وقتی در شب عاشورای حسین علیهالسلام
امام فرمان خواندن #ای_ایران میدهد
یعنی
ایران حرم است
@pichakeghalam
هدایت شده از چند جرعه با من بخوان
یک نفر توی تاریخ بنویسد
وعده صادق چهار امشب بود
بین تمام چهارهای تاریخ
چهاردهِ چهارِ هزاروچهارصدوچهار
با رمز ای ایران بخوان
https://eitaa.com/chand_jore_ba_man
تنها اذان صبح سال
که خودش خالی خالی
روضهست🥀
مکن ای صبح طلوع...
#عاشورا🏴
@pichakeghalam
هدایت شده از پیچَکِقَلَمْ🍃
#دلدلزدنهایمحرمانه
_ده
من میگویم اصلا شب و روز عاشورا روضهخوان نمیخواهد!
همینطوری سیاه که بپوشیم و جمع شویم دور هم به زمزمه، خودش میشود روضه.
نگاه که کنیم به سیاهپوش دیوارها، یادمان میافتد چقدر بیچاره شدیم! زیر لب به ارباب سلام میکنیم و چیزی توی گلویمان ورم میکند.
نگاه که کنیم به زمین، یاد خَدّالتَریب میافتیم. آنوقت دو دستمان بیاراده مثل بیکسوکارها میخورد توی سر.
نگاه که کنیم به آسمان، یادمان میافتد هرچه آفتاب بوده، روز عاشورا تابانده به کربلا. آنوقت دهنمان مثل چوب خشک میشود.
همان موقع اگر کسی لیوان لیوان آب پخش کند توی مجلس، دیگر بغضمان میترکد.
اگر دو سه تا دختربچه دور و برمان بازی کنند، یک چشممان به موهایشان است و یک چشم به گوشها.
قرآن که باز کنیم و عدل آیههای مقطعه بیاید، تنِ إرباًإربا توی خیالمان نقش میبندد.
آنوقت چادر میکشیم روی سر و مثل خواهرهای داغدیده زار میزنیم!
شب و روز عاشورا اصلاروضهخوان نمیخواهد!
همان بِ بسماللهالرحمنالرحیم را که بگوییم اشک پهنای صورت را پر میکند!
بسمالله که میگوییم یادمان میفتد خدای عاشورا همان خدای بخشندهی مهربان است؛
که به ابراهیم رحم کرد و اسماعیلش را از قربانی شدن نجات داد!
همان خدا که عصر عاشورا خون خودش را با همهی مهربانی و بخشندگیش جاری کرد روی زمین و توی زمان و لابهلای رگهای روزگار!
من میگویم
شب و روز عاشورا اصلا روضهخوان نمیخواهد.
ساعت حوالی سه عصر روز دهم،
عرش برزمین میافتد...
آنوقت
کافیست بگوییم حسین و بمیریم..
همین!
#السلامعلیکیااباعبدالله
#اگرغلطنکنم_عرشبرزمینافتاد...
هرچه جان است به قربان اباعبدالله🖤
@pichakeghalam
سلام
عزاداریهاتون قبول باشه🌻
آمادهاید بریم باهم یه روایت خواهر برادری بخونیم؟
✍️ دو دوتا چهارتا وسط کنعان
مهدیه درست آن طرف اتاق ایستاده بود روبروم. خط اتوی مقنعهی سفیدش دست نخورده بود. گل بنفش سمت چپ لباسش زیر باد پنکه تکان میخورد. همه چیز همانطور پیش میرفت که انتظار داشتم. دستهایش را یکی یکی از روی شکم میآورد بالا و با هر مصراع توی هوا یک نیمدایره میکشید. خودم یادش داده بودم. از وقتی فرهاد رفت، سر و کارم افتاد با شعر و سرود. توی مدرسه بعد از زنگ قرآن از بچهها تست صدا میگرفتم. سیوشش تا دختر را به ذوق پولکهای ستارهای مینشاندم پشت نیمکت و یکی یکی میآوردمشان پای تخته که شعر بخوانند.
همیشه از شعر متنفر بودم. فکر میکردم شعرها آدم را از واقعیت زندگی دور میکنند. توی سر من همه چیز دو دوتا چهارتا بود. همه چیز حساب و کتاب داشت و به قول فرهاد هیچ مویی از ماستم کشیده نمیشد. عادت داشت همیشه سر به سرم بگذارد. شبها، وقتی میدید چراغ اتاقم روشن است از خرپشته پلهها را پاورچین پاورچین میآمد پایین و میآمد سر وقتم. دفتر و کتاب و ماشین حساب را سُر میداد یک گوشه و کتاب حافظش را میگرفت طرفم؛ اصرار اصرار که باید فلان غزل را تو برایم بخوانی فهیمه!
بابا میگفت گِلِ شما دوتا دوقلو را جا به جا برداشتهاند. همیشه هم ته جمله نگاهش به من بود که مثلا به من بفهماند چرا انقدر خشک و سردم! اما من سرد نبودم. فقط مطمئن بودم که هیچ دویی بی دلیل سه نمیشود. برای هر اتفاقی دلیل محکم میخواستم و میساختم. برای هر اتفاقی به جز نیامدن فرهاد!
پوتینهای خاکیاش را که میپوشید قول داد سر یک ماه برگردد. مامان آب ریخت پشت سرش. بابا قرآن میخواند. من اما از پشت پنجره فقط نگاهش کردم. او هم به گمانم داشت به من نگاه میکرد. دلم نمیخواست لحظهی رفتنش را از نزدیک ببینم. روی حرفش حساب کرده بودم. یک به دو رسید و به سه و به نمیدانم چند که دیدم نمیآید. آخر سر یک شب پاورچین رفتم توی خرپشته و حافظش را برداشتم. دستهام میلرزید. بدون بسمالله یک صفحه باز کردم و بیت اول را نصفه نیمه خواندم و بستم.
هفت سال گذشته بود! بابا از بس اسم اسیر و شهید و مفقودالاثرها را رصد کرده بود چشمش تندتند مروارید پس میانداخت! مامان از بس گریه میکرد زیر چشمهاش گود افتاده بود. من اما هنوز توی دو دو تا چهارتا گیر افتاده بودم و وسط کنعانی که حافظ قولش را داده بود از تشنگی لَه لَه میزدم!
صدای مهدیه از بقیهی بچهها نازکتر بود. شعر را زود یاد گرفت و صدایش یک جور سوز طبیعی داشت. صبح، قبل آمدن مهمانها آوردمش خانه. رفتیم توی اتاق و یک بار دیگر تمرین کردیم:« گلی گم کردهام میجویم او را...»
مهمانها یکی یکی میآمدند. صدای همهمه پیچید توی خانه. دستش را گرفتم و رفتیم توی هال. نشاندمش روی صندلی و خودم رفتم کز کردم به ستون آشپزخانه. دور تا دور آدم نشسته بود.
« ...به هر گل میرسم میبویم او را»
مامان محکم زد روی پاهاش و بقیه شروع کردند به گریه. صدای شعر و هق هق خانه را برداشته بود. لبهایم را محکم به هم فشار دادم. نمیخواستم گریه کنم. با خودم فکر کردم کاش اصلا بچه را نیاورده بودم وسط این همه زار و ضجه!
در باز شد. دو سه نفر زیر تابوتِ پرچم پیچ را گرفته بودند و آوردند گذاشتند وسط هال. زنها بلند بلند گریه کردند و خودشان را انداختند روی تابوت. صدای مهدیه زیر صدای گریهها گم شد. من، فقط به هم خوردن لبهایش را میدیدم که میخواند:« گل من یک نشانی در بدن داشت...»
بغضم ترکید. یاد خال صورت فرهاد افتادم و با همهی وجود جیغ کشیدم!
#خواهر_برادری
#امانازدلزینب
❌**کپی و انتشار حرام است**❌
@pichakeghalam