eitaa logo
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
202 دنبال‌کننده
289 عکس
42 ویدیو
1 فایل
نیاز ساده‌ی من تنها شنیدن صدای تو بود. تو دریغ کردی و من نوشتم... با من هم کلام بشید👈 @M5566M
مشاهده در ایتا
دانلود
آرین سلیمی طلا گرفت... دلم قنج می‌رود. اما تا می‌آیم ذوق زده شوم و ته دلم شور بگیرم، عکس آن چندتا پلاستیک انسان پهن می‌شود جلو چشم‌هام. می‌ترسم قلبم از این همه سرد و گرم شدن، یک روز که روزش نیست پودر بشود و فرو بریزد. با خودم فکر می‌کنم، با این همه قبض و بسط، ما دیگر آدم‌های قبلی نمی‌شویم. ما هم اگر آدم‌های قبلی بشویم، چشم‌های این دختر، اگر باشد و بماند و به مادری برسد، نسل به نسل رنج به جا می‌گذارد جا به جای جهان. لعنت به تو صهیونیست... لعنت به تو همین حالا که از همیشه ابلیس‌تری! @pichakeghalam
هدایت شده از مجله قلمــداران
شروع ثبت‌نام نویسندگی برای دوستانی که علاقمند به نوشتن داستان هستند. لطفا جهت ثبت نام به آیدی زیر پیام بدهید @sabtenam_ghalam
بله حاجی....بله! همه چی ردیفه الحمدلله. انقدر که منِ کربلا ندیده و مشایه نرفته دارم می‌بینم راهی که شما هموار کردی، چجوری پر از عاشق شده. بله حاجی...نگران نباش. موکب‌ها به راهه و امنیت هم برقرار. پدرها با خیال راحت یه سینی پر از خوراکی می‌ذارن رو سر دخترا و می‌فرستنشون تو جاده سر راه زائرا. خیالت راحت... شب‌های جاده، آروم آرومه! موکب‌دارا پرده‌های برزنتی‌شون‌و می‌ندازن پایین تا آب تو دل مهموناشون تکون نخوره. زخم و تاولی هم اگر باشه، دوا و درمون داره. پادردی هم اگر باشه، کسی هست که مهرش‌و جمع کنه تو سرانگشتاش‌و بیاد به نوازش و ماساژ و خنده دردا رو ببره. حاجی اصلا نمیشه اسم پیاده‌روی اربعین بیاد و اسم شما پشتش نباشه. حتی منِ همیشه جا مونده، این روزا قدم‌هام‌و به نیت شما برمی‌دارم... حاجی اصلا بوی دویدن‌ها و شب‌نخوابی‌های شما عجیب تو کل منطقه پیچیده! @pichakeghalam
دچار ردِ نگاهش، صاف می‌خورد به فیروزه‌ایِ سه تابلوی کوبیده شده به دیوارچه‌ی سفید. نه گریه می‌کند، نه تعجب! شبیه کسی که هزار سال به عادت یا به تعهد، کارش شده همین! که هر روز دم صلاة ظهر که هیولا موشک‌هاش را زده و مست از شکارِصبح‌گاهی، میزگرد گذاشته و دارد به قوت و غذای فرداش فکر می‌کند، شال و کلاه کرده راه میفتد. بعد جوری که صدای لخ لخ کفش‌هاش روی آسفالت ترَک خورده‌ی خیابان بپیچد، راه اردوگاه تا اینجا را گز می‌کند. روزهای اول که آمده، دلش هُری ریخته روی پاره‌سنگ‌ها و تیرآهن‌ها. مشت مشت خاک بو کشیده و تند تند بغض ترکانده. اشک‌هاش، شره کرده روی آوار و خاطره‌هاش را تکه‌تکه از زیر خاک کشیده بیرون. آخرسر هم غروب نشده خودِ لهیده‌اش را جمع و جور کرده و برگشته طرف چادرها. زن، هر روز وسط صلاة ظهر شال و کلاه می‌کند و لخ‌لخ کنان می‌آید روبروی چند تُن آوار و یک دیوارچه‌ی سفیدِ فروریخته و سه قابِ فیروزه‌ای می‌ایستد. بغض‌هاش را تند تند قورت می‌دهد و زل می‌زند به خاطره‌ای پشت سفیدیِ دیوارِ اتاق، که احتمالا برای همیشه مدفون شده!🇵🇸 @pichakeghalam
چهارتایی خوابیدند توی اتاق زینب. تو دل هم. برای دخترها تشک انداختم و محمدحسین خوابید روی تخت. چراغ را که خواموش کردم تسنیم اولین نفر گفت:« من تو بغل عمه» سرش را گذاشت روی بازوم. عطر موهاش خود خود بچگی‌هام بود. بسم الله گفتیم و از توی گوشی قصه‌ی شب خاله مریم را پلی کردم. قصه‌ی چهارم پنجم بود. صدای خنده‌های ریز ریز زینب و کوثر هنوز می‌آمد. دلم برای شادی عمیق ته دلشان قنج رفت اما جدی شدم:« شماها چرا بیدارید؟!» محمدحسین یک دور چرخید و مثل بادکنکی که بترکد پقی زد زیر خنده. کوثر گفت:« عمه بذار تا صبح بیدار بمونیم امشب» دلم برای عمه‌ گفتنش ضعف رفت. هربار که صدام می‌کند همین داستان است. خودش هم می‌داند که یک تکه از قلب من بوده که جدا شده و سی سال بعد از من به دنیا آمده. زینب گفت:« آره مامان. مگه ما چقد پیش همیم؟» تسنیم از بغلم فاصله گرفت. گفتم:« نمیشه! زود بخوابید نصف شب شد.» گمانم صدام از حد معمول رفته بود بالاتر! خمیازه کشیدم. چشم‌هام می‌سوخت. وَرِ خسته‌ی ذهنم گفت:« اون موقع که اصرار می‌کردی باید حواست به شب بیداری‌هاشونم بود!» ورِِ مهربان سر کج کرد:« دلت میاد؟! ببین چقدر خوشحالن. مگه همین‌و نمی‌خواستی؟» سرشان را کردند زیر پتو. پاهایشان ولی پر از وِلوِله‌ی بازی بود. یاد خودم افتادم. تسنیم من بودم و من، آغوش عمه‌هام وقتی هفته به هفته‌ی تابستان را کنارشان بودم. شب‌ها می‌خوابیدیم توی حیاط دراندشت مادر. صدای پارس سگ‌ها و جیرجیرِ جیرجیرک‌ها که بلند می‌شد می‌خزیدم توی بغل عمه‌ها. هرکدام که قصه‌ی قشنگ‌تری بلد بود و دیرتر خوابش می‌برد! تنم که گرم می‌شد خوابم می‌برد تا خود صبح که آفتاب پهن می‌شد توی سر و صورتم. چشم بسته پتو را می‌انداختم کنار و توی جا غلت می‌زدم. صدای چِرِق چِرِقِ استکان نعلبکی مادر بیخ گوشم بود. بوی نان محلی آب زده و پنیر و انگور که می‌پیچید مثل فشنگ از جا می‌پریدم. مادر می‌گفت:« الان میرم برات شیر می‌دوشم.» چربی شیر تازه‌ی نجوشیده‌‌ تا ظهر سرحالم می‌کرد. وقت‌هایی هم بود که بقیه‌ی نوه‌ها هم می‌آمدند. آن وقت تا خود صبح حرف می‌زدیم. ریز ریز می‌خندیدیم و هیس هیس می‌شنیدیم. وسط قصه‌ی هشتم بود. سرم را از روی بالش برداشتم. هیچ‌کدام تکان نمی‌خوردند. نشستم. یکهو تسنیم از زیر پتو داد زد:« عمه خاموش کن می‌خوام بخوابم» حیف که ساعت ۲ شب بود. حیف که زینب و کوثر و محمدحسین پاهایشان نمی‌جنبید. وگرنه همان‌جا از زیر پتو می‌کشیدمش بیرون و تا خود صبح می‌خوردمش! @pichakeghalam
دختر بدر الدجی امشب سه جا دارد عزا تسلیت یا فاطمه گاه می گوید: پدر گاهی حسن گاهی رضا تسلیت یا فاطمه... ◾️فرارسیدن ایام شهادت پیامبر اکرم(ص) و شهادت امام حسن(ع) و امام رضا علیه السلام تسلیت باد. ─┅═ঊঈ🌺🍃ঊঈ═ @rahiyankosar_markazi🇮🇷 ─┅═ঊঈ🌺🍃ঊঈ═┅‌
20.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همین صف دو سه متری نامنظم، شاهراهِ رسیدن به شیرین‌ترین شرابِ بهشتیِ دنیاست! @pichakeghalam
همیشه وقتایی که قسمتم می‌شه برم مشهد، توی راه لایه‌های ذوق مرگیم رو که می‌زنم کنار، ته دلم یه خجالتی پیدا می‌شه؛ که این مشهد، همون شهریه که اماممون رو توش شهید کردن. بعد سرم رو می‌ندازم پایین و از همون ته ته دل، یواشکی، جوری که خودمم نشنوم از امام رضا معذرت خواهی می‌کنم. بعدش دوباره‌ لایه لایه شوق و دلتنگی می‌چینم رو اون شرمه! اون وقت چشمام رو می‌بندم و دلم‌و قرص می‌کنم که خدا امام رضا و باب‌الجوادش و صحن گوهرشادش و چایی‌خونه‌ش و محفل اشکش و کبوترهاش و ذره ذره خاک طلای حرمش رو برای ما چیده تو اون نقطه‌ی مشهد، که از غم و غصه و دلآشوبه نَمیریم! جوری چیده که هزار کیلومتر هم که دور باشیم، یه تیکه از نبات تبرکی و یه پَر گل محمدی ضریح‌و می‌ریزیم تو چایی و پرواز می‌کنیم تا خود صحن انقلاب! امشب، دلم می‌خواد روی ماه خدا رو ببوسم که از قلب مشهد، به دلِ همه‌ی ما امام‌رضا دارها پُل زد. خدا رو شکر که دوستش داریم... خدا رو شکر که دوستمون دارن🖤 @pichakeghalam
امشب یه داستان بخونیم؟ یه داستان امام رضایی از قلب مشهد به قلم دوست عزیزم انسیه جان شکوهی!
دوشنبه بود، ولی هوا بوی غروب جمعه می داد. نشستم لب جدول، کنار خیابانی که نمی‌دانستم کجاست. دستم را روی پارگی شلوار گذاشتم. زانوم خراشیده بود. خانمی برایم آب آورد. پیرزن شال را از روی زمین برداشت. تکاند و روی سرم انداخت:« تو کیفت مَگه چی داشتی؟» آب را با بغض قورت دادم :« شناسنامه ، کارت ملی،همه ی مدارکم » با پشت دست اشک را گرفتم:«اومده بودم برای ثبت نام خوابگاه و دانشگاه» گرمای دستش را روی شانه‌ام حس کردم:«پس مال اینجِه نیستی » سر بالا دادم:« نه » پسر جوان برگشت. خم شد روی زانوهاش. نفس نفس زد:« در رفت، نامرد» به آب توی دستم اشاره کرد:«نمی خوری؟» :«نیم خوردست» از دستم گرفت:«ما اهل این سوسول بازی ها نیستیم آبجی» بطری را سر کشید. قطرات عرق از کنار پیشانی‌اش سر خورد. مابقی را روی سرش خالی کرد. سر را به چپ و راست تکان داد. آب پاشید روی صورتم. شیرینی آب و شوری عرق را کنار لبم حس کردم. چندشم شد. زدم زیر گریه. سر گذاشتم روی زانو. پیرزن نشست کنارم:« گریه نکن دخترجان، آدم که تو شهر غریب تنها راه نمیوفته ای وَر او وَر. تنها که نیامدی ها ؟ کس و کارت کجایَن؟» کس و‌کاری نداشتم. از پنج سالگی تمام کس و کارم شده بود زهرا. قرار بود باهم بیاییم اما آبله مرغان گرفت و تنها ماندم. سرم را بلند کردم:« تنهام، کس و کاری ندارم» به خطوط پیشانیش نگاه کردم. زیر چشمهاش تیره بود و کنارش پر از چین. بینی گوشتی داشت مثل خودم. خیره ماندم توی چشمهاش. منتظر بودم او هم مثل بقیه، بعداز این حرف برود. دست کشید به روسری‌اش. گره‌اش را شل کرد. دیگر نگاهش نکردم. زانو‌‌هام را بغل کردم. دستش را گذاشت روی پوستم.زبر بود. :«پس مهمون آقایی» لب و لوچه‌ام کج شد. هنوز یک ساعت نبود رسیده بودم مشهد که این اتفاق افتاد. دلم می‌خواست دق دلی‌ام را سر یک نفر خالی کنم. ابرو در هم کشیدم. بلند شد چادر خالدارش را زیر پهلو جمع کرد. با عصایش زد به پام:«وَخِه بِرم مادر، اینجِه کسی، بی کس و غریب نِمِمانه» ساک مسافرتی را توی دست جا‌به‌جا کردم. کوچه‌ها شلوغ بود. پیرزن آهسته راه می‌رفت. از جلوی چند مغازه رد شدیم. بوی زعفران و دارچین و هل می‌آمد. صدای منزل منزل، مسافرکش‌ها بلند‌تر از هیاهوی خیابان بود. سر کوچه‌ای ایستاد. یک عکاسی نبشش بود. دیوار مغازه پر بود از عکس‌های یادگاری با حرم. :« ای دُکون رِ بِرِیِ خودت نوشونی بذار.ته ای کوچه خانَمه، از ای وَرم که بیری صاف موخوره به حرم » برگشتم سمتی که پیرزن نشان داد. طلایی گنبد شد نور، تابید به چشمم. نتوانستم نگاهش کنم. شاید هم نخواستم. بغض راه گلویم را بست. توقع این استقبال را نداشتم. با هزار امید مشهد را انتخاب کرده بودم. کاش زهرا کنارم بود. اصلا این فکر را زهرا انداخت توی کله‌ی بچه ها. از بس چپ رفت راست رفت گفت «شهری را بزنید که توش حداقل یک آشنا یا فامیل داشته باشید» اگر بود حتما راضیم می‌کرد برویم حرم. نور چشمم را زد.دست گرفتم جلویش. بغض را به زور قورت دادم. پیرزن با دست اشاره کرد:«مِس نده بیا» راه افتادم. جلوی یک خانه ایستاد. با کلیدی که دور گردنش بود در را باز کرد:«بیا مادر، خوشامدی» https://eitaa.com/chand_jore_ba_man