💠گنج حکمت
حکایت می کنند، روزی مردم آزاری، سنگی بر سر درویشی صالح و پاکدامن زد. درویش، درآن هنگام کاری از دستش ساخته نبود زیرا آن مرد از افراد سپاه سلطان بود و همه از او می ترسیدند. درویش، سنگ را برداشت و منتظر فرصت مناسب نشست. از قضا، روزی شاه از آن مرد سپاهی به خشم آمد و دستور داد او را در چاه بیندازند. درویش، سنگ را برداشت و بر سر چاه رفت و آن را بر سر او زد. مرد پرسید ، تو کیستی و چرا این سنگ را بر سر من زدی؟ درویش گفت، من فلان کس هستم و این سنگ همان سنگی است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. مرد پرسید، پس تا حالا کجا بودی؟ درویش پاسخ داد، تا امروز از جاه و مقامت می ترسیدم. اکنون که تو را در چاه دیدم، فرصت را غنیمت شمردم تا کارت را تلافی کنم.
چون نداری ناخن درنده تیز
با ددان آن به که کم گیری ستیز
هرکه با فولاد بازو، پنجه کرد
ساعد مسکین خود را رنجه کرد
باش تا دستش ببندد روزگار
پس به کام دوستان مغزش برآر
گلستان سعدی
#گنج_حکمت
#سعدی
#گلستان
#انتقام
#جا_و_چاه
✅ موسسه فرهنگی ققنوس
https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7