eitaa logo
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
202 دنبال‌کننده
288 عکس
42 ویدیو
1 فایل
نیاز ساده‌ی من تنها شنیدن صدای تو بود. تو دریغ کردی و من نوشتم... با من هم کلام بشید👈 @M5566M
مشاهده در ایتا
دانلود
حسین رفت خراسان و زینب آمد قم فقط حکایتِ این قصه شکلِ دیگر بود... السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ فَاطِمَهَ وَ خَدِیجَهَ السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْنِ السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ وَلِیِّ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکِ یَا أُخْتَ وَلِیِّ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّهَ وَلِیِّ اللهِ السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ وَ رَحْمَهُ اللهِ وَ بَرَکَاتُهُ @pichakeghalam
با یه داستان چطورید؟ قصه‌ی پر غصه‌ی روزهای آلوده... منتظر دیدن اشتیاقتون هستم😉@M5566M
🖋️ هشت و نیم قدم مانده به مرده ‌ شورخانه پرستار دستش را از زیر شیشه می‌آورد بیرون.مدارک ‌را برمی دارد و شروع می‌کند جاهای خالی را پر کردن . مضطرب می‌پرسم: «درد داره؟» گردنش را عقب می‌کشد و چشم‌ها را ریز می‌کند.یک نگاه به پرونده می‌اندازد و یک نگاه به من: «مگه اولین بارته؟» منتظر جواب نمی‌ماند. پرونده را می‌بندد و‌ هیکل درشتش را از روی صندلی بلند می‌کند. در چشم ‌دار با صدا باز می‌شود. پرستار هن‌هن کنان می‌آید طرفم: همه اتاقا پرن.  فکر کنم فقط اتاق ۶ یه تخت خالی داره . پاهایم را فشار می ‌دهم به هم و پشت سرش راه میفتم . تا می‌رویم تو، چند جفت چشم زل می ‌زنند به ما. زیرلب سلام می‌کنم و دو سه تا سین جواب می‌گیرم . اشاره می‌کند به تخت خالی کنار پنجره: برو اونجا آماده شو تا بیام کارات‌و انجام بدم . چادرم را می‌چپانم توی ساک و می‌اندازمش روی طاقچه. نور نارنجی آفتاب پهن شده روی تخت. ملافه ‌ی چروک را صاف می‌کنم و پشت به همه مچاله می شوم . شکمم به قار و قور ‌میفتد . به جز همان یک تکه نان بیات سر صبح هیچ چیز از گلویم پایین نرفته . _ همراه نداری؟ برمی‌گردم. همراهِ تخت بغلی همانطور که زل زده به من، شیره گوشت را خالی می ‌کند  توی دهن زن مریض. زن، خمار و بی‌رمق شیره‌را سر می کشد . آب دهانم را قورت می‌دهم: «شوهرم پایینه.» ته گلویم مزه ی زهرمار می‌گیرد! @pichakeghalam
_ باید یه زن پیشت باشه. خواهری، مادری... شانه‌هایم را می‌اندازم بالا. مثل آدم‌های از دماغ فیل افتاده می‌گوید: آبجیم ‌و دیشب کورتاژ کردن. من از دیشبه دارم بهش می‌رسم. سرش را می‌آورد جلو : بچه‌ش ناقص بود. نگاهش پر از سوال است. دارد مقدمه چینی می‌کند.حوصله‌ی حرف زدن ندارم . از هوای دم اتاق تهوع می گیرم . زنِ روی تخت، می‌خوابد . شاید هم خودش را می‌زند به خواب ! چرا گریه نمی‌کند؟ ! دلم می‌خواهد بپرسم بچه‌ی چندمش بوده؟ هفته‌ی چند بوده؟ درد کشیده یا نه؟ شوهرش ... می‌چرخم طرف پنجره . قیژ تخت در می‌آید. نور خورشید چشمم را می‌زند . پلک ‌هایم را می ‌بندم. دست می‌کشم روی شکمم . گریه جمع شده توی گلوم و عین قلوه سنگ گیر کرده همان جا. از دیروز تا حالا صدای دکتر سونوگرافی توی گوشم قطع نمی‌شود: «این که قلب نداره. دو هفته‌س رشدش متوقف شده. زودتر باید درش بیاری.» حرفش تمام نشده، صورت آصف مثل کوره سرخ شد. لام تا کام حرف نزد . از همان ‌جا برای من ماشین تلفنی گرفت و خودش رفت کارخانه. @pichakeghalam
روی دیوارهای لخت اتاق دنبال ساعت می‌گردم. عقربه ‌ ی چاق سیاه روی سه گیر کرده. عقربه‌ی لاغر قرمز یکی می‌رود جلو و دوتا برمی ‌گردد عقب. نمی‌دانم هنوز کارخانه است یا برگشته . نفس گرم پرستار می ‌خورد توی صورتم :« آستینت ‌ و بزن بالا. سرم داری. این دوتا قرصم بذار زیر زبونت. دو سه ساعت دیگه راحت می‌شی .» راحت؟! مگر بچه‌ی آدم بمیرد آدم راحت می‌شود؟ صدایم از ته چاه در می‌آید: «اگه ... اگه زنده باشه هنوز؟» سوزن را چند بار فرو می‌کند توی دستم و می‌آورد بیرون: «رگ ‌هات هم که خشکه! نترس. زنده کجا بود؟ تو پرونده‌ت نوشته ایست قلبی.» _ آااااخ .. _ اووووه چه نازنازی . گفتی چندمی‌ته؟ ناله می‌زنم : «چهارمی» بدون این ‌ که نگاهم کند زیر لب می‌گوید : «بیکاری انقد خودت ‌و داغون کنی؟ این همه زن که رحمشون‌و اجاره می‌دن. نصف قیمت سراغ دارم برات ماااه. شماره خواستی بگو .» دلم می ‌ خواهد بمیرم . کاش مادرم اینجا بود . خودم نخواستم کسی بفهمد . بفهمند که چه بشود؟ زل بزنند توی چشم ‌ هام که آصف جوان است و آرزو دارد؟ من آرزو ندارم؟! هزار بار گفتم که زندگی توی این شهر دیگر زندگی نیست . گیریم که محله‌ی ما هنوز جزو شهرنشده. هزار بار شنیدم که آسمان همه ‌جا همین رنگ است . خودم نخواستم کسی همراهم باشد . عجب غلطی کردم! @pichakeghalam
صبح زود، آفتاب نزده راه افتادم طرف بیمارستان. آصف شب هم خانه نیامد. آمدم لب جاده ‌ و سوار مینی‌بوس شدم. مسافرها، دمغ و خواب آلود لم داده بودند به صندلی . راننده پیچ رادیو را چرخاند و صدایش را زیاد کرد. مجری سرخوش رادیو وسط آهنگ‌های مسخره اخبار استانی را بلغور می ‌ کرد . روی صندلی تک‌نفره نشستم. پرده‌ی طوسی را زدم کنار. بوی خاک بلند شد. پشتم را کردم به کوه و زل زدم به شهر که هرچه می‌رفتیم جلو بزرگ تر می ‌ شد. مثل لکه‌ی شیر، وقتی سینه ‌ ها نم می‌دهد و روی لباس پخش می‌شود . نصف صورتم را چسباندم به شیشه. سرمای شیشه، سرحالم می‌کرد. آسمان گرگ و میش صبح، تار و سنگین بود. دود غلیظی از کارخانه ‌ ها بالا می‌زد. دود نیروگاه هرچه می‌رفت بالا مثل شبح سیاه‌تر و پهن‌تر می‌شد. دود کارخانه‌ی آلومینیوم سفید و پنبه‌ای بود .از وسط شهر اوج می‌گرفت و آن بالا خودش را می‌انداخت توی بغل سیاهی. رد دود ماشین‌سازی و واگن پارس هم به آسمان نرسیده گم می‌شد . @pichakeghalam
درد چندثانیه می‌پیچد زیر شکمم و  ول می‌کند. می‌ترسم. دلم برای دست ‌های زمخت آصف لک زده. دلم می خواهد زل بزنم توی چشم هاش و  برای هزارمین بار بگویم هرچه می‌کشیم  از این کوره‌ی کوفتی کارخانه است.  بگویم من دلم بچه‌هایم را می خواهد.  حتی همان دوتای اولی که به ماه نکشیده  افتادند. دوباره خاطرات هجوم می آورند. قلبم به تلاطم می‌افتد. سومی را پارسال همین موقع ها زایمان کردم؛ شش ماهه! چند دقیقه نفس کشید.  بعد لب هاش کبود شد و دیگر تکان نخورد! دختر بود؛ با موهای یک‌دست مشکی. چشم‌های نیمه‌بازش مثل چشم عروسک‌ها برق می‌زد .  نمی‌دانم؛ شاید هم اگر می‌ماند کم‌کم  مردمک‌های تیله‌ای‌اش مثل چشم ماها زرد و کدر می‌شد! آصف خواباندش توی چاله. یک کپه خاک و گل ریخت روش. بی سنگ و نشانه. روزهای اول،  شیرم که سرریز می‌کرد راه می‌افتادم طرف قبرستان .  خودم نشانه گذاشته بودم . هشت و نیم قدم مانده به مرده‌شورخانه! می‌نشستم کنارش. نوزاد مرده که فاتحه نمی‌خواست. انگشتم را فرو می‌کردم توی خاک کنار قبر و خیال می‌کردم با دست های کوچش انگشتم را گرفته . خاطره‌ی دیگری نداشتیم. سینه‌ام که سبک می‌شد برمی‌گشتم خانه. @pichakeghalam
در اتاق باز می‌شود. کارگر خدماتی لباس سبز تیره پوشیده و دارد کف راهرو و اتاق‌ها را تی می‌کشد. می‌آید جلو . سایه‌ی لاغرش می‌افتد رویم. چشم تو چشم می‌شویم.  ابروهای پهنش را می‌کشد توهم:  «یک ساعت نشده اینجا رو تمیز کردم!» اسمش روی مقنعه برق می‌زند. بهاره صحراییان!یاد آن شب میفتم.  یک جفت چشم سیاه و یک جفت لب سرخ می‌آید جلوی نظرم. دلم هری می‌ریزد . وسط مهمانی بودیم.‌  تا آن شب دخترعمه‌ی آصف را ندیده بودم. تازه طلاق گرفته بود و برگشته بود خانه‌ی پدرش.  ازش خوشم نمی‌آمد. چشم و ابروهایش شبیه پسردایی‌اش بود. می‌رفت و می‌آمد و بلند بلند قربان صدقه‌ی بچه‌اش می‌رفت. مادرشوهرم چشم از بهاره برنمی داشت. آخر سر نشست پیش آصف به پچ پچ کردن!  دانه‌های درشت عرق روی پیشانی شوهرم برق می‌زد! @pichakeghalam
دستم ‌ را می‌آورم بالا. دور آنژیوکت خون دلمه بسته . صحراییان، تنش را کش می‌دهد  سمت دستگیره‌ی پنجره. الان است که بیفتد روی شکمم: « باز کنید این پنجره رو. اتاق‌و بوی گند برداشته.» شبیه رئیس‌ها حرف می‌زند. نسیم می‌خورد توی صورتم. نفس بلندی می‌کشم. بوی دود تا ته دماغم می‌رود. سرفه‌ام می‌گیرد . این دفعه هرجوری شده اخم و تَخم های  آصف را تحمل می‌کنم. می‌گویم باید استعفا بدهی برویم شمال. اصلا خودم کار پیدا  می‌کنم. توی همین شرکت خدماتی‌ها. هرکاری می‌خواهد بکند. لابد دوباره داد و قال راه می‌اندازد که  تو خودت بچه نگه‌دار نیستی و ربطی به من ندارد. بنا می‌کند توی سر و صورت زدن و  بعد عین جفت،  خودش را ول می‌کند روی زمین.  شاید هم این دفعه کار را یک‌سره کند و  دنبال حرف مادرش را بگیرد ! درد مثل مار توی شکمم می‌چرخد و  توی قفسه سینه‌ام چنبره می‌زند.  به نفس نفس می‌افتم.  استخوان ‌ هایم دارد متلاشی می‌شود . زن تخت بغلی بیدارمی‌شود و  ‌بهت‌زده دور و برش را نگاه می‌کند. خواهرش دست می‌اندازد روی شانه‌ها و  مثل بچه نوازشش می‌کند. پتو را می‌کشم روی سرم. ساعدم را می‌چپانم توی دهان. پاهایم از شدت درد بی‌حس می‌شود.  گریه‌ام می‌گیرد.‌ به هق هق می‌افتم.  مار زهرش را می‌ریزد و ملافه‌ی تختم خیس می‌شود. دیگر هیچ دردی ندارم.  مثل یک تکه پر، وسط زمین و آسمانم.  روی لبه‌ی خواب تلوتلو می‌خورم.  صدای همهمه می‌آید. تصویر آغوش سیاه و سفید می‌آید جلوی چشمم و بعد  صدای گوینده‌ی رادیو می‌پیچد: «طبق آمار،  میزان سقط ناخواسته‌ی جنین در استان ما، به دلیل آلودگی هوا شانزده برابر آمار کشوری است.» پتو از روی سرم کنار می‌رود . پرستار آبمیوه به دست کنارم ایستاده: «پاشو اینو بخور. شوهرت فرستاده.» خون می دود توی رگ‌هام. قوطی را که می‌گیرم کاغذ مچاله شده از دستش سر می خورد زیر تخت! "پایان" مهدیه صالحی ❌لطفا کپی نکنید.❌ @pichakeghalam