eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
4.2هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
2 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/9857715145 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
•🩺🤍• ◞بِسـمِ الشافۍ لِلقُلوبِ المَࢪيضَةُ بِالذُنوب◜ ‌ ‌بنام دࢪمانگࢪ قلب هاۍ مࢪیض از گناه
اَمن باشید و قابل اعتماد که اگر روزی تمامِ جهان برای آدمی سیاه شد و امیدی اگر نبود ‌‌‌تنها قسمتِ روشنِ جهانش شما باشید ‌و روزنه‌ی نور و امیدی شوید در بی‌نهایت تاریکی.🌱🌼 ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄‌
کافر را مسلمان می کند چای نبات علی ابن موسی الرضا..! 🥺✨
شله زرد نذری میچسبه😋😍
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
علاج خستگی های جهان فقط یه چای آتیشی^^🙈☕️ #روزمرگی
در این پریشانی روزگار، مبادا فراموش کنی دوستت دارم!🤏🥲
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت1 #زینب بغچه رو برداشتم و چادر گل دارمو سرم کردم دوباره کشیک دادم بی بی نبود. اقاجو
قلبم تند تند می زد وای خدا این اینجا چیکار می کنه؟ اروم خم شدم و بهش نگاه کردم اتیش روشن کرده بود و داشت مواد می کشید. با چشم های گرد شده بهش نگاه می کردم. پس بگو چرا هیچوقت کمیل از سهند خوشش نیومد یه خاطر چیه! اقا جون چی توی این پسر دیده بود که می خواست منو بده بهش؟ من بمیرم با سهند ازدواج نمی کنم! سمت دیوار سمت راستی رفتم و از دیوار گرفتم و بالا رفتم و پریدم توی باغ و با سرعت سمت خونه رفتم. خداروشکر بی بی هنوز نیومده بود و سریع وارد اتاقم شدم. ساکت و زیر رخت خواب ها قایم کردم و لباس های محلی ابی مو با یه دست لباس مشکی عوض کردم و رفتم دور خمیر درست کردن برای نون پختن. چشم ها و قیافه کمیل یک ثانیه از جلوی چشم هام کنار نمی رفت. اولین بار که دیدم ش 17 سالم بود. داداشم از افراد بسیج ش بود و قرار بود اعزام بشه جبهه بی بی براش نون پخته بود و یادش رفته بود ببره و من رفتم بهش بدم و اونجا دیدمش. بعد از اون تا الان نزدیک50 بار منو از اقا جون خاستگاری کرد خودش جلو اومد و چون خانواده اش توی حملات هوایی عراق همون سال 57 شهید شده بود کسی رو نداشت و حاج اقا و فرمانده های دیگه رو هم واسطه کرد بود. اما امان از رسم و رسوم و اقا بزرگ هم به شدت سنتی! هر بار مخالف کرده بود اما کمیل دست نکشیده بود و چون همو می دیدم و هر دو به شدت مذهبی بودیم محرمیت بین خودمون خونده بودیم. اگر اقا بزرگ بویی می برد حتما سنگسارم می کرد! اگر بهش بگم سهند موعتاد هست چون می دونه راضی به ازدواج با سهند نیستم صد در صد حرف مو قبول نمی کنه! تنها امیدم خدا بود که من و کمیل رو بهم برسونه. با دستی که به شونه ام خورد از توی فکر بیرون اومدم و به بی بی نگاه کردم که گفت: - دختر کجایی سه ساعته دارم صدات می کنم! لب زدم: - ببخشید بی بی جانم کی اومدی بی بی؟ نشست پای خمیر و گفت: - الان!دختر چه کردی همه چیز رو هم که اماده کردی ماشاءآلله وقت ازدواجته دیگه!با خجالت سرمو پایین انداختم و می دونستم منضورش سهنده! همون سهندی که چند دقیقه پیش داشت مواد می کشید! اخه سهند کجا و کمیل کجا! سهند کسی که حتا سربازی شو هم نرفته بود و کمیل مرد جنگ و استوار بودن. 2 روز بعد دو روز گذشته بود و هیچ خبری از کمیل به دستم نرسیده بود. گفته بود برای دفعه بعد خبرم می کنه اما هیچ به هیچ. ساک و در اوردم و لباس ها رو بیرون اوردم و با لبخند بهشون نگاه کردم. تقریبا 2 ماه پیش بود که پیله کرده بودم و به کمیل می گفتم باید برام لباس بسیجی بیاری!
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#جبھہ_عاشقے #قسمت2 #زینب قلبم تند تند می زد وای خدا این اینجا چیکار می کنه؟ اروم خم شدم و بهش نگاه ک
اون هم می خندید و سر به سرم می زاشت که برای بچه ها لباس بسیجی نمی دوزن! یعنی به من می گفت تو بچه ای. منم یه چوب بلند می کردم و از خط ساحل می گرفتیم می دویدم دنبالش. لباس ها رو تا کردم و خواستم توی ساک بزارم که چشمم به نامه داخل ساک افتاد. متعجب بیرون اوردمش و سریع بازش کردم شروع کردم به خوندن. متن نامه* بسم رب شهدا و الصدیقین. سلام زینب بانو وقتی که این نامه را می خوانی من از تو دورم و به سمت جبهه ی حق علیه باطل می روم. نمی توانستم به تو بگویم چرا که اشک هایت را نمی توانم ببینم از تو می خواهم برایم دعا کنی و همچنین با ان قلب پاکت از خدا بخواهی جنگ زود تر تمام شود و خواسته اخرم این است که به پایم بمانی تا برگردم! کوچک تو کمیل مهدوی. یا حق. با بهت به نامه داشتم نگاه می کردم و اصلا باورم نمی شد! حتما کمیل می خواد سر به سرم بزاره! با صدای بی بی نفهمیدم چطور وسایل رو جمع کردم سریع که در اتاق با صدای دلخراشی باز شد و بی بی گفت: - عزیزکم دخترم بیا عموت اینا اومدن گفتن بگو زینب بیاد. سری تکون دادم و انقدر توی شکم بودم حس می کردم قدرت حرف زدن و از دست دادم. خودم رو جمع جور کردم و جلوی ریزش اشک هامو گرفتم. چادر مو برداشتموو سرم کردم سمت اتاق اقا بزرگ رفتم که بی بی با سینی چای رسید و داد دستم. از بی بی گرفتم و در زدم وارد اتاق شدم. با خجالت سلام کردم و زن عمو قربون صدقه ام رفت. از لباس پوشیدن شون فهمیدم اومدن خاستگاری!