هدایت شده از سمانه نجارسالکی
بدم نمیگهها
یه تجلی کرد کوه از هم پاشید.
فقط لازمه یه موسی پای کوه طور بگه
«ارنی»😭
خوشآمد میگم به همداستانهای جدید🦋
انشاالله بتونم کلمههایی رج بزنم،
قد و قوارهی نگاه ارزشمندتون🌱
@pichakeghalam
دعای هرروزماه صفر
یا شَدِیدَ الْقُوىٰ وَ یَا شَدِیدَ الْمِحالِ، یَا عَزِیزُ یَا عَزِیزُ یَا عَزِیزُ، ذَلَّتْ بِعَظَمَتِکَ جَمِیعُ خَلْقِکَ فَاکْفِنِى شَرَّ خَلْقِکَ،
یَا مُحْسِنُ یَا مُجْمِلُ یَا مُنْعِمُ یَا مُفْضِلُ، یَا لَاإِلٰهَ إِلّا أَنْتَ سُبْحانَکَ إِنِّى کُنْتُ مِنَ الظَّالِمِینَ فَاسْتَجَبْنا لَهُ
وَنَجَّیْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَکَذٰلِکَ نُنْجِى الْمُؤْمِنِینَ، وَصَلَّى اللّٰهُ عَلىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِین 🍃
@pichakeghalam
سرما خورده بودم! صدایم خروسکی شده بود و وسط دکلمه یکهو انگار کسی گلویم را چنگ میانداخت. خانم آقاجانی مربی پیشدبستانیام بعد از کلی تست و تمرین من را برای مراسم انتخاب کرده بود. و درست در همان روز سرماخوردگی مثل بختک افتاده بود به جانم!
خانه شلوغ بود و تاریک!
تا آن موقع هیچوقت آنهمه زن سیاهپوش گریان را یکجا ندیده بودم. شکمم قار و قور میکرد. خسته شده بودم و نمیدانستم نوبت هنرنمایی من کی میرسد!
دکلمه را که خواندم خانه از گریه و اشک رفت توی هوا. بعدش را یادم نیست.
راستش قبلش را هم یادم رفته بود تا شبی که نمیدانم چی شد که آقا رضای معصومه نشست کنارم و حافظهام را هم زد و خاطرهاش را آورد جلوی چشمهام و ارادهی نوشتنش را به قلبم روانه کرد.
پوستر جشنواره را که دیدم گفتم :« هم دیر شده، هم وقت ندارم، هم نمیدونم چی بنویسم...»
و نمیدانم چند روز بعد چه شد که در دقایق آخر شروع کردم به نوشتن!
زیباترین بخش ماجرا این بود که من خود به چشم خویشتن دیدم که روایت
« دو دوتا چهارتا وسط کنعان»، که سی و چندسال پیش با نگاه ویژهی امام رضا و خواهر نازنینش لا به لای خستگیهای یک دختر شش ساله متولد شده،
روز دوازده مرداد هزار و چهارصد و چهار، پای این قصه به امضا نشست...
و اولین داستانم ذیل نام بلند خواهر و برادر به چاپ رسید.
#جشنوارهیآقارضایمعصومه
#روایت_خواهربرادری
#امامرضاخیلیدوستدارم
@pichakeghalam
امسال با همیشه فرق میکرد. حتی شبیه قبل از محرم هم نبود! این تغییر نه تنها برای من، که برای همهی اطرافیان عجیب بود.
هرسال اصرارهاش از قبل محرم شروع میشد. که «من باید امسال اربعین برم کربلا». نرفتنش و نرفتنمان دست من نبود! دست هیچ کس نبود! هر سال دم اربعین که میشد خانهی ما میشد عزاخانه از گریهها و اصرارهای زینب.
امسال اما از شب اول محرم چیزی که به چشم ما میآمد شببیداریهایش بود.
نه حرفی از اربعین نه اصراری.
تا چند شب پیش که رفتیم برای بدرقهی بابا و زینب یک کیسه پر از دستبندهای رنگی دخترانه از کیفش بیرون آورد. سی و پنج تا دستبند را داد دست بابا:« نذر اربعینه بابا جون. اینها رو بی زحمت بدین به دخترای عراقی. بدین تا امام حسین زودتر دعوتم کنه!»
همین!
به گمانم، چیزهایی از قبیل دلتنگی و فراق، یک روز آدم را میکشاند به سکوت...به قرارهای پنهانی با معشوق!
و شاید به دیدار...
#اربعین
@pichakeghalam
مهدی رسولیenc_17235776154883540103049.mp3
زمان:
حجم:
4.3M
بین خودمون بمونه امام حسین!
خیییلی دلم میخواست همین حالا خسته و هلاک، با پاهای تاول زده درست روبروی گنبدتون ایستاده بودم و این نوا رو میخوندم...
خیلی دلم میخوادت...همین حالا امام حسین!
_مگر میشود آدم برای قاتل قماربازی که باهاش پدرکشتگی دارد ار لفظ عزیز استفاده کند؟!
_بله میشود! آدم توی بزنگاه غریزه، عادتها و باورهاش از وجودش میزند بیرون!
بدا به حال ما و اینهایی که قرار است مسئولیت ما را به عهده بگیرند😔
#معاونمحترم!!رئیسجمهور
#سحر_امامی
#پست_احتمالا_موقت
#روحشهیدرئیسیعزیزمشاد
@pichakeghalam