پیچَکِقَلَمْ🍃
چشمامو میبندم. ایستادم کنار راهباریکهی حدفاصل خونهی امام حسن عسکری و دربار خلیفه. تنها نیستم. مس
حس این پلان،
خیلی برام آشناست.
تماشا از دور
قلب تیکه پاره
شوق
انتظار
لحظهها خیلی شبیه زندگی تو ساعتهای #جمعه_نصر بود!
@pichakeghalam
هزاری هم که چشمامو ببندم و باز کنم،
خودم میدونم من یه تارِ موی اون عدهی سینه چاک نیستم امام جان!
من شاید فقط یه شیعه معمولی باشم که شما و اجدادتون و گل پسرتون رو خیلی میخواد. به قول شاعر، از دل نه؛ از سلول سلولم...
منِ شیعه معمولی،
هزاری هم که چشمامو ببندم نمیتونم توی خیال، پلانِ لحظهی نابِ دیدارِ پسرجانتون رو زندگی کنم!
نمیتونم چون یادم رفته شما و شاهزادهتون رَج به رَجِ ما رو از بَـــرید! چون عرضه نداشتم خودمو از بچه شیعه معمولی برسونم به عاشقِ سینه چاکِ ایستاده کنار راهباریکه!
اما حالا که امشب منت گذاشتید و اجازه دادید از شما بنویسم،
منم به خودم جرأت میدم و نیم قدم جلو میام و شما رو صدا میزنم: «رفیق!»
پ.ن:
(جابر ابن عبدالله انصاری نقل میکند: روزی در خدمت حضرت زهرا سلام الله علیها بودم و حدیث لوح را میخواندم، آنجا دیدم که کنیه ابو محمد الحسن ابن علی «الرفیق» است.)
@pichakeghalam
رفیق من!
پدرِ دردانهی غایبِ روزگارم!
ای حسنترینِ همهی خوبیها و زیباییها!
تولدتان هزاران بار مبارک 💚
@pichakeghalam
حسین رفت خراسان و زینب آمد قم
فقط حکایتِ این قصه شکلِ دیگر بود...
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ فَاطِمَهَ وَ خَدِیجَهَ
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْنِ
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ وَلِیِّ اللهِ
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا أُخْتَ وَلِیِّ اللهِ
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّهَ وَلِیِّ اللهِ
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ وَ رَحْمَهُ اللهِ وَ بَرَکَاتُهُ
@pichakeghalam
1.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هله نومید نباشی که تو را یار براند🌱
#عاشقانههاینصفشبی
@pichakeghalam
پیچَکِقَلَمْ🍃
هله نومید نباشی که تو را یار براند🌱 #عاشقانههاینصفشبی @pichakeghalam
واسه روزهای ناامیدی
یه پیشنهاد فوقالعاده👆😉
با یه داستان چطورید؟
قصهی پر غصهی روزهای آلوده...
منتظر دیدن اشتیاقتون هستم😉@M5566M
🖋️ هشت و نیم قدم مانده به مرده شورخانه
پرستار دستش را از زیر شیشه میآورد بیرون.مدارک را برمی دارد و شروع میکند جاهای خالی را پر کردن .
مضطرب میپرسم: «درد داره؟»
گردنش را عقب میکشد و چشمها را ریز میکند.یک نگاه به پرونده میاندازد و یک نگاه به من: «مگه اولین بارته؟»
منتظر جواب نمیماند. پرونده را میبندد و هیکل درشتش را از روی صندلی بلند میکند. در چشم دار با صدا باز میشود. پرستار هنهن کنان میآید طرفم: همه اتاقا پرن. فکر کنم فقط اتاق ۶ یه تخت خالی داره .
پاهایم را فشار می دهم به هم و پشت سرش راه میفتم . تا میرویم تو، چند جفت چشم زل می زنند به ما. زیرلب سلام میکنم و دو سه تا سین جواب میگیرم .
اشاره میکند به تخت خالی کنار پنجره: برو اونجا آماده شو تا بیام کاراتو انجام بدم .
چادرم را میچپانم توی ساک و میاندازمش روی طاقچه. نور نارنجی آفتاب پهن شده روی تخت. ملافه ی چروک را صاف میکنم و پشت به همه مچاله می شوم . شکمم به قار و قور میفتد . به جز همان یک تکه نان بیات سر صبح هیچ چیز از گلویم پایین نرفته .
_ همراه نداری؟
برمیگردم. همراهِ تخت بغلی همانطور که زل زده به من، شیره گوشت را خالی می کند توی دهن زن مریض. زن، خمار و بیرمق شیرهرا سر می کشد . آب دهانم را قورت میدهم: «شوهرم پایینه.»
ته گلویم مزه ی زهرمار میگیرد!
@pichakeghalam
_ باید یه زن پیشت باشه. خواهری، مادری...
شانههایم را میاندازم بالا. مثل آدمهای از دماغ فیل افتاده میگوید: آبجیم و دیشب کورتاژ کردن. من از دیشبه دارم بهش میرسم.
سرش را میآورد جلو : بچهش ناقص بود.
نگاهش پر از سوال است. دارد مقدمه چینی میکند.حوصلهی حرف زدن ندارم .
از هوای دم اتاق تهوع می گیرم . زنِ روی تخت، میخوابد . شاید هم خودش را میزند به خواب ! چرا گریه نمیکند؟ ! دلم میخواهد بپرسم بچهی چندمش بوده؟ هفتهی چند بوده؟ درد کشیده یا نه؟ شوهرش ...
میچرخم طرف پنجره . قیژ تخت در میآید. نور خورشید چشمم را میزند . پلک هایم را می بندم. دست میکشم روی شکمم . گریه جمع شده توی گلوم و عین قلوه سنگ گیر کرده همان جا. از دیروز تا حالا صدای دکتر سونوگرافی توی گوشم قطع نمیشود: «این که قلب نداره. دو هفتهس رشدش متوقف شده. زودتر باید درش بیاری.»
حرفش تمام نشده، صورت آصف مثل کوره سرخ شد. لام تا کام حرف نزد . از همان جا برای من ماشین تلفنی گرفت و خودش رفت کارخانه.
@pichakeghalam
روی دیوارهای لخت اتاق دنبال ساعت میگردم. عقربه ی چاق سیاه روی سه گیر کرده. عقربهی لاغر قرمز یکی میرود جلو و دوتا برمی گردد عقب. نمیدانم هنوز کارخانه است یا برگشته .
نفس گرم پرستار می خورد توی صورتم :« آستینت و بزن بالا. سرم داری. این دوتا قرصم بذار زیر زبونت. دو سه ساعت دیگه راحت میشی .»
راحت؟! مگر بچهی آدم بمیرد آدم راحت میشود؟
صدایم از ته چاه در میآید: «اگه ... اگه زنده باشه هنوز؟»
سوزن را چند بار فرو میکند توی دستم و میآورد بیرون: «رگ هات هم که خشکه! نترس. زنده کجا بود؟ تو پروندهت نوشته ایست قلبی.»
_ آااااخ ..
_ اووووه چه نازنازی . گفتی چندمیته؟
ناله میزنم : «چهارمی»
بدون این که نگاهم کند زیر لب میگوید : «بیکاری انقد خودت و داغون کنی؟ این همه زن که رحمشونو اجاره میدن. نصف قیمت سراغ دارم برات ماااه. شماره خواستی بگو .»
دلم می خواهد بمیرم . کاش مادرم اینجا بود .
خودم نخواستم کسی بفهمد . بفهمند که چه بشود؟ زل بزنند توی چشم هام که آصف جوان است و آرزو دارد؟ من آرزو ندارم؟! هزار بار گفتم که زندگی توی این شهر دیگر زندگی نیست . گیریم که محلهی ما هنوز جزو شهرنشده. هزار بار شنیدم که آسمان همه جا همین رنگ است .
خودم نخواستم کسی همراهم باشد . عجب غلطی کردم!
@pichakeghalam
صبح زود، آفتاب نزده راه افتادم طرف بیمارستان. آصف شب هم خانه نیامد. آمدم لب جاده و سوار مینیبوس شدم. مسافرها، دمغ و خواب آلود لم داده بودند به صندلی . راننده پیچ رادیو را چرخاند و صدایش را زیاد کرد. مجری سرخوش رادیو وسط آهنگهای مسخره اخبار استانی را بلغور می کرد .
روی صندلی تکنفره نشستم. پردهی طوسی را زدم کنار. بوی خاک بلند شد. پشتم را کردم به کوه و زل زدم به شهر که هرچه میرفتیم جلو بزرگ تر می شد. مثل لکهی شیر، وقتی سینه ها نم میدهد و روی لباس پخش میشود . نصف صورتم را چسباندم به شیشه. سرمای شیشه، سرحالم میکرد. آسمان گرگ و میش صبح، تار و سنگین بود. دود غلیظی از کارخانه ها بالا میزد. دود نیروگاه هرچه میرفت بالا مثل شبح سیاهتر و پهنتر میشد. دود کارخانهی آلومینیوم سفید و پنبهای بود .از وسط شهر اوج میگرفت و آن بالا خودش را میانداخت توی بغل سیاهی. رد دود ماشینسازی و واگن پارس هم به آسمان نرسیده گم میشد .
@pichakeghalam