چهارتایی خوابیدند توی اتاق زینب. تو دل هم. برای دخترها تشک انداختم و محمدحسین خوابید روی تخت.
چراغ را که خواموش کردم تسنیم اولین نفر گفت:« من تو بغل عمه»
سرش را گذاشت روی بازوم. عطر موهاش خود خود بچگیهام بود. بسم الله گفتیم و از توی گوشی قصهی شب خاله مریم را پلی کردم.
قصهی چهارم پنجم بود. صدای خندههای ریز ریز زینب و کوثر هنوز میآمد. دلم برای شادی عمیق ته دلشان قنج رفت اما جدی شدم:« شماها چرا بیدارید؟!»
محمدحسین یک دور چرخید و مثل بادکنکی که بترکد پقی زد زیر خنده.
کوثر گفت:« عمه بذار تا صبح بیدار بمونیم امشب»
دلم برای عمه گفتنش ضعف رفت. هربار که صدام میکند همین داستان است. خودش هم میداند که یک تکه از قلب من بوده که جدا شده و سی سال بعد از من به دنیا آمده.
زینب گفت:« آره مامان. مگه ما چقد پیش همیم؟»
تسنیم از بغلم فاصله گرفت. گفتم:« نمیشه! زود بخوابید نصف شب شد.»
گمانم صدام از حد معمول رفته بود بالاتر!
خمیازه کشیدم. چشمهام میسوخت. وَرِ خستهی ذهنم گفت:« اون موقع که اصرار میکردی باید حواست به شب بیداریهاشونم بود!»
ورِِ مهربان سر کج کرد:« دلت میاد؟! ببین چقدر خوشحالن. مگه همینو نمیخواستی؟»
سرشان را کردند زیر پتو. پاهایشان ولی پر از وِلوِلهی بازی بود.
یاد خودم افتادم. تسنیم من بودم و من، آغوش عمههام وقتی هفته به هفتهی تابستان را کنارشان بودم. شبها میخوابیدیم توی حیاط دراندشت مادر. صدای پارس سگها و جیرجیرِ جیرجیرکها که بلند میشد میخزیدم توی بغل عمهها. هرکدام که قصهی قشنگتری بلد بود و دیرتر خوابش میبرد! تنم که گرم میشد خوابم میبرد تا خود صبح که آفتاب پهن میشد توی سر و صورتم. چشم بسته پتو را میانداختم کنار و توی جا غلت میزدم. صدای چِرِق چِرِقِ استکان نعلبکی مادر بیخ گوشم بود. بوی نان محلی آب زده و پنیر و انگور که میپیچید مثل فشنگ از جا میپریدم. مادر میگفت:« الان میرم برات شیر میدوشم.»
چربی شیر تازهی نجوشیده تا ظهر سرحالم میکرد.
وقتهایی هم بود که بقیهی نوهها هم میآمدند. آن وقت تا خود صبح حرف میزدیم. ریز ریز میخندیدیم و هیس هیس میشنیدیم.
وسط قصهی هشتم بود. سرم را از روی بالش برداشتم. هیچکدام تکان نمیخوردند. نشستم. یکهو تسنیم از زیر پتو داد زد:« عمه خاموش کن میخوام بخوابم»
حیف که ساعت ۲ شب بود. حیف که زینب و کوثر و محمدحسین پاهایشان نمیجنبید. وگرنه همانجا از زیر پتو میکشیدمش بیرون و تا خود صبح میخوردمش!
#رفیق_بیکلک_عمه
#عمه_خانوم_تناردیه
#نه_به_قصهی_شب
#فقط_یک_شب_پیش_همیم
#خاطرات_کودکی
@pichakeghalam
دختر بدر الدجی
امشب سه جا دارد عزا
تسلیت یا فاطمه
گاه می گوید: پدر
گاهی حسن
گاهی رضا
تسلیت یا فاطمه...
◾️فرارسیدن ایام شهادت پیامبر اکرم(ص) و شهادت امام حسن(ع) و امام رضا علیه السلام تسلیت باد.
─┅═ঊঈ🌺🍃ঊঈ═
@rahiyankosar_markazi🇮🇷
─┅═ঊঈ🌺🍃ঊঈ═┅
#همراه_ما_باشید
20.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همین صف دو سه متری نامنظم،
شاهراهِ رسیدن به شیرینترین شرابِ بهشتیِ دنیاست!
@pichakeghalam
همیشه وقتایی که قسمتم میشه برم مشهد،
توی راه لایههای ذوق مرگیم رو که میزنم کنار،
ته دلم یه خجالتی پیدا میشه؛
که این مشهد، همون شهریه که اماممون رو توش شهید کردن. بعد سرم رو میندازم پایین و از همون ته ته دل، یواشکی،
جوری که خودمم نشنوم از امام رضا معذرت خواهی میکنم.
بعدش دوباره لایه لایه شوق و دلتنگی میچینم رو اون شرمه!
اون وقت چشمام رو میبندم و دلمو قرص میکنم که خدا
امام رضا و بابالجوادش و
صحن گوهرشادش و چاییخونهش و محفل اشکش و کبوترهاش و ذره ذره خاک طلای حرمش رو برای ما چیده تو اون نقطهی مشهد،
که از غم و غصه و دلآشوبه نَمیریم!
جوری چیده که هزار کیلومتر هم که دور باشیم، یه تیکه از نبات تبرکی و یه پَر گل محمدی ضریحو میریزیم تو چایی و پرواز میکنیم تا خود صحن انقلاب!
امشب،
دلم میخواد روی ماه خدا رو ببوسم
که از قلب مشهد،
به دلِ همهی ما امامرضا دارها پُل زد.
خدا رو شکر که دوستش داریم...
خدا رو شکر که دوستمون دارن🖤
#امامرضاخیلیدوسِتدارم
@pichakeghalam
امشب یه داستان بخونیم؟
یه داستان امام رضایی از قلب مشهد
به قلم دوست عزیزم انسیه جان شکوهی!
هدایت شده از چند جرعه با من بخوان
#شناسنامه
#انسیه_شکوهی
دوشنبه بود، ولی هوا بوی غروب جمعه می داد. نشستم لب جدول، کنار خیابانی که نمیدانستم کجاست. دستم را روی پارگی شلوار گذاشتم. زانوم خراشیده بود. خانمی برایم آب آورد. پیرزن شال را از روی زمین برداشت. تکاند و روی سرم انداخت:« تو کیفت مَگه چی داشتی؟»
آب را با بغض قورت دادم :« شناسنامه ، کارت ملی،همه ی مدارکم »
با پشت دست اشک را گرفتم:«اومده بودم برای ثبت نام خوابگاه و دانشگاه»
گرمای دستش را روی شانهام حس کردم:«پس مال اینجِه نیستی »
سر بالا دادم:« نه »
پسر جوان برگشت. خم شد روی زانوهاش. نفس نفس زد:« در رفت، نامرد»
به آب توی دستم اشاره کرد:«نمی خوری؟»
:«نیم خوردست»
از دستم گرفت:«ما اهل این سوسول بازی ها نیستیم آبجی»
بطری را سر کشید. قطرات عرق از کنار پیشانیاش سر خورد. مابقی را روی سرش خالی کرد. سر را به چپ و راست تکان داد. آب پاشید روی صورتم. شیرینی آب و شوری عرق را کنار لبم حس کردم. چندشم شد. زدم زیر گریه.
سر گذاشتم روی زانو. پیرزن نشست کنارم:« گریه نکن دخترجان، آدم که تو شهر غریب تنها راه نمیوفته ای وَر او وَر. تنها که نیامدی ها ؟ کس و کارت کجایَن؟»
کس وکاری نداشتم. از پنج سالگی تمام کس و کارم شده بود زهرا. قرار بود باهم بیاییم اما آبله مرغان گرفت و تنها ماندم.
سرم را بلند کردم:« تنهام، کس و کاری ندارم»
به خطوط پیشانیش نگاه کردم. زیر چشمهاش تیره بود و کنارش پر از چین. بینی گوشتی داشت مثل خودم.
خیره ماندم توی چشمهاش. منتظر بودم او هم مثل بقیه، بعداز این حرف برود. دست کشید به روسریاش. گرهاش را شل کرد.
دیگر نگاهش نکردم. زانوهام را بغل کردم.
دستش را گذاشت روی پوستم.زبر بود.
:«پس مهمون آقایی»
لب و لوچهام کج شد. هنوز یک ساعت نبود رسیده بودم مشهد که این اتفاق افتاد. دلم میخواست دق دلیام را سر یک نفر خالی کنم.
ابرو در هم کشیدم.
بلند شد چادر خالدارش را زیر پهلو جمع کرد. با عصایش زد به پام:«وَخِه بِرم مادر، اینجِه کسی، بی کس و غریب نِمِمانه»
ساک مسافرتی را توی دست جابهجا کردم. کوچهها شلوغ بود. پیرزن آهسته راه میرفت. از جلوی چند مغازه رد شدیم. بوی زعفران و دارچین و هل میآمد. صدای منزل منزل، مسافرکشها بلندتر از هیاهوی خیابان بود. سر کوچهای ایستاد. یک عکاسی نبشش بود. دیوار مغازه پر بود از عکسهای یادگاری با حرم.
:« ای دُکون رِ بِرِیِ خودت نوشونی بذار.ته ای کوچه خانَمه، از ای وَرم که بیری صاف موخوره به حرم »
برگشتم سمتی که پیرزن نشان داد.
طلایی گنبد شد نور، تابید به چشمم. نتوانستم نگاهش کنم. شاید هم نخواستم. بغض راه گلویم را بست. توقع این استقبال را نداشتم. با هزار امید مشهد را انتخاب کرده بودم. کاش زهرا کنارم بود. اصلا این فکر را زهرا انداخت توی کلهی بچه ها. از بس چپ رفت راست رفت گفت «شهری را بزنید که توش حداقل یک آشنا یا فامیل داشته باشید» اگر بود حتما راضیم میکرد برویم حرم.
نور چشمم را زد.دست گرفتم جلویش. بغض را به زور قورت دادم.
پیرزن با دست اشاره کرد:«مِس نده بیا»
راه افتادم.
جلوی یک خانه ایستاد. با کلیدی که دور گردنش بود در را باز کرد:«بیا مادر، خوشامدی»
https://eitaa.com/chand_jore_ba_man
هدایت شده از چند جرعه با من بخوان
توی اتاق نشستم. پنجرههای بلندی داشت. پشت پنجره پر از گلدان بود. یک تلویزیون کوچک روی میز چوبی گوشهی اتاق بود. رویش یک پارچهی سفید گلدوزی شده انداخته بودند. روی دیوار، یک تابلوی یا ضامن آهو زده بودند. عکس یک پیرمرد با عرق چین سفید را روی شیشهاش چسبانده بودند.
پیرزن با سینی چای آمد. نشست لب تخت. قیژ تخت در آمد. سینی را گذاشت روی زمین:«اینجه یَک اتاق بزرگتری دِرُم مُختص مهمونای آقا»
با خودم فکر کردم، من که مهمانش نبودم. از همان وقتی که زهرا آبله مرغان گرفت بعد هم لوله ی آب ترکید و خانم سعادت هم نتوانست با من بیاید،باید میفهمیدم.
استکان چای را داد دستم. انگشتم را دور لبهی استکان چرخاندم.
:«غریبی نکن دِگه، راحت باش»
ترس اینکه اگر این پیرزن نبود، باید چکار میکردم،تازه آرام گرفته بود.
:«اگه مجبور نبودم اصلا مزاحمتون نمیشدم »
زانویش را مالید:«چِل و هش ساله که مهمونای ای خانه ر خود آقا فرستاده، مزاحم دِگه چیه »
نگاه کردم به تابلوی روی دیوار. ولی من جزء آنها نبودم. فکر کردم حتما خودش هم قبول دارد.
دست گذاشت لب تخت. بلند شد:«بیا اتاق ر بهت نُوشون بُدُم،تا یک استراحتی بُکُنی، زنگ مِزنُم نَواسَم بیه، باهاش بِری دنبال راست و ریس کردن کارات»
https://eitaa.com/chand_jore_ba_man
هدایت شده از چند جرعه با من بخوان
روز سومی بود که مهمان خانهی پیرزن بودم.
از بهزیستی معرفی نامه برای ثبتنام فرستادند تا المثنی مدارکم بیاید. با نرگس نوهی پیرزن رفتم دنبالش.
آخر شب بلیط برگشت داشتم. زیپ ساک را باز کردم. عروسک پارچهای ته ساک افتاده بود. پتوی مسافرتی و چند کتاب را گذاشتم رویش. مانتویی را که شسته بودم هنوز نم داشت. چیز دیگری برای جمع کردن نبود جز روسری که به سفارش زهرا خریده بودم.
پیرزن آهسته به در زد:«بیداری مادر؟»
سریع بلند شدم. در را آرام باز کرد. روسریاش را نبسته بود. موهای حنا کرده اش را از دو طرف بافته بود. سفیدی ریشه موهایش را دوست داشتم. توی دستش یک دفتر بزرگ بود. مثل دفتر نمرههای دبستان.
جلد چرمش مشکی بود. نشست کنارم:« از همو چِل و چند سال پیش، هرکی تو ای خانه مهمون رفته، یَک چن خطی از قصه اش یا حرف دلش رِ با آقا ای تو نوشته»
دفتر را گذاشت روی پایم:«حالایم،نوبت تویه»
دو دستش را روی زمین گذاشت.بلند شد:«یا علی»
دست کشیدم روی جلد دفتر.
از روی دلخوری حرم نرفته بودم. زهرا سفارش کرده بود روسری را تبرک کنم، از خیر آنهم گذشته بودم. اما حالا باید سنگ هایم را وا می کندم.
بلند شدم.
چادر رنگی را برداشتم، زدم زیر بغل. سرکوچه از همان راهی که پیرزن نشان داده بود رفتم. بوی عطر توی کوچه پیچیده بود. پسر دستفروش گوشهی لباسم را کشید:« خانم یک بسته گندم بخر»
ایستادم جلوی ورودی. وسط راه. یک نفر شانهاش به من خورد:«جای واستادنه خانوم؟»
چادر را انداختم روی سرم. رفتم داخل.
تا پا گذاشتم توی صحن بغضم ترکید. آمده بودم برای دعوا، اما صورتم خیس بود. بوی عود و اسپند می آمد.
رو کردم به گنبد و گفتم:« یعنی واقعا باور کنم مهمونت بودم؟ این رسم مهمون نوازی بود؟»
زهرا میگفت:« امام رضا غریب الغرباست»
گفت:«هوای ما را داری»
چشم چرخاندم توی صحن. همه جا پر بود از زائر و خادم.
:«البته حق داری! غریبی نمیدونی چیه. این همه دورت کسیه. بیکسی نمیدونی چه دردیه»
نمیدانم یواش گفتم یا بلند.
فقط دیدم چند نفر ایستادند نگاهم کردند.
ایستادم روبه روی ایوان طلا.
غریب برای من معنی میشد با بیکسی و امام رضا اصلا غریب نبود.
غریب زهرا بود که همهی خانوادهاش در یک شب زیر آوار ماندند و همانجا دفن شدند.
غریب سمانه بود که جلوی چشمانش، بابای مافنگیش آنقدر مادرش را زد تا مرد. بعد هم خودش از مصرف زیاد تمام کرد.
غریب تر من بودم، که حتی نمیدانستم اسم پدر و مادرم چیست.
غریبی یعنی تمام هویتت از گذشته، بشود یک عروسک پارچهای و دلخوش کنی، شاید مادرت دوخته باشد.
غریبی، خیالبافیهای تعطیلات عید و سفرهای نرفته بود.
شوری اشک لبم را سوزاند. طلایی ایوان تار شد.
:«خیلی دلم درد داره، تو غریب نیستی بخدا»
یک نفر کنارم ایستاد:«حالا که اومدی بخواه»
سر انداختم پایین:«امام رضا،اگه غم غربت کشیدی،می دونی دردم چیه و چی میخوام»
دیگر نتوانستم بایستم. نشستم، پشت همان سنگهای دور ایوان. صدای نقاره بلند شد. با هر ضربه اشک ریختم. گریه کردم. شاید هم داد زدم. فقط میدانم آنقدر آنجا ماندم تا سبک شدم. نمیدانم آشتی کردم یا نه. ولی دیگر قهر نبودم.
کنار حوض، دختر کوچکی را دیدم.
بستهی گندم را دادم دستش :«بریز برای کبوترا»
https://eitaa.com/chand_jore_ba_man
هدایت شده از چند جرعه با من بخوان
به رختخوابهای گوشهی اتاق تکیه دادم. نگاهم روی دفتر خیره ماند. داستان مریم را خواندم که برای شفای دخترش از کرمان پیاده آمده بود.
بیبی نصرت که صاحبخانه، اثاثش را بیرون ریخته و سه شب توی حرم خوابیده.
یا حاج رضا که زنش را آورده مشهد تا خبر شهادت تنها پسرش را توی حرم به او بگوید.
ورق زدم. یک پاکت بین دفتر بود. مهر عکاسی ضامن، همان که سر کوچه بود را داشت.
هنوز بازش نکرده، جمله اول را خواندم.
«قربان مهمان نوازیت آقا. این رسمش نبود.
آمده بودیم نذرمان را ادا کنیم. گندم آورده بودیم برای کبوترات. با همان دستهای کوچکش برایشان گندم ریخت. توی شلوغی یک لحظه دستش رها شد. دیگر هرچه گشتم نبود. میدانی که مادرش بدون او میمیرد. از دیروز توی شفاخانه خودتان بستری شده. امروز میروم ده خودمان. اثاث میآورم. میشوم مجاورت تا دخترم را برگردانی»
صورتم خیس شد. اشکم چکید روی کلمهی دخترم.
نتوانستم بقیه را بخوانم.
دستم میلرزید. پاکت را باز کردم. از همان عکسای دیوار مغازه بود ولی سیاه و سفید.
اما میدیدم، مردی با شال سبز کنار یک زن ایستاده.
زن چادر رنگی سر داشت.
توی بغلش یک دختر بچه بود. موهای چتری داشت. یک عروسک پارچهای را محکم گرفته بود.
میدانستم که لباس عروسک زرد است با گلهای آبی .
و چشمهایش دکمه های کت بابا.
🖊 انسیه شکوهی
https://eitaa.com/chand_jore_ba_man
شما هم اگر دستی بر قلم دارید
از خاطرههای امام رضاییتون برای من بنویسید.
من اینجام👈@M5566M
السلامعلیک ای پایانِاضطرابها
حضرت عشق علیبنموسیالرضاعلیهالسلام🥀
@pichakeghalam