eitaa logo
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
202 دنبال‌کننده
288 عکس
42 ویدیو
1 فایل
نیاز ساده‌ی من تنها شنیدن صدای تو بود. تو دریغ کردی و من نوشتم... با من هم کلام بشید👈 @M5566M
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز یک روضه‌ی کوچک سه چهار نفری داشتیم آقا. محور گپ و گفت‌های قبل از روضه و بعد از روضه و فکر و خیال‌ و دعاهای وسط روضه فقط شما بودید آقا! آن‌قدر اسمتان را آوردیم که یک آن حس کردم نشسته‌اید روی مبل تک‌نفره‌ی آن‌طرف خانه و با نگاه نافذ پدرانه‌تان نور می‌پاشید به قلب کلبه‌ی محقرم! چقدر آوردن اسم و رسمتان وسط دل‌دل‌های محرمانه می‌چسبد آقا! چقدر این روزها بیشتر از هرسال حماسه را می‌فهمم! چقدر امسال روضه‌ها مجسم است جلوی چشمهام! چقدر عزیزترید امسال توی قلب همه..‌‌. راستی خیلی وقت است می‌خواهم این سوال را از شما بپرسم؛ شاید وقتش همین حالا باشد که دلتنگی‌ام بالا گرفته و ذرات خانه‌ام از عطر نامتان پر شده! می‌خواهم بپرسم ما... اهل کوفه نیستیم آقاجان، مگر نه؟! راستش...من تابِ تکرار ندارم... @pichakeghalam
اگر اهل کتاب صوتی هستین فصل شیدایی لیلاها (اثر سیدعلی شجاعی) رو این روزها حتما گوش کنید‌! فوق‌العادست‌ کتاب متنی‌ش هم موجوده اما صداش یه چیز دیگست‌.
هدایت شده از پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
_هفت روضه‌ی شب هفتم، برای ما زن‌ها آشناترین روضه‌ است. شفاف و پر تصویر. آخر، ما زن‌ها، خوب می‌دانیم نوزاد شش ماهه چقدر قد و بالا دارد. می‌دانیم تازه گردن گرفته و توی بغل زود خسته می‌شود. باید چند دقیقه یک‌بار سرش را بگذارد روی شانه. می‌دانیم سیستم‌گوارشش تازه تکمیل شده و از دل‌دردهاش خبری نیست. یعنی اگر شکمش سیر باشد راحت می‌خوابد. می‌دانیم نوزادها توی شش ماهگی با دو سه قاشق چای‌خوری آب، سیراب می‌شوند. تازه اگر هوا گرم نباشد، با همان شیر مادر، هم سیر می‌شوند هم سیراب. ما زن‌ها خوب می‌دانیم بچه‌ی شش ماهه، اگر چند ساعت بی‌وقفه گریه کند، آن‌قدر که از حال برود و هق‌هقش بشود ناله، لابد یک‌چیزیش هست! می‌دانیم این‌جور وقت‌ها باید بچه را لحظه به لحظه بچسبانند به سینه‌ی مادر تا آرام بگیرد! این‌جاست که اگر نوزاد قرار نگرفت، مادر به هر دری می‌زند. بچه را دست به دست می‌کند. زیر لب ذکر می‌خواند و با چشم‌های پرآب و مضطرب منتظر آغوشی است که کودکش را آرام کند! حالا توی همین گیر و دار اگر پدر بچه از راه برسد، انگار دنیا را داده‌اند به مادر. پشتش گرم می‌شود و دلش قرار می‌گیرد؛ که حتما بچه‌ام توی بغل باباش آرام می‌شود... من می‌گویم، اصلا کار اصلی را رباب کرد! با همان چشم‌های پرآب، که زل نزد به بابای بچه! با همان زبان، که نگفت پس علی کو؟! با همان سینه‌ی برهوت و دست‌های خالی! کار اصلی را خودِ خودِ رباب کرد که توی آن بزنگاه غریب، هرچه عشق و ادب بود، ریخت به پای اربابِ ما و نگذاشت جای تیر و نیزه، خجالت و شرم کارش را تمام کند! ممنونیم بانو، راستش، ما زن‌ها اصلا عاشقی را خوب نمی‌دانیم. آن‌قدر که تا آخر تاریخ باید پیشِ مرامِ زنانه‌ی شما، لُنگ بیندازیم بانو جان... هرچه جان است به قربان اباعبدالله🖤 @pichakeghalam
امشب توی روضه وسط لالایی‌ها برای شما دعا کردم خانم‌ِ رباب! دعا کردم حالا که علی‌ را در آغوش گرفته‌اید و سرش را جوری به تنتان چسبانده‌اید که عطر زیر گلوی نوزاد تا ته ریه‌هایتان بنشیند، حالا که علی را حسابی شیر داده‌اید و خوابانده‌اید و تند تند به لب‌های سرخش نگاه می‌کنید و دلتان غنج می‌رود، حالا که در کنج وسیع بهشت نشسته‌اید، خدا کند آن چند ساعت از عاشورای شصت‌ویک را از حافظه‌تان پاک کرده باشند! خدا کند چیزی از عطش و داغ و شرم در یاد شما نمانده باشد... @pichakeghalam
سه ساله که بود با من نمی‌آمد روضه. دروغ چرا؟ ته دلم ولوله می‌افتاد که نکند بعداً هم...؟! نکند دستش را نگذارد توی دستِ....؟! نکند عاشق نشود؟! نکند با محرم‌ها غریبگی کند؟! نکندهای مادرانه‌ام زیاد بود آن سال. خودم هم کم‌تجربه بودم و تصویر روشنی از آینده نداشتم! تمام آن ده روزِ سه‌سالگی زینب، به اشک و توسل گذشت! که نکندهای ته وجودم اتفاق نیفتد و خودشان می‌دانند و زینب که از اول وجودش نذر خواهر و برادر کربلا بوده! دیروز از مطب دکتر که برگشتم، با این ظرف شیرینی روبرو شدم و آشپزخانه‌ای که برق می‌زد. زینب این شب‌ها خادم هیئت است. راه می‌رود بین جمعیت و کارهای زمین‌مانده را سامان می‌دهد. از زیر چادری که روی صورتم می‌کشم قدم‌ها و قواره‌اش را می‌شناسم وقتی از جلوم رد می‌شود وبرای عزادارها مهر می‌گذارد و برمی‌دارد! دیشب وقتی شیرینی‌هایی را که خودش پخته بود و نذر امام حسین کرده بود توی مراسم پخش کردیم به خودم آمدم! که باید خودم را و تمام دغدغه‌هایم را و همه‌ی نکندهای ته وجودم را بی کم و کاست، بی ولوله و دلواپسی بسپارم دست همین خواهر و برادری که زینبم را در آغوش گرفته‌اند... @pichakeghalam
شب هشتم....
«علی‌اکبرم! پیش چشمانم راه برو.‌‌.‌» حسین عشق بازی را تا تمام نکند، علی به میدان نمی‌فرستد. نه انگار که ساعتی، نه بیش هردو در آغوش رسولند! @pichakeghalam
حسین هدیه‌اش را برای محبوبش خود باید آذین کند و همین است که دغدغه‌ی جنگ کناری نهاده و چنین با علی‌اکبر می‌کند... حسین علی اکبر را بیست و هفت سال پدری کرده، مهر ورزیده، عشق بخشیده، که امروز پر غرور سر بالا کند و قربانی‌اش را به حضرتش چنین فدا کند! @pichakeghalam
کاش قلم دست من بود‌ و می‌نوشتم که علی‌اکبر تا قیامت پیش حسین خرامید و پدر پرشور میان خنده گریست و میان گریه خندید و در آغوش گرفت و باز خرامید و باز اشک و شور و غرور و... @pichakeghalam
علی‌اکبر اما باید به میدان رود که ضیافت کربلا را در آسمان بی جام جان علی، رنگ کاستی‌ست... علی باید به میدان رود اگر زنان حرم دست از او بکشند و اهل خیام دل بکنند! که خواهرها، که عمه، که شیون رفتن یک مرد که فغان نداشتنِ نه یک مرد که انگار...پیامبر! و زینب پیش و بیش از همه قرارِ دامنِ پیامبر چشیده که اکنون چنین علی‌اکبر در آغوش کشیده! @pichakeghalam
چرا جان نمی‌دود میان بدن‌های پاره‌پاره‌تان که وداع علی‌اکبر هنگامه حشر کرده؟ و حسین اگر نیاید و دست‌های پیچیده بر سروِ علی باز نکند و دست رکاب نکند برای سوار شدن علی، خودش هم تا ابد پای این وداع نشست و...گریست! @pichakeghalam
اف بر تو ای روزگار که تو را قناعت نیست از آن که هر صبح و شام یار از یار جدا می‌کنی و فراق می‌آفرینی و هجران می‌آوری... حسین از کاسه‌ی چشمان، آب می‌ریزد به بدرقه‌ی علی برای میدان، و دستی به دعا... @pichakeghalam