eitaa logo
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
202 دنبال‌کننده
289 عکس
42 ویدیو
1 فایل
نیاز ساده‌ی من تنها شنیدن صدای تو بود. تو دریغ کردی و من نوشتم... با من هم کلام بشید👈 @M5566M
مشاهده در ایتا
دانلود
بساط عیش و نوشم رو آوردم این‌جا امروز😌 @pichakeghalam
سرما خورده بودم! صدایم خروسکی شده بود و وسط دکلمه یکهو انگار کسی گلویم را چنگ می‌انداخت. خانم آقاجانی مربی پیش‌دبستانی‌ام بعد از کلی تست و تمرین من را برای مراسم انتخاب کرده بود. و درست در همان روز سرماخوردگی مثل بختک افتاده بود به جانم! خانه‌ شلوغ بود و تاریک! تا آن موقع هیچ‌وقت آن‌همه زن سیاه‌پوش گریان را یک‌جا ندیده بودم. شکمم قار و قور می‌کرد. خسته شده بودم و نمی‌دانستم نوبت هنرنمایی من کی می‌رسد! دکلمه را که خواندم خانه از گریه و اشک رفت توی هوا. بعدش را یادم نیست. راستش قبلش را هم یادم رفته بود تا شبی که نمی‌دانم چی شد که آقا رضای معصومه نشست کنارم و حافظه‌ام را هم زد و خاطره‌اش را آورد جلوی چشم‌هام و اراده‌ی نوشتنش را به قلبم روانه کرد. پوستر جشنواره را که دیدم گفتم :« هم دیر شده، هم وقت ندارم، هم نمی‌دونم چی بنویسم...» و نمی‌دانم چند روز بعد چه شد که در دقایق آخر شروع کردم به نوشتن! زیباترین بخش ماجرا این بود که من خود به چشم خویشتن دیدم که روایت « دو دوتا چهارتا وسط کنعان»، که سی و چندسال پیش با نگاه ویژه‌ی امام رضا و خواهر نازنینش لا به لای خستگی‌های یک دختر شش ساله متولد شده، روز دوازده مرداد هزار و چهارصد و چهار، پای این قصه به امضا نشست... و اولین داستانم ذیل نام بلند خواهر و برادر به چاپ رسید. @pichakeghalam
امسال با همیشه فرق می‌کرد. حتی شبیه قبل از محرم هم نبود! این تغییر نه تنها برای من، که برای همه‌ی اطرافیان عجیب بود. هرسال اصرارهاش از قبل محرم شروع می‌شد. که «من باید امسال اربعین برم کربلا». نرفتنش و نرفتنمان دست من نبود! دست هیچ کس نبود! هر سال دم اربعین که می‌شد خانه‌ی ما می‌شد عزاخانه از گریه‌ها و اصرارهای زینب. امسال اما از شب اول محرم چیزی که به چشم ما می‌آمد شب‌بیداری‌هایش بود. نه حرفی از اربعین نه اصراری. تا چند شب پیش که رفتیم برای بدرقه‌ی بابا و زینب یک کیسه پر از دستبندهای رنگی دخترانه از کیفش بیرون آورد. سی و پنج تا دستبند را داد دست بابا:« نذر اربعینه بابا جون. اینها رو بی زحمت بدین به دخترای عراقی. بدین تا امام حسین زودتر دعوتم کنه!» همین! به گمانم، چیزهایی از قبیل دلتنگی و فراق، یک روز آدم را می‌کشاند به سکوت...به قرارهای پنهانی با معشوق! و شاید به دیدار... @pichakeghalam
مهدی رسولیenc_17235776154883540103049.mp3
زمان: حجم: 4.3M
بین خودمون بمونه امام حسین! خیییلی دلم می‌خواست همین حالا خسته و هلاک، با پاهای تاول زده درست روبروی گنبدتون ایستاده بودم و این نوا رو می‌خوندم... خیلی دلم می‌خوادت...همین حالا امام حسین!
رزق لایحتسب🌱 ای به قربان اباعبدالله🖤 @pichakeghalam
_مگر می‌شود آدم برای قاتل قماربازی که باهاش پدرکشتگی دارد ار لفظ عزیز استفاده کند؟! _بله می‌شود! آدم توی بزنگاه غریزه، عادت‌ها و باورهاش از وجودش می‌زند بیرون! بدا به حال ما و این‌هایی که قرار است مسئولیت ما را به عهده بگیرند😔 !!رئیس‌جمهور @pichakeghalam
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
بسم الله الرحمن الرحیم برای او که به جایش سلام خواهیم داد ✍🏻پرستو عسگرنجاد لیاقت داشتید. خیلی زیاد. امروزی‌ها می‌گویند لیاقت. ما مستضعفین می‌گوییم توفیق. توفیق داشتید. خیلی زیاد. کمش را هم راحت به هرکس نمی‌دهند، چه برسد به زیاد، خیلی زیاد، و به شما داده بودند. از اراک با علی با اتوبوس کوبیدیم آمدیم کاخ سعدآباد که موزهٔ آثار شما را ببینیم. پا نمی‌کشیدم از جلوی هیچ‌کدام از تابلوها تند بگذرم و نگهبان هی تذکر می‌داد باقی بلیت‌هایتان می‌سوزد، می‌بندیم ها و من دلم نمی‌آمد از خیر حظ تماشای آن‌همه زیبایی بگذرم. چطور بار هستی را این‌قدر ظریف روی شانهٔ قلم‌مو می‌گذاشتید؟ من نمی‌توانم برای شما فعل گذشته استفاده کنم. نمی‌توانم بگویم شما تمام شده‌اید. وسط کنفرانسی در مالزی فهمیده‌ام شما را به دیدار طلبیده‌اند و چپیده‌ام توی اتاق هتل تنهایی گریه می‌کنم شاید ضرب خبر بیفتد که نمی‌افتد… هرچند مرگتان خیلی شبیه مسافرهاست، آن‌ها که می‌روند برای تماشای رخ‌به‌رخ، برای مواجههٔ واقعی. شما رفته‌اید سوژه‌هایتان را از نزدیک ببینید استاد. من همیشه به شما غبطه خورده‌ام که امام‌رضا شفایتان داد و شما انقدر به توفیق‌داشتن مؤمن بودید که در هتل همان آمریکایی که برای درمان مسافرش شده بودید، ضامن آهو را خلق کنید و امام سه بار با سه توسل در سه شب پیاپی به خوابتان بیاید و بگوید من را نگاه کن و بکش. بیخود نیست که در ‌پرت‌افتاده‌ترین چایخانه‌های بین راهی ایران هم قاب ضامن آهوی شما بر دیوار است… ضریح امام رضا را که طراحی کردید، هزاربار برایتان حوقله خواندم بس که فکر شما زیبا بود در انتخاب گل آفتابگردان هشت‌پر برای ضریح که گواهی بدهد این‌جا حرم شمس‌الشموس است. هرکس به این ضریح پارچهٔ سبزی گره زد، پیوند شما را با امام محکم‌تر کرد انگار. بس که بلد بودید بی‌مزدومنت، خادم افتخاری شوید… اولین کسی بودید که برای ساخت ضریح، از طراحی و معماری ایرانی استفاده کردید، برخلاف خوش‌توفیقان پیشین که سبک هندی را پیاده کرده بودند. حرم امام‌رضا در ایران، ایرانی‌تر شد با شما. تابلوی عصر عاشورایتان را بر یک دیوار خانه‌ام و تابلوی امید را درست روبه‌روی آن آویخته‌ام که هروقت دلم از روضهٔ عصر عاشورا خون شد به دیوار روبه‌رویش نگاه کنم و بدانم فریادرسی می‌آید… خوشحالم که حالا می‌توانید واقعی‌تر از قبل، امام رئوفمان را ببینید. خودش قول داده به دیدار زائرانش بیاید، شما که زائر و خادم وی‌آی‌پی بودید عالی‌جناب… سفر به سلامت. روی ماهشان را از طرف ما هم ببوسید و بگویید هربار آفتابگردان‌ها را ببینیم، از طرف شما هم حضرتشان را سلام می‌دهیم… خوش به حالتان آقای خوش‌توفیق، خیلی زیاد… http://ble.ir/parastooasgarnejad https://t.me/takooch/4633
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
بسم الله الرحمن الرحیم برای او که به جایش سلام خواهیم داد ✍🏻پرستو عسگرنجاد لیاقت داشتید. خیلی زیاد
کلمه‌های پرستو را خیلی دوست دارم او اهلیِ کلمه و اهلیِ روایت و اهلیِ همه‌ی باورهای عمیق دینی و انسانی است. یکی از خوشبختی این روزهام دیدار و گفتگو با پرستوی عسگرنجاد توی مراسم جشنواره‌ بود. توصیف پرستو از مرحوم فرشچیان بی‌نظیره! بخونید و نوش جان کنید و فاتحه‌ای بر روح استاد نثار کنید🖤 @pichakeghalam
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
دنیای بعد از بی‌هوشی دنیای غریبیه. حس شیرین رها شدن از چنگال مرگ و دلواپسی و استیصال رو هم‌زمان به جسم و جون آدم تزریق می‌کنه. می‌گن ماده‌ی بی‌هوشی برای بدن عوارض سنگینی ممکنه داشته باشه، با این‌حال من توی اتاق عمل، بی‌هوشی رو به بی‌حسی موضعی ترجیح دادم! راستش، اصلا احساس خوبی به بی‌حسی و اون مایع سردی که وارد نخاع می‌شه و نرم نرم و موذیانه مثل سرطان توی بدن پخش می‌شه و خودش‌و به سلول‌های مغز می‌رسونه ندارم! ماده‌ی بی‌حسی، خوب کارش رو بلده. به آدم حس بیداری می‌ده اما خیلی نامحسوس بدن رو دچار یه رخوت مشمئزکننده می‌کنه. جوری که حتی آب دهنت رو نتونی با اراده‌ی خودت قورت بدی! نتونی حال خرابت رو حتی با یه اخم کوچیک به پرستارهای دور و برت نشون بدی وقتی پوست شکم لایه لایه برش می‌خوره و از سنگینی دست‌هایی که لا به لای گوشت و پوستت بالا و پایین می‌شن دلت می‌خواد عق بزنی! یا حتی لبخند بزنی اگر تو این بلبشو، نوزادی متولد بشه! بی‌حسی موضعی، اصلا موضعی نیست راستش. اون‌قدر تک تک سلول‌ها رو درگیر می‌کنه که تازه اگر خوش‌اقبال باشی و بدن باهات همکاری کنه، اگر درگیر سرفه‌های مکرر و سردردهای دیوانه‌کننده و کمردردهای مزمن نشی، بعد از این‌که اثرش از بین می‌ره تازه اسیر دردهای وحشتناک جای عمل و گیجی موقت می‌شی! خستگی تو بدنت می‌مونه و روحت میشه کلاف سردرگم! و چه بسا سال‌ها با عوارضش درگیر باشی. من، بیداریِ بعد از بیهوشی رو به بی‌حسی گول زننده ترجیح می‌دم! این روزها به خیالم اما، همه‌ی آدم‌ها اسیر یک بی‌حسی شدن! درد این‌جاست که دارن به این بی‌حسی عادت می‌کنن! به همه‌ی دست‌هایی که توی اعضا و جوارح زندگی و باورهاشون داره بالا و پایین می‌شه و می‌چرخه! من، از این بی‌حسی می‌ترسم... 🤪 @pichakeghalam
هدایت شده از  شراب و ابریشم...
. من اگر روضه‌خوان بودم، مثل امشبی به پله‌ی دوم منبر نرسیده، برمی‌گشتم روی زمین، رها می‌شدم... جوری که مستمع‌ها بفهمند، پایم نداده از منبر بالا بروم... بعد همانطور که عبایم از شانه‌هایم آویزان شده با چهره‌ای غمزده بسم الله می‌گفتم و آه می‌کشیدم، طوری که "بیچاره شدیم" از سر و رویم بریزد... بعد وسطِ بهتِ مستمع‌ها با اندوه می‌گفتم: هجده سال، فقط هجده سال... فقط هجده سال داشت... بعد سکوت می‌کردم و اجازه می‌دادم کنایه فهم‌ها جمع را متوجه کنند، چه خبر است... تا بعد از چند دقیقه سکوت، اولین نفری که شانه‌هایش به گریه بلرزد پیرمردِ هشتاد ساله‌ی مجلس باشد که با خودش حساب کرده من هشتاد سال عمر کنم و آن وقت او فقط هجده سال؟ پشت‌بندش پدری که پیش از مسجد دختر هجده ساله‌اش را جلوی آموزشگاهی پیاده کرده و حسابی قربان صدقه‌ی چشم و ابرویش رفته شروع به هق هق کند و بعد از او جوان هجده ساله‌ای که توی مجلس نشسته و در این فاصله یک دور تمام آرزوهایش را مرور کرده و با خودش به این رسیده که هجده سالگی تازه اولِ جوانیست، تازه اوج آرزوها و خواسته‌ها، تازه شروعِ زندگی... یکدفعه صدایش به ناله بلند شود و همه‌ی مجلس را به هم بریزد... بعد من رو به آدم‌ها بگویم، زدن داریم تا زدن! من و شما هم یک وقتی ممکن است فرزندمان را کتک بزنیم... خیلی وقتها ممکن است یکی، دیگری را بزند... اما زدن داریم تا زدن! اینکه یک نفر به قصد کشت بزند، اینکه یک نفر با کینه و نفرت بزند، اینکه یک نفر با بغض بزند... این خیلی فرق دارد... اینجای مجلس قطعا صدای زن‌ها بلند شده و وقتش است بگویم، خانوم‌ها همینطوریش آنقدر نازک هستند که خیلی زود بشکنند، بترسند، فروبریزند... حالا شما حساب کن، یک مردِ بلندِ عرب، یک مردِ عصبی‌مزاج و بدمنظر، یک مردی که کینه و دشمنی همه وجودش را گرفته، حالا هم با قصدِ قبلی آمده، در خانه را با مشت و لگد بزند... شما به من بگو، سَرِ یک خانومِ هجده ساله‌ی نحیف که تازه باردار هم هست چه می آید؟! یک مردِ عربِ بلندقدِ بدمنظرِ وحشی که با قصدِ قبلی آمده... حالا این مرد قرار باشد بزند، چطور میزند؟ اینجای مجلس دیگر حتما خودم از همه بی‌تاب‌تر شده باشم و بلند‌بلند گریه کنم... بگذارم چند دقیقه مجلسم به گریه‌های بلند و ناله‌های بی‌تاب بگذرد، بعد همانطور بین هق‌هق‌ها بگویم: هنوز کفن پیغمبر خشک نشده بود... تا دوباره گریه‌کن‌ها مجلس را روی سرشان بگذارند. بعد هم تیر خلاص را بزنم و بگویم: اینکه کشتند یک حرفی‌ست اینکه به ضرب مشت و لگد کشتند یک حرف دیگر... تا باز صدای گریه‌ها بالا بگیرد... بعد هم مجلس را به حال خودش رها کنم و تا مداح دمِ یا زهرا می‌گیرد، خودم را بین گریه‌ها و ناله‌های مردم گم کنم... من روضه‌خوان نیستم ولی اگر بودم شب شهادت پیغمبر، روضه‌ی زهرایش را می‌خواندم و مردم را بیشتر از هر وقت دیگر برای فاطمه می‌گریاندم داغِ پیغمبر، شروعِ داغِ حضرت زهراست... اصلِ روضه‌ی امشب، روضه‌ی حضرت زهراست... ✍ملیحه سادات مهدوی @sharaboabrisham پینوشت: روضه خواندن لازم نیست، این داغ سنگین‌تر از این حرفهاست، روضه‌خوانها فقط برای همین خوبند که صدایشان توی بلندگو بپیچد تا صدا به صدا نرسد که مردم راحت گریه کنند و بی‌خجالت ناله بزنند... پینوشت: الهی بمیرم برات عزیزِ قلب و جانِ پیغمبر، صاحب عزای امشب، زهرای نازنینِ پیامبر، تسلیت بانوی عالم... https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a