به خدا که شما
تا ابد
عزیز دل مایی و
خار چشم دشمنات
چه حقیره اون کسی که موی دماغ یه مملکته و هرچی لایق خودشه به شما نسبت میده...
دعامون کن سلیمانیِ عزیز عزیز عزیز
@pichakeghalam
هدایت شده از شکوهی
خدایا غیر خودمون
یک گوشه دنیا یک عده مردم دیگه
ده ماه که امیدشون برای مقاومت توی سختترین شرایط به اقتدار کشور ماست
خدایا به خون بچه های مظلوم غزه
به فراموشکاری مردم ما نگاه نکن
😭😭😭
نذار لذتی که برای نزدیک بودن نابودی اسرائیل توی وجودمون خاموش بشه
مگه نگفتی از تو حرکت از من برکت
خدایا خودت دیدی که چند روز همش گوشی تلفن دستمونه
یک عده مون راه افتادن توی محله ها
یک عده بسیج شدن برن روستاها
یک عده هم تسبیح و مفاتیح دستشونه
خدایا اونایی که میبینی بیکار نشستن
حواسشون نیست باورنکردن چقدر این انتخابات مهمه
خدایا تا حالا همیشه خودت هوامون رو داشتی از الانم هوامون رو داشته باش
خدایا ما انتخابات قبلی ثابت کردیم مثل شهید رئیسی رو میخوایم
میدونم مظلوم گیرش آوردیم حواسمون بهش نبود
خدایا گوشمالیمون نده
😭😭😭😭😭
جمهوری اسلامی ایران حرم است!
بیا رفیقم!
بیا فردا زائرانه چنگ بزنیم به مشبکهای طلایی حرم ایران! که این حرم باید بماند و مثل همیشه طعنه بزند به قدرتهای پوشالی جهان!
دستت را به من بده!
که این بار بیش از همیشه
هموطنیم
و
همدل
و
همدرد...
بیا فردا با همهی وجود مُهر بزنیم به امنیت این حرم و نگذاریم صدای پر غصهی پچ پچههایمان به گوش غریبهها برسد.
بیا که این روزها بیشتر از همیشه باید کنارم باشی و کنارت باشم.
که این روزها من و تو هموطنتریم و همداستانتر...
#انتخابات
#مسافرفرودگاهبغداد
#نهبهدولتسومروحانی
@pichakeghalam
#ارسالی
آقای پزشکیان
شما مفسر قرآنی
حافظ نهج البلاغه ای
دلت پاکه
دعا کن جلیلی رأی بیاره 😂😂
🤍🖤🤍🖤🤍
🖤🤍🖤🤍 🤍🖤🤍
🖤
#داستانکوتاه
📝 گرگ و میش
اِلین را میچسبانم به سینه. پلههای ثبتاحوال را دوتا یکی بالا میروم. در شیشهای باز میشود. باد گرم میخورد به صورتم. کاش یکی بود وسط این زمهریر دلم را هم گرم میکرد. جلوی تمام باجهها پر از آدم است. بعضیها دو سه نفری آمدهاند. همهمهی بی کلام عجیبی توی سالن پیچیده. نمیتوانم کلمات را وسط هورهور فنکوئل و تق تق کیبورد کامپیوترها تشخیص بدهم. اگر سینا کنارم بود حتما زور پچ پچمان به همهی این صداهای گنگ میچربید. به طرف اتاق معاون پا تند میکنم. در باز است. مرد کت شلوارپوش با آن غبغب گوشتی روی صندلی نشسته و زل زده به صفحهی مانیتور. سلام میکنم. منتظر جوابش نمیمانم:«اومدم دنبال شناسنامه دخترم.»
بی آنکه نگاهم کند میگوید:«باجه۷»
دو قدم میروم جلو:«میدونم ولی...راستش...میخوام اگر بشه زودتر شناسنامه ما رو صادر کنید.»
مردمکهایش میچرخد طرف من. ابروهایش را میدهد بالا. چینهای پیشانیاش عمیق میشود. گمانم شناخت:«اسم؟»
انگشتهایم را روی تن الین فشار میدهم:«الین...الین خوشبخت»
«اسم خودت و پدرش؟»
سعی کردم صدایم نلرزد:«سینا خوشبخت، ساغر شیدا»
بقیه مشخصات را هم میگیرد وتندتند تایپ میکند. دوباره خیره میشود به من و الین که توی بغلم دست و پا میزند:«تاییدیه بهزیستیو گرفتید؟»
دلم هری میریزد پایین. خیلی بیرحمم که این لحظهها، بهجای بیمارستان، توی ثبت احوال پرسه میزنم. سرم را به تایید تکان میدهم:«همون روز تحویل دادم به همکارتون» نمیدانم چندهزارسال میگذرد تا چشمش را از روی آن صفحهی لعنتی بردارد و جواب بدهد:«چند وقته پیشتونه؟»
«شیش ماه»
تکیه میدهد به صندلی:«سه چهار روز دیگه...»
نمیگذارم جملهاش تمام شود:«این که روند عادیشه، من میخوام همین امروز...»
اضطرارم را میفهمد. نگاه معناداری میکند:«باهاتون تماس میگیریم»
میزنم بیرون. سوز بیرحم هوای آذر، زلزله به جانم میاندازد. الین صورتش را فرو میکند توی بغلم. زیپ کاپشنش را تا بالا میکشم. لبهایم را میچسبانم به پوست شکلاتیاش. موهای فرفریاش میرود توی بینیام. بهش لبخند میزنم. با آواهای نامفهوم یک عالمه دوستت دارم حواله میکند به چشمهای مضطرب و پر آبم. مینشانمش روی صندلی مخصوص و شیشهشیر را میدهم دستش. خودم مینشینم جای سینا. همیشه از رانندگی متنفر بودم. آنقدر که بیشتر کابوسهایم منتهی میشد به تصادفهای ترسناک. یکهو خودم را میدیدم وسط یک جادهی تاریک که با سر و صورت خونی پشت فرمان نشستهام. سینا میگفت خواب زن چپ است و من یک روز بهترین رانندهی زن دنیا میشوم. راست میگفت. حالا چندماه است که مسیر خانه و بهزیستی و ثبتاحوال تا بیمارستان را چشم بسته میرانم. اولین بار که نشستم پشت فرمان، سینا کنارم بود. تب و لرز امانش نمیداد. بعد از چهارده روز قرنطینه، خونریزیهای وقت و بیوقت و ضعف شدید هم به علائمش اضافه شده بود. رفتیم بیمارستان. آزمایش گرفتند و تشخیص سرطان خون All دادند. هنوز یک ماه نشده بود که الین را داده بودند به ما. آن هم بعد از دو سال دوندگی و انتظار کشنده. دختر پنج ماههی ریزنقشی که از بدو تولدش توی nicu بستری بود و ندیده مهرش به دل من و سینا نشست. داشتیم برای زندگی دخترمان دست و پا میزدیم که سینا به این حال و روز افتاد. دیشب دکترش آب پاکی را ریخت روی دستمان. گفت دیگر امیدی نیست. نمیدانم منظورش به نفسهای سینا بود یا تهماندههای جان من!
استارت که میزنم ضبط ماشین هم روشن میشود. لب دریا روی صخرهها نشسته بودیم. داشتم برای سینا، مرغ سحر میخواندم. مثل همیشه صدایم را ضبط کرد:
«ساقی گلچهره بده آب آتشین..پردهی دلکش بزن ای یار دلنشین...ناله برآر از قفس ای بلبل حزین...کز غم تو،سینهی من پر شرر شد،پر شرر شد، پر شرر شد.»
صدای موج میپیچد توی اتاقک ماشین. بعد صدای سینا که میخندد و میگوید:«دخترِ مهتاب، پیش صدای تو قمرم باید لُنگ بندازه»
هروقت رنگپریده میشدم بهم میگفت:«دختر مهتاب». حالا مهتاب بی رنگم افتاده کنج آن اتاق کوفتی و شب و روزم را سیاه کرده.
چیزی توی گلویم ورم میکند. برمیگردم رو به الین. دلم برای چشمهای نیمه باز و مژههای بلندش ضعف میرود. شیشه از دستش ول شده و یکی دو قطره شیر از گوشهی لبش آویزان است. اصلا نقطهی عطف زندگی من و سینا همین حادثهی شیرین است. تاریخِ تمام اتفاقها به قبل و بعد آمدنش تقسیم میشود. فکر اینکه مجبور باشم الین را پس بدهم دیوانهام میکند. زیر لب میخوانم:« شعله فکن در قفس ای آه آتشین...دست طبیعت گل عمر مرا مچین...»
اشکم را با آستین پاک میکنم. بمیرم هم الین را پس نمیدهم. مگر هر بچهای که پدر نداشته باشد از مادر جدایش میکنند؟ این چه قانون مسخرهایست آخر؟
اینها را به مامان هم گفتم. همان روز که یواشکی من را کشید گوشهی سالن بیمارستان. میگفت با این وضعیت سینا، بهتر است الین را برگردانم بهزیستی. گفت:« بچهی بی پدر...»
خنجر کلمههاش فرو رفت توی قلبم. حرفهایی که احتمالا حاصل شور و مشورت بزرگان فامیل بود! چشمم پر شد ولی خندیدم:«مامان الین دخترمه!»
«مامان فدات شه، خودت پسش بدی بهتر از اینه که به زور بیان بگیرنش»
خون چکه میکرد از تمام روحم. نشستم روی زمین. داشتم مچاله میشدم توی خودم ولی سرم را گرفتم بالا:«هنوز دو هفته مونده تا شیش ماه...سینا زنده میمونه»
دندانهام را روی هم فشار میدهم:«زنده بمون سینا...بخاطر من و الین طاقت بیار»
میرسیم. جلوی در بیمارستان پارک میکنم. الین را از صندلی عقب برمیدارم. بیدار میشود و هاج و واج دور و بر را نگاه میکند. صورتش را با شال میپوشانم و به طرف سالن میدوم. گوشهایم را تیز میکنم. صدای جیغ و ضجه نمیآید. یعنی سینا هنوز زیر این سقف بلند نفس میکشد.
کمی آرام میگیرم. منتظر آسانسور نمیمانم. تا طبقهی دوم میدوم. با اینکه ساعت ملاقات نیست ولی از خانوادهی خودم و سینا چند نفری توی راهرو هستند. با یک سلام سرسری از زیر سوالهایشان در میروم. مستقیم میروم ایستگاه پرستاری :«میخوام برم پیش سینا، با دخترم»
پرستار سرش را از روی دفتر دستَکَش بلند میکند. چشمهای سبزش گشاد میشود. ابروهای پهنش را میدهد بالا:«با بچه شاید...»
التماس میکنم:«خواهش میکنم، خیلی کوتاه»
گان میپوشم و الین را میچسبانم به خودم. در اتاق ایزوله باز میشود و تنِ تار و نحیف مردَم توی قاب چشمهام نقش میبندد. مثل جنین توی خودش جمع شده. چشمهایش بستهست. میروم کنارش. دم گوش الین نجوا میکنم:«الین... بابا»
خیره شده به صورت ورم کردهی سینا. خودش را کش میدهد طرف پدرش . روی زانو خم میشوم تا انگشتهایش سر و صورت سینا را لمس کند. اولش کمی میترسد. یک نگاهش به من است یک چشمش به او. دستش را میگیرم و میکشم روی صورت مهتابی. لپهایش را باد میکند و صدایی شبیه گفتن بابا از لبهای قلوهای اش بیرون میآید. بغضم را قورت میدهم. با چشمهای پر، میخندم و صورتم را میبرم جلو:«پاشو ببین دخترتو »
مردمکهایش از پشت پلک بسته تکان میخورد. لب میزند ولی هیچ کلمهای از شکاف لبهاش بیرون نمیآید.
پیشانیاش را میبوسم. لای پلکهاش باز میشود و دوتا سیارهی سیاه روبروی من و الین طلوع میکند. لبهای کبودش کش میآید و ترک میخورد. چشمهای بی مژهاش از همیشه بی رمقتر است. کاش میشد زندگی را توی همین لحظه نگه دارم. حتی اگر توی این چهاردیواری منحوس باشد. مهم این است که ما سه تا کنارهم باشیم، سینا بخندد و الین از ذوق، دست و پا بزند.
نگاه میکند به الین. گردِ نگرانی مینشیند روی گردیِ ماه. دستش را میگیرم توی دستم:«شناسنامهشو گرفتم».
دروغی که خودم به شنیدن و باور کردنش محتاجترم. پلکهای سینا باز میافتد روی هم. دلهره میگیرم. الین سر و صدا راه انداخته و با پشت دست صورتش را میمالد. نمیدانم بوی مواد ضدعفونی و دارو کلافهاش کرده یا بیقرار خواب است. پرستار میآید تو و اشاره میکند برویم بیرون. یک بار دیگر زل میزنم به صورت تکیدهاش. دلم برای آغوشش پر میکشد. گونهام را میچسبانم به پوست بیحالش و نجوا میکنم:«همیشه دوست دارم سینا»
در پشت سرم بسته میشود. مامان میآید جلو و الین را از بغلم میگیرد:«چطوریه وضعیتش؟»
همانطور که گان را درمیآورم میگویم:«مثل قبل»
آهسته میپرسد:«ثبت احوال چی شد؟»
آه میکشم :«میگن دو سه روز دیگه»
پلکهایش را فشار میدهد روی هم و زیر لب ذکر میگوید یا چیزی که نمیفهمم. بیحوصله میگویم:«بگو بقیه برن.خودم هستم. تو هم الینو ببر خونه»
از اینکه حوصلهی تعارف الکی ندارم و در جواب خداحافظی شان لبخند نمیزنم عذاب وجدان میگیرم. بالاخره میروند.
پشت در اتاق چمباتمه میزنم. سرم را تکیه میدهم به دیوار. یک قطره اشک از گوشهی چشمم سر میخورد و راه را برای سیلاب باز میکند. خودم را میبینم که توی این چندماه به اندازهی هزار سال راه رفتهام. الین را میبینم که مثل یک شریان شیرین توی عمق جانم جریان دارد. و سینا که آن طرف این در، دارد جان به لبم میکند. میدانم که طاقت از دست دادن همزمان دونفرشان را ندارم. میروم هزار متر بالاتر از زمین. دستهایم را باز میکنم و میپرم. سقوط، تنها چارهی این همه درد بی درمان است. توی هوا معلقم هنوز؛ بی وزن و خاموش. متوجه صدای رفتوآمد پرستارها به اتاق سینا میشوم. چشمم را باز میکنم. تا میخواهم چیزی بپرسم گوشی توی کیفم زنگ میخورد. از جا بلند میشوم.