتحان کن! مثلا وفادار باش...! ❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
‹ ﷽ › 🤍 🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 پشت خط،،دختری احساساتش به قلیان افتاده بود.. او هم دوست نداشت همه چی روی هم آوار بشود‌. نگاره هم تحت فشار خانواده‌اش بود.. در آن لحظات،،یاد روزی افتاد که جلوی پدر و مادرش ایستادگی کرده بود و با صراحت و شجاعت گفته بود که انتخابش را کرده...اما آن روز مثل دیروزش نبود...دگر نگاره دختری نبود که ثبات داشته باشد..انگاری کسی ثباتش را تبر زده بود؛و آن کس خانواده اش بودند. صدای مهدیا را می‌شنید: +«نگاره فقط به خاطر حیدر!» ناخودآگاه با شنیدن نام حیدر،،اشکی از گونه اش سرازیر شد.. در حال شنیدن حرف های مهدیا بود و سکوت کرده بود که متوجه حضور خواهرش منصوره نشده بود... وانگهی منصوره گوشی را از دستش قاپید. تا موبایل را گرفت آنقدر داد زد که مهدیا‌ی متحیر شده،،موبایل را از گوشش فاصله داد تا کمتر صدای خشونت آمیز زنی که پشت تلفن بود را بشنود. و با داد و بی داد شروع کرد.. +«برید دست از سر ما بردارید..ولمون کنید..دختر نمیدیم مگه زوره.. آه و نفرین ما بوده دامن گیر داداشت شده..حالا کجایی؟ دست خواهر ما رو میگرفت،،می‌برد اینور اونور.. ما دختر به گدا نمیدیم..تمام. نگاره التماس می‌کرد که به این صحبت های تلخش خاتمه دهد. از آن طرف هم، هر دو خواهر به یکدیگر نگاه می‌کردند و چشمان باز شدهٔ زینب و دستی که مهدیا روی دهانش گذاشته نشان از حیرتشان می‌داد... آخر کلام گفت: +«یه بار دیگه هم مزاحم بشی گزارشتون رو میدم...» ❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
‹ ﷽ › #مَه‌آنا🤍 #قسمت۱۱🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 پشت خط،،دختری احساساتش به قلیان افتاده بود.. او
‹ ﷽ › 🤍 🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 هر دو مات و مبهوت به یکدیگر نگاه می‌کردند. +«زینب صداشو در نیار...باشه؟» -«باشه» شانه به شانهٔ هم قدم برداشتند و به سمت پدر و مادرشان رفتند. قرار شد که پدر و مادر و زینب به خانه بروند و مهدیا آن‌شب در کنار امیرحیدر بماند. همانطور که روی صندلی نشسته بود،چشمان امیر باز شد. مهدیا خنده ای کرد و گفت: +«سلام داداشی..» حیدر دیدش واضح نبود ولی با صدای نرم و مهربان مهدیا،،متوجه حضور خواهرش شد.. کم‌کم همه چی برای او هم بهتر شد. پرستاری به بالای سرش آمد و گفت که فردا می‌توانند حیدر را به خانه ببرند. بعد از آن اتفاقات،،مهدیا غمگین بود اما قبولانده بود به خودش که دیگر این ریسهٔ پاره شده،،بهم وصل نمی‌شود. +«بهتری داداش؟» -«الحمد» +«خوب خدا رو شکر!مراقب خودت باش خان داداش.ما که یدونه امیر حیدر بیشتر نداریم..» لبخندی زد. اما امیر حیدر همانطور به مهدیا نگاه می‌کرد.. +«حیدر چیزی میخوری برات بیارم؟» -«نه..میل ندارم» و سپس سرش را به سمت چپ متمایل کرد. ❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
‹ ﷽ › 🤍 🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 با نوازش دستی،،چشمانش را باز کرد. مادرش را دید. لبخند ملیح روی صورتش،،دل دخترش را شاد کرد. +«پاشو مهدیا خانوم..پاشو.» -«وای ساعت چنده مامان؟» نگاهی به ساعتی که روی دیوار نمازخانه نصب شده بود،کرد. عقربهٔ کوچک روی هشت صبح،نشسته بود. +«اینقدر خسته بودم که اصلا متوجه نشدم سه ساعت خوابم!» -«بابات رفته کارای ترخیص حیدر رو انجام بده..بلند شو تا بریم.» با دستانم،چشم های عسلی رنگم را مالش دادم. بلند شدم و چادرم را روی ابرو هایم تنظیم کردم. امیر را به خانه بردیم. حالش بهتر شده بود. از آن اتفاقات هیچ سخنی نمی‌گفت.. به هر حال کنار آمدن با آن شرایط،،خیلی برایش سخت بود.خیلی خیلی برایش سخت بود. ❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌
‹ ﷽ › 🤍 🤌🏻 نویسنده: فاطمه مولایی🌱✍🏻 آن اتفاقات،،شرحی نداشت. بانگ الله اکبر،،همه جا را فراگرفته و به گوش همه می‌رسید. دست آخر مهدیا در وضوخانه،،وضویش را گرفت و سپس به نماز خانه رفت و الله اکبرش را گفت. در قنوتش زمزمه می‌کرد: +«اَلْلهُم کُلْ لِوَلیکَ اَلْحُجَتْ اِبْن اَلْحَسن…» چه زیباست در همه‌ی موقعیت ها به یاد صاحب امرت باشی... او همیشه پشتیبانش را مهدی صاحب زمان علیه السلام می‌دید و امیدش به خدایش بود. حتی در آن لحظات هم خدا را شکر می‌کرد که این اتفاقات را رقم زده. خدا هیچوقت بد بنده اش را نمی‌خواهد. نمازش را تمام کرد. تسبیح را به‌دست گرفت و ذکر صلوات را قرائت کرد.. چشمانش خواب آلود بود.. دیشب تا صبح بیدار بود.. کمی دراز کشید تا خستگی اش به در بشود که چشمانش گرم شد و خوابش برد. ❌کپی و نشر به هر شکل حرام است❌