پیچَکِقَلَمْ🍃
میگفتند این عَلَم با همهی علمهای دنیا فرق دارد. میگفتند یک شب که پدرِ پدرِ پدربزرگ ما در خانه مشغول عبادت بوده نوری توی آسمان دیده و صبح این علم گوشهی پستوی کاهگلی خانهاش تکیه زده بوده به دیوار.
من در عالم کودکی هنوز نمیتوانستم با این روایت که دهان به دهان و گوش به گوش چرخیده بود کنار بیایم. عَلَم شبیه یک کف دست بود متصل به یک تیغهی طلایی؛ که سوار بود بر یک چوب خیلی بلند. دورش پر از پارچههای سبز و قرمز که شب ششم محرم مردم روستا میآوردند و گره میزدند بهش.
عَلَم خیلی اهل معجزه بود. راه انداختن کار آدمها انگار هیچ کاری برایش نداشت. از دادن بچه و سلامتی و کار و زندگی تا نمرهی بیست ریاضی به من که توی حیاط با دخترها گعده گرفته بودم و اهل بند زدن پارچه و روسری نبودم.
ظهر عاشورا سرِ کاهریز، علم توی دستهای بابا چرخ میخورد وسط هزارتا مرد مشکیپوشِ زنجیرزن و زنهایی که صورتشان از گریه به کبودی میزد.
من دورتر از همه با یک لیوان شیر داغ نذری میایستادم کنار و با هر بار که میر و علمدار نمیآمد و زنجیرهایی که میتازید به شانهی مردها، نگاه میکردم به قد و بالای بابا زیر برق طلایی علم.
خیره میشدم و نوای«این کشتهی فتاده به هامون» که به آسمان میرفت و علم پایین میآمد، دیگر نمیتوانستم بمانم.
من قصهی کربلا را نمیدانستم آن روزها.
من از محرم و عاشورا فقط علمش را بلد بودم و یک دقِّ تکرار نشدنی وسط حسین گفتنهای ظهر عاشورا. اشک هم نداشتم حتی!
اما هرچه بود، در همان عالم کودکی میدانستم تمام روزهای سال را به ذوق دیدن تصویر زندهای که متصل است به نام « حسین»، سر میکنم!
#حسینِمَن
#قصهی_آشنایی
#محرم
@pichakeghalam
هروقت دلتنگی به لب میرسد
همینقدر جذاب و مقتدر توی قاب چشمهام ظاهر میشوی دلبرِ نابِ دلم ❤️🔥
@pichakeghalam
نمیدانم چند وقت است که نخوابیدهام. جسمم دیگر مثل قدیمها نیست؛ همکاری نمیکند! چشمهام دو دو میزند و سینهام به خس خس افتاده. بیحالی مفرط توان فعالیتهای روزانه را گرفته و...
اصلا قصهی بیداریهای شبانهی من از سیزده دی نود و هشت شروع شد! از آن زمان که خیلی جوان بودم!
من در عالمِ ساده انگارانهی خودم بودم تا پیش از آن. آنقدر که از اسم #سردارسلیمانی فقط همین اسمش را میشناختم! تا سه چهار روز قبلش که زینب شش سالهام آمد و نمیدانم از کجا به کجا رسید که اگر داعش حمله کند به ما چه میشود؟ و من برای اولین بار در عمر سی و چند ساله عکس سردار را گوگل کردم جلوی چشمهاش!
یک عمر از آن روز گذشته!
یک عمر که نه زمان بود که خود خود آخرالزمان بود!
خواب شب، حرام شد به چشمهام از آن وقت.
و کم کم روزگار خلوت و تنهایی شبانه متصل شد به کلمه!
جسمم اما این شبها همکاری نمیکند به بیداری؛
نه به بیداری و نه خواب! هرشب تلو تلو میخورم روی لبهی خواب و بعد پرتاب میشوم به بیداری!
من، هرشب وسط خلسهی خواب و بیداری هزار هزار قصه میبافم و صداها را مدام توی سرم هم میزنم، و بی آنکه بتوانم خطی بنویسم،
یک خط در میان خیره میشوم به عکسهایی که داغشان، خواب و بیداری را از سرم پرانده...
و هر شب، در پی این تکرار، تاریکیِ مفرط دنیا را به اللهاکبر صبح بند میزنم!
#شبواژه
#چهخوبکهخداداریم!
#یکیبهمنراهکاربدهیکمبخوابم😕
@pichakeghalam
سال ۹۴ که فیلم یتیمخانهی ایران اکران شد عزمم را جزم کردم که بروم سینما ببینمش؛ نرفتم!
هورمونها و تپشها و همهی فاکتورهای مادرانهام پای رفتنم را بسته بود. دلم راضی نمیشد بنشینم به تماشای فقری که دامن آدمهای صدسال پیش ایرانم را گرفته؛ جوری که از پر و پاچهی فقر هزارجور تلخی و جنایت بزند بیرون!
چند سال بعد قرار گذاشتم با خودم، یک روز که روزش بود همهی جانم را جمع کنم و بشینم ببینمش؛ ندیدم!
میدیدم که چه؟ دیدن رنج مردم آن هم با دست و پای بسته و کاسهی چه کنم چه کنم چه سودی داشت؟!
قیدش را زدم تا همین چندوقت پیش که داستانم گره خورد با قحطی!
داشتم ظرف میشستم و پادکست گوش میدادم اما ته ذهنم تصویر یا صدایی بود که میگفت باید بنشینی به تماشای فیلم تا بتوانی از توش حال و هواهای آن دوره را بکشی بیرون؛ ننشستم!
توی قصه از کنار قحطی جوری رد شدم که فقط کمی از هوایش پوست شخصیتهام را نوازش کند. دلم نیامد انگار!
بیاراده فرار میکردم از تاریخ اصلا!
اما این چند روز که گوشیم پر شد از عکسهای صفحهی دکتر راجحسن فهمیدم هرچی هم که از ندیدن و نشنیدن فرار کنیم،
آخرش یک جایی همین حوالی، تاریخ تکرار میشود و دست میگذارد بیخ گلویمان؛ که باید بنشینی به تماشا! آنقدر تماشا کنی و ضجه بزنی و کاری ازت برنیاید که....
که چی؟
نمیدانم!
ته این تماشا نمیدانم قرار است به کجا ختم بشود!
اگر تهش فقط گریه باشد و مشت کردن دست و یک استغاثه از ته دل، بچههای غزه از گرسنگی نمیمیرند؟!
#سلاح
#احساسسوختنبهتماشانمیشود
#غزه
#گرسنگی
#مرگبراسرائیل
@pichakeghalam