eitaa logo
سبک زندگی اسلامی
17.6هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1هزار ویدیو
26 فایل
کانال آموزشی موسسه فرهنگی سریر ققنوس ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست ارتباط برای: ✔️تنظیم وقت #مشاوره و #تست ها ✔️ فروش فایل و کتاب ✔️همکاری اشتغال ادمین👇 @Phoenixadmin1 🔴نقل مطالب بدون آدرس و لینک و نام مولف،جایز نیست
مشاهده در ایتا
دانلود
یه اتفاق ساده در کودکی برام افتاد که اگرچه ساده بود، ولی اثر عمیقش بر مبانی فکری من هنوز موجوده. کتابی داشتم که شخصیتهای کارتونی زمان ما توش بود… رنگی!! در حالی که اون زمان همون کارتونها رو سیاه و سفید نگاه می‌کردیم. یه روز با یه نفر (که خونشون تلویزیون رنگی داشتن) سر لباسهای پینوکیو بحثم شد. اون طرف اصرار داشت که شلوارکش مشکیه و من به پشتوانه کتابی که باورهای منو ساخته بود میگفتم آبیه. مدتی بعد در خونه دختر همساده (که جذابیت خونشون اون زمان تلویزیون رنگیشون بود!) برای اولین بار پینوکیوی رنگی رو دیدم و واااای… شلوارک مشکی بود، نه آبی! نمیدونم می‌تونید درک کنید یا نه، بعنوان یک کودک، احساس خیلی بدی پیدا کردم. من اون کتاب رو هر روز نگاه میکردم، کارتونهای سیاه و سفید تلویزیونمون رنگهاشو از اون کتاب وام می‌گرفت و من بهش اعتماد داشتم. اعتمادی که یهو فرو ریخت. دو نکته از این خاطره همیشه یادم موند اولیش پرهیز از هرگونه خدشه به اعتماد دیگران بویژه بچه‌هاست. به بچه‌ها دروغ نگیم، هیچ وقت و به هیچ دلیل. کوچک و بزرگی دروغ در نظر ما، با بچه‌ها فرق داره. دروغ دروغه، کوچیک و بزرگ هم نداره. و درس دومی که گرفتم، نهادینه شدن این باور در من بود (و هست) که آنچه من به اون کاملا اطمینان دارم، الزاما صحیح نیست. ✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
آخرای تابستون با اتفاقات زیادی همراه بود. بعضیاش شیرین، بعضیاش هم تلخ. کیف و کتاب، دفتر و احتمالا لباس جدید برای شروع سال تحصیلی… و تموم شدن تعطیلات و آزادی! و یکی از متداول‌ترینهاش… زدن موی سر با نمره ۲ یا ۴ برای مدیران نواندیش‌تر!!! خانومای عزیز… دفعه دیگه که خواستید در وصف مهرماه و شروع مدرسه‌ها جملات زیبا و شیرین بگید، یه نگاهی هم به این تصویر بکنید!😅 ✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
سالها پیش در کوچه‌های محله عنصری مشهد، پسری بود به اسم بابک که چند سالی از ما بزرگتر بود. پسر خاصی بود، روحیات جالبی داشت. بسیار پر شر و شور و در عین حال به شکل عجیبی مهربان و مردم‌دار بود. لیدر بازی‌ها و جنب و جوش بچه محل‌ها بود و همزمان حواسش به همه بود که اگه کمکی بخوان براشون انجام بده. خرید افراد مسن رو براشون حمل کنه، کارای خرده ریز برای همسایه‌ها انجام بده و خلاصه یه پسر شناخته شده و باحال توی کل محل. گاهی هم از روی پشت بوم میومد روی درخت شاه‌توت خونه ما و هم برای ما شاه‌توت می‌چید و هم خودش می‌خورد. بابک حدود شونزده سالش بود که شناسنامه‌ش رو دستکاری کرد و رفت جبهه جنگ. فقط چند روز گذشت… و بابک مهربان محله‌مون، برای ما تبدیل شد به یک قاب عکس با تعدادی لاله زیر تصویرش، یه اسم روی دیوار کوچه محلمون و البته یک مشت خاطره. لعنت به جنگ سالها گذشت و دیوارهای پیر اون محله ناگهان چشمشون به چهره نوجونی افتاد که انگار خود بابک بود. همون نگاه، همون متانت، همون مهربانی… نوجونی که ممکن نبود کسی از قدیمیای محل اونو ببینه و چهره بابک رو به یاد نیاره. اون نوجون اسمش مهدی بود. پسر من. پسری که بی‌نهایت شبیه داییش شده بود… پسر همساده… دایی بابک 🖤 روح همه عزیزانی که فدای میهن شدند، شاد. ✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
یه عالمه سال پیش مثل همچین روزایی… وقتی تقویم روی دیوار تلاش می‌کنه که بگه هنوز تابستونه… ولی هوای خنک پاییزی دزدکی از لای پنجره میاد تو و بوی مهر رو همه جا پخش می‌کنه… توی همین ایام… مشغول آماده کردن ملزومات بودم برای شروع سال جدید تحصیلی و رفتن به دبیرستان. فکر میکنم سال آخر… کتاب‌ها تازه توی نوشت‌افزار اومده بود که رفتم و کتابهامو خریدم… ولی… کارم تموم نشده بود!!😉 مطمئن بودم دختر همساده هنوز کتابهاشو نگرفته! پس یه سری کامل کتاب گرفتم… اما همینجوری که فایده نداشت، باید جلدشون میکردم! چند برگ کاغذ کادوی سربی (اون موقع دیگه خیلی خفن بود) هم گرفتم. انتخاب نقش کادو بر اساس نقش چادری بود که توی خواب به سر دختر همساده دیده بودم. نه دقیقا همون، ولی نزدیک. کتابها رو بردم خونه و همه رو جلد کردم و اسم درس و اسم دختر همساده رو هم خوشگل نوشتم و چسبوندم روی کتابها. نمیدونم چطوری طبیعیش کردم… راستش یادم نیست، ولی فکر کنم دادم به مادرم که ببره براش! خوشحال بودم که تمام سال تحصیلی اون کتابها دستش و جلوی چشمشه! چه هیجانی داشت… یادش به خیر پ‌ن: امشب قبل از پست کردن، این نقاشی رو نشون دختر همساده دادم(همسرم)… یه ثانیه نگاه کرد و یهو چشماش گرد شد و برق زد… با صدای بلند گفت: وااااای علی‌ی‌ی‌ی… کتابهام… فهمیدم که اشتباه نکرده بودم، نقش کاغذ کادو بعد از بیست و هفت هشت سال، هنوز از ذهنش پاک نشده😊 ✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
این ازون تصاویریه که فکر نمی‌کنم لازم باشه چیزی بگم!! کافیه یه لحظه نگاهمون بیفته بهش تا یاد همه لحظات رویایی و لذتبخشی بیفتیم که در قطار سریع‌السیر زندگی، در ایستگاه کودکی جا گذاشتیم. یه نسخه خاص از خونه تکونی که همزمان با پایان تابستون و اول اومدن فصل سرما، در بعضی خونه‌ها اجرا می‌شد. در آوردن لحاف تشک‌های قدیمی، دوباره روکش کردن همشون با ملافه‌های تازه شسته شده (با اون عطر ملایم پودر رختشویی) و چیدن در کمدها و جا رختخوابی‌ها. تلاش مادر، مادربزرگ یا خانمهای دیگه‌ای که هر از گاهی حضور داشتن، سر بساط لحاف‌ها مینشستن و همونطور که ملافه رو به پتو یا لحاف کوک میزدن (یا گاهی سنجاق قفلی) سفره دلشون باز می‌شد و ساعت‌ها دل به دل هم می‌دادن. انقدر که همه لحاف تشک‌ها تموم می‌شد ولی حرفها هنوز به درازا می‌کشید! و اما ما بچه‌ها… خودتون می‌دونید دیگه… زیر سقف اعتماد به صبر مامان و بقیه، چه شیطنتهایی که نمی‌کردیم! چه کیفی داشت یادش به خیر! رنگهای هر پتویی برامون تداعی کننده یک چیز بود: آبی دریا بود و ما شنا می‌کردیم، سبز چمنزار بود و غلت می‌زدیم، و بقیه رنگها هر کدوم یه چیز. چرا لحاف تشک‌ها، ملافه (ملحفه)ها و پارچه‌ها انقدر جذاب بود؟! مگه چی داشتن که انقدر بازی باهاشون باحال بود؟!😂 ✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس 👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
وقتی یه ذره نقاشیت خوب باشه، به طور طبیعی خیلی زود بین دوست و آشنا و فامیل، مرجع سوالها و راهنمایی خواستن‌ها قرار میگیری. - علی آقا شما که نقاشیت خوبه، یه کم کمک همین دختر/پسر ما بکن… معلمشون گفته باید فلان موضوعو نقاشی کنن… - روزنامه دیواری مدرسشون نقاشی لازم داره - به نظرتون نقاشیاش چطوره؟ - چکار کنه نقاشیش خوب بشه؟ و غیره! یکی از این درخواستها برام جذاب بود، و اونم وقتی بود که مادر دختر همساده دفتر نقاشی دخترشو نشونم داد! منم نگاه کردم و غیر از تعریف کردن و این حرفا، داخل یه گلدون که دختر همساده توی دفترش طراحی کرده بود، دو تا رز اضافه کردم! (البته مامانش ندید!!) بعد از کلی تعریف و این که ایشون استعداد زیادی دارن، اضافه کردم که من یه سری لوازم نقاشی اضافه دارم که لازمم نمیشه، میدم ببرید بگید تمرین کنن و بیارید من ببینم! بعدشم خیلی سریع رفتم و یواشکی یه ست رنگ و قلم‌مو و یه بوم خریدم و دادم مادرم ببره بده خونه دختر همساده! ولی هر چه منتظر موندم دیگه هیچوقت نه نقاشی‌ای دیدم و نه صحبتی از نقاشی شد. موضوع فراموش شد تا چندین سال بعد یه روز که من خونه همساده بودم، البته نه بعنوان پسر همساده، بلکه نامزد تازه عقد کرده😊 دختر همساده داشت داخل کمد قدیمیشون یه کارایی میکرد که یهو گفت: عه! این بوم و رنگها… یادته؟؟! چشام برق زد و یادم اومد… در تمام این سالها اصلا دست بهشون نزده بود. برداشتمشون و بهترین کاری که میشد باهاشون انجام داد رو شروع کردم… کشیدن پرتره خود دختر همساده(همسرم)!! https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
همه فصلها زیباییهای خودشونو‌ دارن و منم همشونو دوست دارم. ولی زمستون برفی یه چیز دیگه‌س.❄️ نمی‌تونم دقیق توضیح بدم که چرا… ولی قطعا یکی از دلایلش اینه که زمستون برفی، انسان رو مقهور خودش میکنه. یه جورایی انسان رو مجبور میکنه در مقابل قدرت بی‌نهایت طبیعت، واکنش نشون بده. یادمون می‌ندازه که طبیعت قبل از ما وجود داشته و ما هم یکی از موجوداتی هستیم که در این طبیعت زیست میکنه. و نه صاحب اون دونه‌های ریز و نرم برف میاد به آرومی روی همه چیز میشینه با خودش یکرنگی به ارمغان میاره و آرامش و سکوت تصورش هم منو عمیقا به وجد میاره یک روز برفی🌨 در یک کلبه یا خونه روستایی🏕 با بخاری هیزمی در کنار کسایی که دوستشون داری👨‍👩‍👧‍👦 بوی چای و نون داغ، با رایحه محبت مثل شاخه‌های پیچک به هم میپیچند و این آشیون رو تزیین میکنن برف با خودش حتی مهربونی میاره براتون روزهای برفی آرزو میکنم پر از گرمی عشق و زندگی❤️ https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
گاهی که فرصتی پیش میاد و خونه‌های قدیمی رو می‌بینم، این تصور فانتزی توی فکرم نقش می‌بنده که انگار قدیمی‌ها عاشق‌تر بودن! انگار زندگی رو بهتر می‌فهمیدن. فکر می‌کنی همه خشتها و کاشی‌ها، همه آجرها، گچبری‌ها، همه و همه تو رو هول می‌دادن وسط شور زندگی و دست جمعی تو و تلاش‌های هر روزه‌ت رو تشویق می‌کردن. وقتی اتاق‌های تو درتو با پنجره‌های بزرگ چوبی رو می‌بینی، احساس می‌کنی جون دارن… مهربونن! با تو و زندگیت همسازن. انگار منتظرن تو اراده کنی تا اون‌ها همراهیت کنن و به زندگیت طراوت بدن. از خشت خشت خونه‌ها بوی وفاداری حس می‌کنی. و تصور می‌کنی… آدمهایی که وسط این آشیونه‌ها زندگی کردن. تلخی و شیرینی دیدن، خندیدن، گریه کردن، امید داشتن، تلاش کردن، انتظار کشیدن… و عاشقی کردن. توی اون زمان و وسط این خونه‌ها بود که شاعرها، در ابیاتشون واژه عشق رو با وفا ترکیب می‌کردن؛ با من بگو از عشق و وفا…❤️🌸 و ما امروز میون آپارتمان‌های شیک ولی سرد و بی‌روح، «عشق» رو با دنباله «حال» جمع می‌کنیم و محبت، حمایت و تعهد رو فدای «عشق و حال» می‌کنیم. خونه‌های قدیمی رو ببینید و روح حیات درونش رو حس کنید…خونه‌های هر زمان شبیه آدمهاشن… https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
آیت الله بهجت: با تمام وجود گناه کردیم نه نعمت هایش را از ما گرفت ونه گناهانمان را فاش کرد... اگر بندگی اش را میکردیم چه می کرد؟! ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 〰〰🌸🌸🌸〰〰 ایتا https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7 👇🌹👇🌹👇 تلگرام https://t.me/firoozeiwords
گاهی که فرصتی پیش میاد و خونه‌های قدیمی رو می‌بینم، این تصور فانتزی توی فکرم نقش می‌بنده که انگار قدیمی‌ها عاشق‌تر بودن! انگار زندگی رو بهتر می‌فهمیدن. فکر می‌کنی همه خشتها و کاشی‌ها، همه آجرها، گچبری‌ها، همه و همه تو رو هول می‌دادن وسط شور زندگی و دست جمعی تو و تلاش‌های هر روزه‌ت رو تشویق می‌کردن. وقتی اتاق‌های تو درتو با پنجره‌های بزرگ چوبی رو می‌بینی، احساس می‌کنی جون دارن… مهربونن! با تو و زندگیت همسازن. انگار منتظرن تو اراده کنی تا اون‌ها همراهیت کنن و به زندگیت طراوت بدن. از خشت خشت خونه‌ها بوی وفاداری حس می‌کنی. و تصور می‌کنی… آدمهایی که وسط این آشیونه‌ها زندگی کردن. تلخی و شیرینی دیدن، خندیدن، گریه کردن، امید داشتن، تلاش کردن، انتظار کشیدن… و عاشقی کردن. توی اون زمان و وسط این خونه‌ها بود که شاعرها، در ابیاتشون واژه عشق رو با وفا ترکیب می‌کردن؛ با من بگو از عشق و وفا…❤️🌸 و ما امروز میون آپارتمان‌های شیک ولی سرد و بی‌روح، «عشق» رو با دنباله «حال» جمع می‌کنیم و محبت، حمایت و تعهد رو فدای «عشق و حال» می‌کنیم. خونه‌های قدیمی رو ببینید و روح حیات درونش رو حس کنید…خونه‌های هر زمان شبیه آدمهاشن… https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
یه روز صبح متوجه میشی صداهای جدیدی از توی کوچه میاد!سرک می‌کشی و میبینی اووّه!یه ماشین گنده زرد رنگ با یه کامیون اومدن توی کوچه و هر هر هر دارن صدا میدن و دود می‌کنن. چندتا آدم غریبه هم جلو خونه همسایه ایستادن و حرف میزنن. این طرف‌تر یه آقای سبیلو وایستاده و داره با صدای بلند کارگرا رو صدا میکنه. خلاصه که کوچه حسابی شلوغه در دوره‌ای که شبانه روزش مثل الان ۲۴ ساعت بود ولی امکانات و وسایل تفریحیش یک بیست و چهارم الانم نبود! یکی از چیزهایی که مدت نسبتا طولانی اسباب سرگرمی ما رو فراهم و تضمین می‌کرد،بنایی بود! مخصوصا موقعی که کامیون مصالح میاورد و قسمت بارشون یهو میرفت بالا و به پایین شیب می‌شد و یه عالمه آجر یا شن با صدای بلند ولو میشد کنار کوچه. یه چیزی بود که هم اون موقع منو غمگین می‌کرد و هم الان. وقتی میبینم خونه‌ای قدیمی تخریب میشه و برای همیشه از بین میره. میدونم که چاره‌ای نیست ولی دیدن بقایای خونه‌ای که تا دیروز کلی برو و بیا توش بود،پشت درش کلی کفش کوچیک و بزرگ جفت شده بود،کلی وسایل توش بود،یه عالمه آدم توش رفتن و اومدن و بینهایت لحظات تلخ و‌ شیرین رو تجربه کردن، امید داشتن، ترس داشتن، عشق‌ها،خنده‌ها،گریه‌ها…و امروز تبدیل شده به دیوارها و سقف فرو ریخته، آسون نیست. شبیه کالبدی که روح اون در حال رفتنه و میدونی که دیگه هیچ وقت قرار نیست دوباره ببینیش و خبر بزرگتر اینه: این رفتن‌ها و فراموش شدنها، فقط مربوط به خونه‌ها نیست. به قلم @alimiriart (تلخیص شده) ✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس 👇🌸👇🌸👇🌸👇🌸👇🌸 https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7
حدود سه،چهارسالم بود. نصف شب رفتم توالتی که طبق روال همه خونه‌های قدیمی،گوشه حیاط بود. در سکوت و تاریکی شب،همینطور خواب آلود داشتم برمیگشتم که ناگهان صدای وحشتناکی بلند شد. صدای جیغی که انگار وزن داشت و از زمین و آسمون روی سرم فرو ریخت. انگار یکی منو بگیره و پرتم کنه توی یک استخر که به جای آب،از ترس پر شده بود. به سمت ساختمون خونه دویدم. شاید باورتون نشه ولی موجود سیاهی رو حس کردم که دنبالم میدوید و من با تمام وجودم سعی میکردم ازش فرار کنم. بعدا فهمیدم که همون زمانی که من توی حیاط بودم،مادرم خواب بدی میبینه وجیغ میزنه وپدرم که از صدای جیغ از خواب میپره صداهای نامفهومی رو بلند بلند ادا میکنه واین،جیغ های مادر رو تشدید میکنه(چه موقع خواب بد دیدنه آخه مادر من!) من تا مدتها درگیر ترس بودم.اون موجود سیاه وحشتناک رو بارها میدیدم و با کسی هم درباره ش صحبت نمیکردم. بیشتر شبها قبل از خواب ترس سراغم میومد و خوابم نمیبرد.برا همین سعی میکردم زودتر از همه برم بخوابم. سالها بعد که کمی بزرگتر شدم و خواهر و برادر کوچیکتر داشتم شبها پیش هم میخوابیدیم نمیدونم چرا تصورم این بود که اگه زودتر خوابم ببره یا بهشون پشت کنم،اون طفلیا ممکنه بترسن! نتیجه اخلاقی:شب‌ها آب،چای، هندونه و چیزای اینجوری به بچه‌ها ندین، اگه میدین خودتون شام سبک بخورید،اگرم خوردید، خواب‌های خوب ببینید!لااقل اون مستراح لامصب رو نذارید ته حیاط! @alimiriart 〰️〰️〰️🌸🌸🌸🌸〰️〰️〰️ ✅موسسه فرهنگی هنری سریر ققنوس طوس 👇🌸👇🌸👇🌸👇 https://eitaa.com/joinchat/1920204813C51827a08d7