تصمیم گرفتم
از دیروز هرچی از کلمه و خاطره و دیالوگ تو چنته دارم تحت عنوان #نصر_نامه باهاتون شریک بشم.
هستین با من؟!😉
@pichakeghalam
از دیروز توی گالریم هیچ عکسی ندارم. تا دلت بخواد سوژه فراوون بود، اما من محو شده بودم تو نگاههایی که شبیه هیچوقت دیگه نبودن!
این شاید خیلی اغراق آمیز به نظر برسه،
ولی عین عین واقعیته! تموم اون آدمهایی که دیروز توی نماز #جمعه_نصر بودن انگار خودِ معجزه بودن که خدا از آسمون نازل کرده. نگاهها شبیه هیچوقت دیگه نبود، حرفها و خندهها و گریهها حتی!
بچهها ساعتها توی ظلّ آفتاب، تشنه و گرسنه عرق میریختن و دم نمیزدن.
مادرها از همیشه صبورتر،
غریبهها از همیشه آشناتر...
انگار یه نخ تسبیح همهی مهرههای رنگووارنگ رو نشونده تنگِ دل هم.
اینها از همون ساعت پنج صبح شروع شده بود. پنج صبح پشت در شمارهی ۱۲...
#جمعه_نصر
#نصر_نامه
#نخِتسبیح
@pichakeghalam
مسیر رسیدن به گیت سربالایی بود و طولانی...
بچهها میخندیدن و مادرها حیدر حیدر میگفتن.
سر صف گیت، خانومی از پشت سر صدام کرد. برگشتم. چروکهای یکدست افتاده بود دور چشمهاش. گفت:« برام یه حمد میخونی؟ تو راه خوردم زمین. صورتم درد میکنه...»
صورتم ناخوداگاه جمع شد. دردش پیچید توی استخونهام!
#جمعه_نصر
#نصر_نامه
#نخِتسبیح
@pichakeghalam
#مکالمه
#فالگوشیِتلفنی
_الهی دورت بگردم مادر....فدای صدات بشم...نیا مادر....میدونم میدونم قربون روی ماهت...آخه...از شلنگا میترسم! اگه خونریزی کنه؟....باشه عزیزدلم...امر شوهر مقدمه به نظر مادرشوهر(خنده)....باشه بیا قربون دلت....خدا پشت و پناهت.
رو به من:« عروسم یک هفتهست عمل کرده. چندتا لوله و شلنگ از بدنش آویزونه...»
#جمعه_نصر
#نصر_نامه
#نخِتسبیح
@pichakeghalam
محمدحسین گریه میکرد. خوابش میومد و گرسنه بود و خسته. هرکاری کردم ساکت نشد. لازم بود یکم فاصله بگیرم.
به بهانهی وضو رفتم سرویس بهداشتی. توی مسیر گله به گله زن و بچه خوابیده بود. همهی اونهایی که شب رو توی جاده گذرونده بودن و از اذون صبح پشت در مصلی صف کشیده بودن. روی موکتهای خشک سبز،زیر برق آفتابی که هنوز داغ نشده بود، شیرین ترین خواب دنیا رو میشد تجربه کرد!
برگشتم. محمدحسین داشت میخندید. زن همسایهی سمت راستی، باهاش بازی میکرد و قربون صدقهی اسمش میرفت!
ساعت هفت صبح بود.
#جمعه_نصر
#نصر_نامه
#نخِتسبیح
@pichakeghalam
صداش مردونه بود. از بغل امام رضا پریده بود تو اتوبوس و خودشو رسونده بود تا قلب تهران! برای فرار از داغی شعلههای خورشید و چند دقیقه نفس کشیدن تو یه وجب سایهی کنار پلهها، مدام با همسایهها جابجا میشدیم! من توی سایه بودم و اون توی آفتاب. سر محمدحسین روی پای من بود و پاهاش تو بغل همسایهی مشهدی. براق شد تو صورتم:« مگه بخاطر آقا نیومدی؟»
ترسیدم. پاهای محمدحسینو جمع و جور کردم و خندیدم؛ که یعنی معلومه که بخاطر یاری عزیز دلم اومدم!
نگاهش بین صورت زینب و محمدحسین چرخید و گفت:« پس چرا فرمان آقا رو اجرا نمیکنی؟»
صورتم داغ شده بود.
از اون طرف صدای شعار میاومد:« وای اگر خامنهای حکم جهادم دهد...»
#جمعه_نصر
#نصر_نامه
#نخِتسبیح
@pichakeghalam
#فالگوشیِتلفنی
با یک دست عکس رو گرفته بود روبروش و با اون یکی گوشی نوکیای یازده دوصفرش رو گرفته بود کنار گوشش.
لهجهی اهوازیش همهی همسایهها رو جذب کرده بود:
«ها...قربونش بِشُم هنوز نیومِدِه. دارُم عکسشو نگاه میکُنُم.الهی جونُم فِداش عکس کنار امام خمینی عزیزدلُم و حاج قاسم سلیمانی عشقُمه...هاا نذرُم جِواب داد...زنها هم هِسِن...آخه آقام گفت فقط مردا رو راه میدِن تو...دیدی خو افتادُم پُوی امام حسین...حاجِتمو داد. میخوام پشت سر آقا خامنهای نماز بُخونُم.»
برق چشماش قلبمونو روشن میکرد.
#جمعه_نصر
#نصر_نامه
#نخِتسبیح
@pichakeghalam
مدام روی پا جابجا میشد. صورت لاغرش زیر برق داغ آفتاب سرخ شده بود. از کنار ابروهاش عرق شره میکرد. شکمش را گرفته بود و نفس نفس میزد. دوتا دخترهاش کنارش خوابیده بودن. زینب و محمدحسین رو چسبوندم به خودم. بیفایده بود. جا نداشتیم. همسایهی چسبیده به دیوار بلند شد:« بیا عزیزم.بیا جای من بشین. با این وضع بارداری نباید اینطوری بشینی»
تعارف اول به دوم نرسیده کنار دیوار خالی شد و زن با دخترهاش نشست توی سایه.
همسایهی قبلی رو دیگه هیچ کس ندید ولی مطمئنم صورت خندون و چشمهای درشت و پرآبش از یاد هیچکدوممون نمیره!
#جمعه_نصر
#نصر_نامه
#نخِتسبیح
@pichakeghalam
آقا که اومد همه پرواز کردن. تکبیر و گریه و قربونصدقههای عاشقونه. از اونها که سالها ته صندوقچهی دلمون قایم کرده بودیم درست واسه همین لحظه!
همه نگاهها به اون ماهپارهی پشت جایگاه بود.
و بعد، انگار که دنبال تصویر آقا تو چشمهای خیس همدیگه بگردیم زل میزدیم به هم. به همونهایی که از شیش صبح باهم همکلوم شده بودیم و فهمیده بودیم از روز الست همدل هم بودیم! اصلا رفاقت، افتاده بود روی دورِ تند. به دقیقه و ساعت نکشیده شبیه همقطارهای چندساله شده بودند همه!
نخِ تسبیحِ مهجبینِ ما، داشت دونه دونه دل گره میزد بین بچه مسلمونها...
#جمعه_نصر
#عشق_نامه
#نخِتسبیح
@pichakeghalam