eitaa logo
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
202 دنبال‌کننده
288 عکس
42 ویدیو
1 فایل
نیاز ساده‌ی من تنها شنیدن صدای تو بود. تو دریغ کردی و من نوشتم... با من هم کلام بشید👈 @M5566M
مشاهده در ایتا
دانلود
روی دیوارهای لخت اتاق دنبال ساعت می‌گردم. عقربه ‌ ی چاق سیاه روی سه گیر کرده. عقربه‌ی لاغر قرمز یکی می‌رود جلو و دوتا برمی ‌گردد عقب. نمی‌دانم هنوز کارخانه است یا برگشته . نفس گرم پرستار می ‌خورد توی صورتم :« آستینت ‌ و بزن بالا. سرم داری. این دوتا قرصم بذار زیر زبونت. دو سه ساعت دیگه راحت می‌شی .» راحت؟! مگر بچه‌ی آدم بمیرد آدم راحت می‌شود؟ صدایم از ته چاه در می‌آید: «اگه ... اگه زنده باشه هنوز؟» سوزن را چند بار فرو می‌کند توی دستم و می‌آورد بیرون: «رگ ‌هات هم که خشکه! نترس. زنده کجا بود؟ تو پرونده‌ت نوشته ایست قلبی.» _ آااااخ .. _ اووووه چه نازنازی . گفتی چندمی‌ته؟ ناله می‌زنم : «چهارمی» بدون این ‌ که نگاهم کند زیر لب می‌گوید : «بیکاری انقد خودت ‌و داغون کنی؟ این همه زن که رحمشون‌و اجاره می‌دن. نصف قیمت سراغ دارم برات ماااه. شماره خواستی بگو .» دلم می ‌ خواهد بمیرم . کاش مادرم اینجا بود . خودم نخواستم کسی بفهمد . بفهمند که چه بشود؟ زل بزنند توی چشم ‌ هام که آصف جوان است و آرزو دارد؟ من آرزو ندارم؟! هزار بار گفتم که زندگی توی این شهر دیگر زندگی نیست . گیریم که محله‌ی ما هنوز جزو شهرنشده. هزار بار شنیدم که آسمان همه ‌جا همین رنگ است . خودم نخواستم کسی همراهم باشد . عجب غلطی کردم! @pichakeghalam
صبح زود، آفتاب نزده راه افتادم طرف بیمارستان. آصف شب هم خانه نیامد. آمدم لب جاده ‌ و سوار مینی‌بوس شدم. مسافرها، دمغ و خواب آلود لم داده بودند به صندلی . راننده پیچ رادیو را چرخاند و صدایش را زیاد کرد. مجری سرخوش رادیو وسط آهنگ‌های مسخره اخبار استانی را بلغور می ‌ کرد . روی صندلی تک‌نفره نشستم. پرده‌ی طوسی را زدم کنار. بوی خاک بلند شد. پشتم را کردم به کوه و زل زدم به شهر که هرچه می‌رفتیم جلو بزرگ تر می ‌ شد. مثل لکه‌ی شیر، وقتی سینه ‌ ها نم می‌دهد و روی لباس پخش می‌شود . نصف صورتم را چسباندم به شیشه. سرمای شیشه، سرحالم می‌کرد. آسمان گرگ و میش صبح، تار و سنگین بود. دود غلیظی از کارخانه ‌ ها بالا می‌زد. دود نیروگاه هرچه می‌رفت بالا مثل شبح سیاه‌تر و پهن‌تر می‌شد. دود کارخانه‌ی آلومینیوم سفید و پنبه‌ای بود .از وسط شهر اوج می‌گرفت و آن بالا خودش را می‌انداخت توی بغل سیاهی. رد دود ماشین‌سازی و واگن پارس هم به آسمان نرسیده گم می‌شد . @pichakeghalam
درد چندثانیه می‌پیچد زیر شکمم و  ول می‌کند. می‌ترسم. دلم برای دست ‌های زمخت آصف لک زده. دلم می خواهد زل بزنم توی چشم هاش و  برای هزارمین بار بگویم هرچه می‌کشیم  از این کوره‌ی کوفتی کارخانه است.  بگویم من دلم بچه‌هایم را می خواهد.  حتی همان دوتای اولی که به ماه نکشیده  افتادند. دوباره خاطرات هجوم می آورند. قلبم به تلاطم می‌افتد. سومی را پارسال همین موقع ها زایمان کردم؛ شش ماهه! چند دقیقه نفس کشید.  بعد لب هاش کبود شد و دیگر تکان نخورد! دختر بود؛ با موهای یک‌دست مشکی. چشم‌های نیمه‌بازش مثل چشم عروسک‌ها برق می‌زد .  نمی‌دانم؛ شاید هم اگر می‌ماند کم‌کم  مردمک‌های تیله‌ای‌اش مثل چشم ماها زرد و کدر می‌شد! آصف خواباندش توی چاله. یک کپه خاک و گل ریخت روش. بی سنگ و نشانه. روزهای اول،  شیرم که سرریز می‌کرد راه می‌افتادم طرف قبرستان .  خودم نشانه گذاشته بودم . هشت و نیم قدم مانده به مرده‌شورخانه! می‌نشستم کنارش. نوزاد مرده که فاتحه نمی‌خواست. انگشتم را فرو می‌کردم توی خاک کنار قبر و خیال می‌کردم با دست های کوچش انگشتم را گرفته . خاطره‌ی دیگری نداشتیم. سینه‌ام که سبک می‌شد برمی‌گشتم خانه. @pichakeghalam
در اتاق باز می‌شود. کارگر خدماتی لباس سبز تیره پوشیده و دارد کف راهرو و اتاق‌ها را تی می‌کشد. می‌آید جلو . سایه‌ی لاغرش می‌افتد رویم. چشم تو چشم می‌شویم.  ابروهای پهنش را می‌کشد توهم:  «یک ساعت نشده اینجا رو تمیز کردم!» اسمش روی مقنعه برق می‌زند. بهاره صحراییان!یاد آن شب میفتم.  یک جفت چشم سیاه و یک جفت لب سرخ می‌آید جلوی نظرم. دلم هری می‌ریزد . وسط مهمانی بودیم.‌  تا آن شب دخترعمه‌ی آصف را ندیده بودم. تازه طلاق گرفته بود و برگشته بود خانه‌ی پدرش.  ازش خوشم نمی‌آمد. چشم و ابروهایش شبیه پسردایی‌اش بود. می‌رفت و می‌آمد و بلند بلند قربان صدقه‌ی بچه‌اش می‌رفت. مادرشوهرم چشم از بهاره برنمی داشت. آخر سر نشست پیش آصف به پچ پچ کردن!  دانه‌های درشت عرق روی پیشانی شوهرم برق می‌زد! @pichakeghalam
دستم ‌ را می‌آورم بالا. دور آنژیوکت خون دلمه بسته . صحراییان، تنش را کش می‌دهد  سمت دستگیره‌ی پنجره. الان است که بیفتد روی شکمم: « باز کنید این پنجره رو. اتاق‌و بوی گند برداشته.» شبیه رئیس‌ها حرف می‌زند. نسیم می‌خورد توی صورتم. نفس بلندی می‌کشم. بوی دود تا ته دماغم می‌رود. سرفه‌ام می‌گیرد . این دفعه هرجوری شده اخم و تَخم های  آصف را تحمل می‌کنم. می‌گویم باید استعفا بدهی برویم شمال. اصلا خودم کار پیدا  می‌کنم. توی همین شرکت خدماتی‌ها. هرکاری می‌خواهد بکند. لابد دوباره داد و قال راه می‌اندازد که  تو خودت بچه نگه‌دار نیستی و ربطی به من ندارد. بنا می‌کند توی سر و صورت زدن و  بعد عین جفت،  خودش را ول می‌کند روی زمین.  شاید هم این دفعه کار را یک‌سره کند و  دنبال حرف مادرش را بگیرد ! درد مثل مار توی شکمم می‌چرخد و  توی قفسه سینه‌ام چنبره می‌زند.  به نفس نفس می‌افتم.  استخوان ‌ هایم دارد متلاشی می‌شود . زن تخت بغلی بیدارمی‌شود و  ‌بهت‌زده دور و برش را نگاه می‌کند. خواهرش دست می‌اندازد روی شانه‌ها و  مثل بچه نوازشش می‌کند. پتو را می‌کشم روی سرم. ساعدم را می‌چپانم توی دهان. پاهایم از شدت درد بی‌حس می‌شود.  گریه‌ام می‌گیرد.‌ به هق هق می‌افتم.  مار زهرش را می‌ریزد و ملافه‌ی تختم خیس می‌شود. دیگر هیچ دردی ندارم.  مثل یک تکه پر، وسط زمین و آسمانم.  روی لبه‌ی خواب تلوتلو می‌خورم.  صدای همهمه می‌آید. تصویر آغوش سیاه و سفید می‌آید جلوی چشمم و بعد  صدای گوینده‌ی رادیو می‌پیچد: «طبق آمار،  میزان سقط ناخواسته‌ی جنین در استان ما، به دلیل آلودگی هوا شانزده برابر آمار کشوری است.» پتو از روی سرم کنار می‌رود . پرستار آبمیوه به دست کنارم ایستاده: «پاشو اینو بخور. شوهرت فرستاده.» خون می دود توی رگ‌هام. قوطی را که می‌گیرم کاغذ مچاله شده از دستش سر می خورد زیر تخت! "پایان" مهدیه صالحی ❌لطفا کپی نکنید.❌ @pichakeghalam
بسم الله الرحمن الرحیم دربارهٔ یحیی، مردی که مرگ را زندگی کرد ✍🏻پرستو علی‌عسگرنجاد خیلی برایش حرف درآوردند. ۲۵ سال اسیر زندان اسرائل بود. ۲۵سال با هر که عمر بگذرانی، بلدش می‌شوی. یحیی بلدِ اسرائیل بود، بلد زبانش، بلد زبان‌نفهمی‌اش. این بلدی را کردند چماق توی سرش. هرجا نشستند گفتند جاسوس است، خائن است. عربی را به عبری فروخته. اسرائیل گفت هرجا دستش به او برسد، قطعاً می‌زندش. تا این را گفت، یحیی آمد زنده جلوی چشم دوربین‌ها روی زمین راه رفت و برای دشمن دست تکان داد. یک عمر دربه‌درش بودند، دربه‌در پسری که در اردوگاه خان یونس به دنیا آمده بود و نمی‌دانستند کسی که از اول عمرش آواره به دنیا آمده، دنیا را خانه نمی‌بیند، دل به تیر و تختهٔ زهواردررفتهٔ دنیا نمی‌بندد. تحریفش کردند. تخریبش کردند. گفتند حماسی‌ها از آن سنی‌های دوآتشه‌اند که به مرگ شیعه‌جماعت راضی‌اند. یحیی نفر دوم حماس بود. نشست جلوی دوربین حدیث از امیرالمؤمنین گفت و سه بار قربان‌صدقهٔ مولا رفت. گفت: «از امیرالمؤمنین یاد گرفتم دنیا دو روز است. روزی که در آن مرگ سرنوشت تو نیست و روزی که مرگ سرنوشت توست. در روز اول هیچ کس نمی‌تواند به تو آسیبی برساند و در روز دوم هیچ کس نمی‌تواند تو را نجات دهد» یحیی کلمات علی را زندگی می‌کرد. دیوار حائل را طوری ساخته‌اند که پشه اطرافش بجنبد، شستشان خبردار شود. قصه‌ای‌ست برای خودش. بتن‌ریزی در عمق بیست متری، انواع رادارها و حسگرهای حرکتی و گرمایی بالای دیوار، پهپادهای تصویربرداری بیست‌چاری بر فراز آسمانش و یحیی همهٔ این‌ها را به سخره گرفت. سال‌ها همان بچه‌های اردوگاه‌های خان یونس که همه از دم بچه‌شهید بودند، پابه‌پای یحیی دویدند تا دیوار را از میان بردارند. بعد یک عمر آزمون و خطا، دو سال آزگار فقط طراحی عملیات نهایی طول کشید. طوفان‌الاقصی غاصبان را انگشت‌به‌دهان کرد. ۸۵ نقطه در دیوار حائل فروریخته بود و هنوز کسی نفهمیده چگونه جز مغز متفکری که پشت عملیات بود: یحیی. اسرائیلیون بدجور سوختند. جلوی چشمشان کسی حیثیت جعلی هفتادساله‌شان را برده بود. چو انداختند یحیی بیست اسیر اسرائیلی را کرده سپر انسانی، به آن‌ها مواد منفجره بسته و در اعماق تونل‌ها، میانشان نشسته تا اسرائیل او را نزند. امروز یحیی متولد شد. یحیی میان آوار خانه‌ای در رفح، با لباس رزم، وسط میدان، به تمام شایعه‌ها و تهمت‌ها پشت پا زد. با فرق شکافته، شبیه مردی که دوستش داشت، دوباره به دنیا آمد، با دست‌هایی گشوده‌تر برای زنده‌کردن دل‌ها، درست مثل اسمش. یحیی مرگ را زندگی کرده بود. کسی که مرگ را زندگی کند، هرگز نمی‌میرد. بدا به حال اسرائیل که‌ نفهمیده قهرمان‌ها نمی‌میرند، تکثیر می‌شوند. https://t.me/takooch
محمدحسین عاشق ورزش است. این‌ها را بعد از دیدن کلیپ آخرین سکانس شهید کشید! و بعد، چشم‌هاش پر شد و بی هوا از شهیدِ شبِ مه‌آلود گفت! گمان می‌کنم آخرین سکانس زندگی قهرمان‌ها، خود، دوره‌ی کامل قهرمان‌سازی‌ست! @pichakeghalam
آه از غمی که زنده شود با غم دگر...😔
برای ما دفاع مقدس ندیده‌ها این همه طلاریزونِ زنانِ سرزمینمون عینِ عینِ جهاده! @pichakeghalam
_یک اردیبهشت همه‌ی زورش را می‌زد تا خورشید بریزد کف خیابان. بعد از چهار ساعت رانندگی در مسیر تهران و هشت ساعت انتظار پشت در اتاق پزشک، دیگر رمقی برایم نمانده بود. این وسط، فقط و فقط وعده‌ی یک دیدار نابِ دوستانه می‌توانست جلوی افتادنم را بگیرد! همسر جان ماشین را پارک کرد و صندلی را خواباند. یک ساعت زمان خوبی بود برای گپ زدن ما و استراحت همسر. پیاده شدم. زنگ آپارتمان را زدم و رفتم بالا. در آغوشش که گرفتم فهمیدم بعد از سال‌ها دوری، یک ساعت، اصلا برای گپ و گفت و خنده و گریه کافی نیست! باید زودتر برمی‌گشتیم که به تاریکی جاده نخوریم. رفیق جان، سینی سیاه را گرفت دستش و توشه‌ی راهمان را چید توش! به خانه که رسیدیم سینیِ مربعِ سیاه را گذاشتم جلوی چشم. نگاهم که می‌افتاد بهش، از توی سیاهی سُر می‌خوردم به آن روز و ساعت. به آن همه سکوت و نگاه و کلمه که بینمان رد و بدل شده بود. ده روز بعد، کاپ‌های حلوا را که می‌چیدم توش حس کردم برایم عزیزتر شده. حس کردم هویت دارد و آمدنش توی خانه‌ و خاطره‌ام اصلا نمی‌تواند بی‌علت باشد! یک سینی بیست سانتیِ سیاه، بعد از ده روز که دم به دم برای من خاطره زنده کرده بود، حالا می‌رفت توی خیابان تا شیرینیِ یاد را توی دل مردم شهر بنشاند. سینیِ سیاهِ من، دیگر یک ظرف معمولیِ آشپزخانه نیست! همین چند وقت پیش محبتِ را هم چکانده تو دل بچه‌های مدرسه! از آن روز باورم شد که حتی ظرف‌ها هم می‌توانند عاقبت به خیر شوند! @pichakeghalam
_دو چندماه پیش داشتم توی صفحه‌ی نی‌نی‌سایت پرسه می‌زدم که چشمم خورد به تاپیکی با موضوع نویسندگی! خلاصه‌اش این شد که از طرف یکی از انتشاراتی‌های تازه کار به عنوان منتقد دعوت به کار شدم. برای من که مدتها بود روی لبه‌ی ماندن و رفتن در مسیر نوشتن، پس و پیش می‌شدم، اتفاق بزرگی بود. یک جور مهر تایید به ماندنم می‌زد و سرشارم می‌کرد از انگیزه! توی این چندماه دستمزدم با این‌که ناچیز بود همیشه صرف خریدن یک یادگاری یا یک دعوت دونفره‌ی مادر و دختری می‌شد. می‌خواستم ماه به ماه، شیرینی زحمتی که با عشق کشیده بودم در عمق وجودم ریشه بزند. حالا چندوقتی است که همه‌ی آدم‌های شهر افتاده‌اند به گلریزان طلا و پول و انگشتر و چفیه، برای این‌که جانی به جانِ مقاومت بدمند! من مانده‌ام و یک دستمزدِ ناچیزِ ماهانه برای کلماتی که چکانده‌ام روی صفحه‌ی سفید! شاید تنها به اندازه‌ی جرعه‌ای آب که گلوی سرداری را تازه کند، یا شالی گرم که گردنِ لختِ سربازی را بپوشاند، یا گلوله‌ای خوشبخت که پرواز کند و صاف بنشیند روی سینه‌ی ملعونِ اسرائیلی! دکمه‌ی واریز را می‌زنم و باور می‌کنم که حتی تومان‌ها هم می‌توانند عاقبت به‌خیر شوند! @pichakeghalam