میدونید دل شکستن گناهه ناامید کردن کسی که با امید و آرزو و تلاش اینجا رو با بالا برده واستون هر روز پستای خوبی میزاره شماره همسفر میکنه شما اگه واقعاً مومنین چرا دل یک مومن دیگه رو آزار میدید و میشکونید🙂💔
از اون دنیا نمیترسید اگر میترسیدید اینطور نمیشد و این حرفا رو نمیگفتید اون دنیا با چه رویی میخواین به ما جواب بدید😢
این همه قضاوت نادرست حرفهایی که واقعاً ما باعث نشدیم گفته شد غیبت کردی تهمت زدید هرچی خواستید گفتید به کجا رسیدید به کجا چنین شتابان👀❤️🩹
متاسفم واسه اونایی که قلب منو ناراحت کردن قلبی که با امیدش میومدم اینجا خدمت میکردم🦦
حق نداشتید راجع عشق دل من اینطور حرف بزنید حق نداشتید اینطور رفتار کنید حق نداشتید اینطور برید چون اون با تمام این مشکلات با همتون خوب بود👌
تتلو راست میگه خستم از جماعت زنده کش مرده پرست خودتون آدما رو میکشید بعداً دلتنگش میشید🙃
کاش آدم واقعی بودیم نه حیوانی که در لباس آدمیت دل شکستن تاوان داره تابانشم خواهین داد🌚🥀
این زندگی بدونِ تو از گلوی من پایین نمیره😢🫀
#مخاطبخاص
𝗝𝗼𝗶𝗻🫀↷
『 @pezeshk313 』
#هوالعشق❤️
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه #پارت_١١
دوباره کنار هم راه افتادیم... کاش علی و فاطمه این عشقولانه بازی شونو میزاشتن برای بعد می تمرگیدن ..
. حوصله ندارم
عهاگه میدونم این قدر زود دعام مستجاب میشه یه چیز دیگه میخواستم
بالاخره لیلی مجنون نشستن روی چمنای پارک من و سیدم بالاخره بهشون رسیدیم و نشستیم من و فاطیم کنار هم😉
علی و سید دوباره بحثشون گل انداخت و مشغول شدن
فاطی: فائزه
_جانم
فاطی: راستی یادت بود چمدون دوتامون توی ماشین کاروانه
_آره بخاطر همین الان که مامان زنگ زد گفتم هرجور شده مهدیه رو پیدا کنه حداقل وسایلمونو برداره
فاطی: اهان خب خداروشکر
_این چند روزه فقط باید با همین لباسا باشیم
فاطی: نه بابا غصه نخور خواهرشوهر جان
علی گفت شب به سید میگه ببرمون یه پاساژ برامون خرید کنه
_عه چه خوب
سید بلند رو به هممون گفت:بچه ها با بستنی موافقید یا فالوده ؟
فاطی: بستنی
علی: فالوده
_هیچ کدوم
سید: پس چی میخورید؟!
_اووووم هویچ بستنی
علی گفت البته از همین الان بگم جواد جان که مهمون من
خلاصه بلند شدیم و رفتیم سمت مغازه ای سید نشون داد نزدیک که شدیم علی گفت فائزه و
فاطمه جان اونجا خیلی پسره شلوغه شما بمونید ما گیریم میایم
تقریبا پنج دقیقه بعد علی با یه بستنی و یه فالو و سید با دوتا لیوان هویچ بستنی بیرون اومد
علی بستنی رو به فاطمه داد
سیدم یکی از لیوانارو داد من
مشغول خوردن بودیم و حرف میزدیم.
بوستان علوی طبق تعریفایی که ازش شنیده بودم جای قشنگی بود
تقریبا دوساعت و نیم اونجا بودیم که علی قضیه جا موندن چمدونای ما و اینکه میخواد برامون وسیله بگیره رو به سیدم گفت تا بریم یه پاساژ مناسب
ماشینو در پاساژ پارک کردم
پیاده شدیم و از پله ها بالا رفتیم.
سید: خب این پاساژ اون قسمتش بیشتر لباس زنونه داره بفرمایید اون ور
فاطمه همون مغازه اول رفت خرید کنه علیم باهاش رفت تا حساب کنه از سیدم خواست با من بیاد تا منم انتخاب کنم.
من راه افتادم سیدم با فاصله چند قدم دنبالم بود.
مغازه هارو با مانتوهای کوتاه و بازی که به نمایش گذاشته بودن یکی یکی نگاه کردم تا یه مانتو مشکی
ساده و بلند نظرمو جلب کرد
وارد مغازه شدم . سید بیرون بود.
_سلام خسته نباشید. ببخشید آقا مانتو مشکی ساده ای که تن مانکنه چند؟
فروشنده: ۹۵ تومن خانوم.
_ممنون میشم بیارید نمونشو.
به نمونش نگاه کردم اره خیلی شیک و سادس دوسش دارم
توی اتاق پرو تنم کردم کاملا اندازس
#منتظر_ظهور
#هوالعشق❤️
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#پارت_١٢
از اتاق پرو بیرون اومدم.
_آقا بی زحمت این مانتو رو حساب کنید.!
فروشنده مشغول تا زدن مانتو شده و توی پلاستیک گذاشت و گفت : نقد یا کارت میکشید؟
_کارت میکشم.
کارتمو دادم دستش و رمزو گفتم و منتظر شدم کارش تموم شه.
پلاستیک مانتو و کارتمو بهم داد و گفت :
بفرمایید مبارکتون باشه😌.
_ممنون.
از مغازه که بیرون اومدم و دیدم سید مقابل همون مانکنی
وایساده که همین مانتویی که گرفتم تنشه
_داداشم اینا نیومدن؟
با صدای من سید هم جا خورد هم به طرفم برگشت و گفت : نه هنوز همون مغازن
_مگه این دختره چقدر میخره آخه
سید: شما فقط کل خریدتون همین مانتو بود؟ شالی روسری چیزی نمیخواید بخرید؟
_شما از کجا میدونید من فقط مانتو گرفتم و شال و روسری نگرفتم
سید: مغاره ای که رفتید مانتو فروشی بود فقط این مغازه رو به رو شال و روسری های قشنگی داره . میخواید نگاه کنید؟
_چشم بریم
سید منو برد توی یه مغازه شال و روسری فروشی جنسای خوبی بود همه رو نگاه کردم ولی فقط دوتا از روسری ها نظرمو جلب کرد.
هر دوشونو با دقت داشتم نگاه میکردم که سید گفت : بنظرم این یکی قشنگ تره و بیشتر بهتون میاد(اوه اوه بچه ها سید از دست به در رفت) منظور سید روسری توی دست چپم بود یه ساتن بزرگ با ترکیب رنگای آبی و قرمز و خردلی. خیلی قشنگ بود😍
_خانوم این روسری رو حساب میکنید
فروشنده: چه خوش سلیقه عزیزدلم چشم الان
سید سریع کارتشو دست خانوم فروشنده داد و رمزو گفت
_چرا این کارو کردید
سید: کار خاصی نکردم قابل نداره
_به علی میگم باهاتون حساب کنه
روسری رو تا کرد با کارت سید بهمون داد.
پسره پرو... فکر کرده من گدام که پول روسری رو حساب میکنه
قدمامو تند کردم تا ازش فاصله بگیرم علی و فاطیم بالاخره دل از مغازه کندن و اومدن بیرون
_سه ساعته دارید چه....
حرف تو دهنم ماسید علی با سه تا پلاستیک بزرگ فاطیم با دوتا بود
سید: علی داداش مگه رفتید خرید عروسی
علی: چی بگم والا
فاطی: حالا مگه چقدر خرید کردیم
_به سنگ پای قزوین گفتی زکی
فاطی: دوس دارم
از پاساژ بیرون اومدیم. ساعت ۱۱ شب بود.
سید: بچه ها بریم خونه مامان زنگ زد گفت بیاید شام
.
علی: ممنون داداش بریم. واقعا کلی شرمندمون کردی
سید: دشمنت شرمنده داداش☺️
°•°•°•°•°•°•°•°•☆♡•✾•♡☆•°•°•°•°•°•°•°•°
#منتظر_ظهور
#هوالعشق❤️
#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#پارت_١٣
نزدیکای ساعت ۱۲ رسیدیم خونه سید اینا⏲
همه خسته بودیم و سریع شام خوردیم تا بخوابیم.
من و فاطمه قرار شد تو اتاق سید بخوابیم سید و علیم توی اتاق مهمون
ولي اين نشد علي و فاطمه
قرار شد دوتایی توی اتاق مهمون بخوابن
منم توی اتاق سید سیدم توی هال
در اتاق شو باز کرد منو راهنمایی کرد.
سید: خب اینم اتاق من امیدوارم راحت بخوابید. دیگه اگه کمی کسری هست حلال کنید
_ممنون . بازم شرمنده که اتاقتون رو....
نذاشت دامه بدم
سید: این چه حرفیه نفرمایید. با اجازه.
جواد رفت و پشت سرش درو بست
چادر و مانتو مو در آوردم .
آخییییش خنک شدم😊 از صبح مردم تو اون همه لباس گرم
چه اتاق مرتبی
کش موهامو باز کردم و موهای
بلند لخت مشکیمو ریختم دورم
روی تخت سید دراز کشیدم و به امروز و همه اتفاقای عجیبش فکر کردم...
کم کم خواب مهمون چشمام شد...
با شنیدن صدای باز و بسته شدن کشو از خواب پریدم و یهو بلند شدم و شروع کردم به جیغ زدن...
_آی دزددددد
یهو چراغ اتاق روشن و شد و محمدجواد اومد چیزی بگه که حرف تو دهنش ماسید
منم صدای جیغم خفه شد
اون من و نگاه میکرد و منم اونو هردو متعجب بودیم من حق داشتم ولی اون چرا
محمدجواد یهو نگاهشو از من گرفت و سرشو انداخت پایین و با صدایی که میلرزید گفت :
شرمنده واقعا... جزوه هامو از تو اتاق یادم رفته بود بردارم... فردام آخرین امتحانمه و هیچی نخونده بودم... بب... ببخشید...
اینا رو گفت سریع از اتاق رفت بیرون و درو بست
این چرا اینجوری کرد
۹۰ درجه به طرف دیگه اتاقـ چرخیدم که با دیدن خودم توی آینه یه جیغ خفیف کشیدم
وای خاک تو سر من
سید منو با این وضع دید
خدایا...
#منتظر_ظهور
#هوالعشق❤️#رمان_خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه #پارت_١۴
تا صبح نخوابیدم و به اتفاق
دیشب فکر کردم... خدایا تو خودت شاهدی از وقتی به سن تکلیف رسیدم و مامانم یه چادر سفید گل گلی سرم کرد دیگه هیچ نتامحرمی حتی یه شاخه مومو ندیده... اون وقت دیشب محمدجواد منو....
تق تق
_بفرمایید
فاطی: السادات بدو بیا حاج خانوم میز صبحانه رو
چیده
_باشه الان میام.
لباسامو پوشیدم و چادر نمازی که حاج خانوم بهم داده بود رو سر کردم. ـ
توی آینده به خودم نگاه کردم.
از بی خوابی و گریه های بی اراده دیشب چشمام متورم و قرمز شده بود.
هی.... 😢
از اتاق رفتم بیرون و رفتم توی آشپزخوه به همه یه سلام آروم دادم
همه با خوشرویی و بلند جوابمو دادن
و فقط محمدجواد بود که سرش پایین بود و آروم سلام داد
بین فاطمه و علی روی صندلی نشستم.
حاج خانوم با محبت نگاهم کرد و گفت :وای مادر چشات چیشده
دیشب نتونستی خوب بخوابی؟
با این حرفش همه توی صورتم دقیق شدن حتی محمدجوادم سرشو گرفت بالا نگاهش که تو نگاهم گره خورد سرمو انداختم پایین
_چیزی نیست بخدا دیشب دیر خوابیدم چشمام خسته اس نگران نباشید
دو سه تا لقمه خوردم بلند شدم بالاخره موفق شدم حاج خانوم رو راضی کنم تا ظرفا رو بشورم.
همه رو فرستادم توی پزیرایی و خودم توی آشپزخونه موندم .
سید: فائزه خانوم
به طرف پشت سرم برگشتم... سید سرش پایین بود.
..
با لرزشی که توی صدام محسوس بود گفتم : بله بفرمایید
سید: من... من واقعا بخاطر دیشب متاسفم... یعنی واقعا بی عقلی کردم... بخدا نخواستم بد خواب بشید وگرنه قبلش در
میزدم و بیدارتون میکردم... من فکر نمیکردم شما با اون وضعیت....
_آقامحمدجواد شما تقصیری ندارید... یعنی اتفاقیه که افتاده... بهتره فراموشش کنید...
سید: فقط میشه حلالم کنید...؟ چون من ناخواسته صحنه ای رو دیدم که....
بین حرفاش پریدم..
.
_میشه ادامه ندید...
سید: بازم معذرت میخوام... فقط حلالم کنید...
اینو گفت و از در آشپزخونه بیرون رفت.... بیرون رفتن محمدجواد همانا و شل شدن پاهام همانا... صندلی رو گرفتم تا نیوفتم و بعدم روش نشستم.... خدایا... چقدر شنیدن اسمم از زبونش
شیرین بود...
فقط کاش تو موقعیت بهتری این اتفاق شیرین میوفتاد.... کاشکی....
°•°•°•°•°•°•°•°•☆♡•✾•♡☆•°•°•°•°•°•°•°•°
#منتظر_ظهور