eitaa logo
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
202 دنبال‌کننده
288 عکس
42 ویدیو
1 فایل
نیاز ساده‌ی من تنها شنیدن صدای تو بود. تو دریغ کردی و من نوشتم... با من هم کلام بشید👈 @M5566M
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام عزاداری‌هاتون قبول باشه🌻 آماده‌اید بریم باهم یه روایت خواهر برادری بخونیم؟
✍️ دو دوتا چهارتا وسط کنعان مهدیه درست آن طرف اتاق ایستاده بود روبروم. خط اتوی مقنعه‌ی سفیدش دست نخورده بود. گل‌ بنفش سمت چپ لباسش زیر باد پنکه تکان می‌خورد. همه چیز همان‌طور پیش می‌رفت که انتظار داشتم. دست‌هایش را یکی یکی از روی شکم می‌آورد بالا و با هر مصراع توی هوا یک نیم‌دایره می‌کشید. خودم یادش داده بودم. از وقتی فرهاد رفت، سر و کارم افتاد با شعر و سرود. توی مدرسه بعد از زنگ قرآن از بچه‌ها تست صدا می‌گرفتم. سی‌وشش تا دختر را به ذوق پولک‌های ستاره‌ای می‌نشاندم پشت نیمکت و یکی یکی می‌آوردمشان پای تخته که شعر بخوانند. همیشه از شعر متنفر بودم. فکر می‌کردم شعرها آدم را از واقعیت زندگی دور می‌کنند. توی سر من همه چیز دو دوتا چهارتا بود. همه چیز حساب و کتاب داشت و به قول فرهاد هیچ مویی از ماستم کشیده نمی‌شد. عادت داشت همیشه سر به سرم بگذارد. شب‌ها، وقتی می‌دید چراغ اتاقم روشن است از خرپشته پله‌ها را پاورچین پاورچین می‌آمد پایین و می‌آمد سر وقتم. دفتر و کتاب و ماشین حساب را سُر می‌داد یک گوشه و کتاب حافظش را می‌گرفت طرفم؛ اصرار اصرار که باید فلان غزل را تو برایم بخوانی فهیمه! بابا می‌گفت گِلِ شما دوتا دوقلو را جا به جا برداشته‌اند. همیشه هم ته جمله نگاهش به من بود که مثلا به من بفهماند چرا انقدر خشک و سردم! اما من سرد نبودم. فقط مطمئن بودم که هیچ دویی بی دلیل سه نمی‌شود. برای هر اتفاقی دلیل محکم می‌خواستم و می‌ساختم. برای هر اتفاقی به جز نیامدن فرهاد! پوتین‌های خاکی‌اش را که می‌پوشید قول داد سر یک ماه برگردد. مامان آب ریخت پشت سرش. بابا قرآن می‌خواند. من اما از پشت پنجره فقط نگاهش کردم. او هم به گمانم داشت به من نگاه می‌کرد. دلم نمی‌خواست لحظه‌ی رفتنش را از نزدیک ببینم. روی حرفش حساب کرده بودم. یک به دو رسید و به سه و به نمی‌دانم چند که دیدم نمی‌آید. آخر سر یک شب پاورچین رفتم توی خرپشته و حافظش را برداشتم. دست‌هام می‌لرزید. بدون بسم‌الله یک صفحه باز کردم و بیت اول را نصفه نیمه خواندم و بستم. هفت سال گذشته بود! بابا از بس اسم اسیر و شهید و مفقودالاثرها را رصد کرده بود چشمش تندتند مروارید پس می‌انداخت! مامان از بس گریه می‌کرد زیر چشم‌هاش گود افتاده بود. من اما هنوز توی دو دو تا چهارتا گیر افتاده بودم و وسط کنعانی که حافظ قولش را داده بود از تشنگی لَه لَه می‌زدم! صدای مهدیه از بقیه‌ی بچه‌ها نازک‌تر بود. شعر را زود یاد گرفت و صدایش یک جور سوز طبیعی داشت. صبح، قبل آمدن مهمان‌ها آوردمش خانه. رفتیم توی اتاق و یک بار دیگر تمرین کردیم:« گلی گم کرده‌ام می‌جویم او را...» مهمان‌ها یکی یکی می‌آمدند. صدای همهمه پیچید توی خانه. دستش را گرفتم و رفتیم توی هال. نشاندمش روی صندلی و خودم رفتم کز کردم به ستون آشپزخانه. دور تا دور آدم نشسته بود. « ...به هر گل می‌رسم می‌بویم او را» مامان محکم زد روی پاهاش و بقیه شروع کردند به گریه. صدای شعر و هق هق خانه را برداشته بود. لب‌هایم را محکم به هم فشار دادم. نمی‌خواستم گریه کنم. با خودم فکر کردم کاش اصلا بچه را نیاورده بودم وسط این همه زار و ضجه! در باز شد. دو سه نفر زیر تابوتِ پرچم پیچ را گرفته بودند و آوردند گذاشتند وسط هال. زن‌ها بلند بلند گریه کردند و خودشان را انداختند روی تابوت. صدای مهدیه زیر صدای گریه‌ها گم شد. من، فقط به هم خوردن لب‌هایش را می‌دیدم که می‌خواند:« گل من یک نشانی در بدن داشت...» بغضم ترکید. یاد خال صورت فرهاد افتادم و با همه‌ی وجود جیغ کشیدم! ❌**کپی و انتشار حرام است**❌ @pichakeghalam
و البته اینجا @M5566M
دوستت دارم! همین... @pichakeghalam
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
می‌گفتند این عَلَم با همه‌ی علم‌های دنیا فرق دارد. می‌گفتند یک شب که پدرِ پدرِ پدربزرگ ما در خانه مشغول عبادت بوده نوری توی آسمان دیده و صبح این علم گوشه‌ی پستوی کاهگلی خانه‌اش تکیه زده بوده به دیوار. من در عالم کودکی هنوز نمی‌توانستم با این روایت که دهان به دهان و گوش به گوش چرخیده بود کنار بیایم. عَلَم شبیه یک کف دست بود متصل به یک تیغه‌ی طلایی؛ که سوار بود بر یک چوب خیلی بلند. دورش پر از پارچه‌های سبز و قرمز که شب ششم محرم مردم روستا می‌آوردند و گره می‌زدند بهش. عَلَم خیلی اهل معجزه بود. راه انداختن کار آدم‌ها انگار هیچ کاری برایش نداشت. از دادن بچه و سلامتی و کار و زندگی تا نمره‌ی بیست ریاضی به من که توی حیاط با دخترها گعده گرفته بودم و اهل بند زدن پارچه و روسری نبودم. ظهر عاشورا سرِ کاهریز، علم توی دست‌های بابا چرخ می‌خورد وسط هزارتا مرد مشکی‌پوشِ زنجیرزن‌ و زن‌هایی که صورتشان از گریه به کبودی می‌زد. من دورتر از همه با یک لیوان شیر داغ نذری می‌ایستادم کنار و با هر بار که میر و علمدار نمی‌آمد و زنجیرهایی که می‌تازید به شانه‌ی مردها، نگاه می‌کردم به قد و بالای بابا زیر برق طلایی علم. خیره می‌شدم و نوای«این کشته‌ی فتاده به هامون» که به آسمان می‌رفت و علم پایین می‌آمد، دیگر نمی‌توانستم بمانم. من قصه‌ی کربلا را نمی‌دانستم آن روزها. من از محرم و عاشورا فقط علمش را بلد بودم و یک دقِّ تکرار نشدنی وسط حسین گفتن‌های ظهر عاشورا. اشک هم نداشتم حتی! اما هرچه بود، در همان عالم کودکی می‌دانستم تمام روزهای سال را به ذوق دیدن تصویر زنده‌ای که متصل است به نام « حسین»، سر می‌کنم! @pichakeghalam
هروقت دلتنگی به لب می‌رسد همین‌قدر جذاب و مقتدر توی قاب چشم‌هام ظاهر می‌شوی دلبرِ نابِ دلم ❤️‍🔥 @pichakeghalam
نمی‌دانم چند وقت است که نخوابیده‌ام. جسمم دیگر مثل قدیم‌ها نیست؛ همکاری نمی‌کند! چشم‌هام دو دو می‌زند و سینه‌ام به خس خس افتاده. بی‌حالی مفرط توان فعالیت‌های روزانه را گرفته و... اصلا قصه‌ی بیداری‌های شبانه‌ی من از سیزده دی نود و هشت شروع شد! از آن زمان که خیلی جوان بودم! من در عالمِ ساده انگارانه‌ی خودم بودم تا پیش از آن. آن‌قدر که از اسم فقط همین اسمش را می‌شناختم! تا سه چهار روز قبلش که زینب شش ساله‌ام آمد و نمی‌دانم از کجا به کجا رسید که اگر داعش حمله کند به ما چه می‌شود؟ و من برای اولین بار در عمر سی و چند ساله عکس سردار را گوگل کردم جلوی چشم‌هاش! یک عمر از آن روز گذشته! یک عمر که نه زمان بود که خود خود آخرالزمان بود! خواب شب، حرام شد به چشم‌هام از آن وقت. و کم کم روزگار خلوت و تنهایی شبانه متصل شد به کلمه! جسمم اما این شب‌ها همکاری نمی‌کند به بیداری؛ نه به بیداری و نه خواب! هرشب تلو تلو می‌خورم روی لبه‌ی خواب و بعد پرتاب می‌شوم به بیداری! من، هرشب وسط خلسه‌ی خواب و بیداری هزار هزار قصه می‌بافم و صداها را مدام توی سرم هم می‌زنم، و بی آنکه بتوانم خطی بنویسم، یک خط در میان خیره می‌شوم به عکس‌هایی که داغشان، خواب و بیداری را از سرم پرانده... و هر شب، در پی این تکرار، تاریکیِ مفرط دنیا را به الله‌اکبر صبح بند می‌زنم! ! 😕 @pichakeghalam