eitaa logo
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
204 دنبال‌کننده
289 عکس
42 ویدیو
1 فایل
نیاز ساده‌ی من تنها شنیدن صدای تو بود. تو دریغ کردی و من نوشتم... با من هم کلام بشید👈 @M5566M
مشاهده در ایتا
دانلود
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
دلم می‌خواست اگر کسی از من می‌پرسید شغلت چیست یا توی هر فرم بانکی و غیربانکی که جلوی «شغل:»، به اندازه‌ی یک کلمه‌ی جمع و جور نقطه چیده‌اند سرم را بالا بگیرم و بگویم و بنویسم: « روایت نویسِ دیدارهای انتهای خیابان فلسطین!» بعد لابد آن آدمی که آن‌طرف روبرویم نشسته چندبار شغلم را توی سرش حلاجی می‌کند، چند بار مردمک‌هاش را می‌چرخاند و جوری که نگاهش داد می‌زند نفهمیده چی و کجا را می‌گویم میخ می‌شود توی چشم‌هام که:« برای این کار دستمزد هم می‌گیری؟» آن‌وقت من سرم را بالاتر بگیرم و بگویم:« بله! بالاترین دستمزد را می‌گیرم.» به اینجای کار که می‌رسم نمی‌دانم باید توضیح بیشتری بدهم یا نه! مثلا بگویم دستمزد روایت‌نویسی دیدارهای انتهای خیابان فلسطین، دیدن روی عزیزترین آدم روزگارت اگر باشد... یا دستمزد اگر نفس کشیدن مدام در جغرافیایی که همیشه آرزویش را داری... یا اگر رسیدن آن به آنِ تو به آرزوهایت... شاید سکوت کنیم این‌جا! او ابروهایش را بدهد بالا و من توی دلم قند بسابم از یادآوری یک عالمه ثانیه‌های شیرین! شبیه یک رؤیاست می‌دانم می‌دانم! می‌دانم که برای همچین سِمَتی باید علاوه بر این‌که دستت پر از کلمه و سرت پر از سوژه و قلمت صاف و روان باشد، یک‌جوری وصل باشی به شهدا احتمالا! و من همه‌ی رشته‌های اتصالم تنها نور محبت شهداست و آرزوی شهادت و پسرم که هر روز از شهادت حرف می‌زند و عمو علی که در عملیات فتح شیاکوه شهید شد و حلقومش شبیه امام حسین.... بگذریم! من،« روایت نویس دیدارهای انتهای خیابان فلسطین» نیستم! اما بعدِ هر دیدار از پشت قاب تلویزیون، می‌توانم هزار ساعت بنشینم و روی نقطه‌چین‌های چیده شده‌ی مقابل «شغل:»، هزار صفحه از زنده شدنم بنویسم... @pichakeghalam
هدایت شده از پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
اِی‌پَناهِ‌بی‌پَناهی‌که‌به‌شُما‌پَناه‌آوَرده... . نَحنُ كَهفٌ لِمَنِ التَجَأَ إلَينا ما پناهِ کسی هستیم که به ما پناه آوَرَد... ونورٌ لِمَنِ استَضاءَ بِنا و عِصمَةٌ لِمَنِ اعتَصَمَ بِنا و نور هستيم براى آن كه از ما روشنی طلب کند... مَن أحَبَّنا كانَ مَعَنا فِي السَّنامِ الأَعلى هر کس ما را دوست داشته باشد در مراتب بالا با ما خواهد بود🌷 @pichakeghalam
تو همه‌ی دوره ها، همیشه یه عده بودن که واسه امامشون سینه چاک می‌دادن. لحظه‌شماری می‌کردن برای یه لحظه تماشا. از دور که امام رو می‌دیدن مشت می‌کوبیدن توی سینه.‌ بعد درحالی که گریه می‌کردن می‌خندیدن! اون وقت نیروی جاذبه‌ی امام اونا رو می‌کشونده و وقتی به خودشون میومدن یا سرشون روی شونه‌ی امام بوده یا دستشون تو دست امام و غرق می‌شدن توی مردمک‌های براق و عمیق معشوق! من گاهی اوقات چشمام رو می‌بندم و در کمال پررویی خودم رو یکی از همون یه عده تصور می‌کنم! مثلا می‌گم اگر زمان امام حسن بودم حتما یکی از اونها می‌شدم که هر روز از جلوی خونه‌ی امام حسن جان رد میشه و محو تماشا می‌شه و وقتی برمی‌گرده خونه برای سرسلامتیش صدقه می‌ده. شب که میشه آیت‌الکرسی‌هاشو فوت می‌کنه طرف خونه امام حسن و از شورِ زیارت یواشکی تا خود صبح دلش غنج می‌ره! یا مثلا خیال می‌کنم اگر یکی از اون سینه‌چاک‌های دوره‌ی امام رضاجانم بودم، شاید سر یکی از کوچه‌ها منتظر دعبل می‌موندم تا برسه و دنبالش خودمو بکشونم به خونه‌ی امام. بعد که دعبل شروع می‌کنه به شعر خوندن، من همونطوری که دارم توی رقص مصراع‌هاش زیر شکوه نگاه امام ذوب می‌شم، هزار بار جون می‌دم و جون می‌گیرم! چشمامو می‌بندم. ایستادم کنار راه‌باریکه‌ی حدفاصل خونه‌ی امام حسن عسکری و دربار خلیفه. تنها نیستم. مسیر، پره از آدم‌های دلتنگِ عاشقِ امام ندیده! در چوبی باز میشه و وجود باصلابتِ ماه‌پاره‌ی یازدهم، پخش می‌شه توی هزارتا مردمک منتظر! عطر بهشتی می‌پیچه توی کوچه. نگاه‌ها صورت زیبای امام رو غرق بوسه می‌کنن. قلبم به در و دیوار می‌کوبه و چشمم که به نظامی‌های خلیفه میفته، پاهام میخ میشن به زمین! پاهای من و همه‌ی دلتنگ‌های عاشق! سهم همه فقط چند دقیقه نگاه پر آبه و قلبی که پهن شده توی کوچه! هزاری هم که چشمامو ببندم و باز کنم، خودم می‌دونم من یه تارِ موی اون عده‌ی سینه چاک نیستم امام جان! من شاید فقط یه شیعه معمولی باشم که شما و اجدادتون و گل پسرتون رو خیلی می‌خواد. به قول شاعر، از دل نه؛ از سلول سلولم... منِ شیعه معمولی، هزاری هم که چشمامو ببندم نمی‌تونم توی خیال، پلانِ لحظه‌ی نابِ دیدارِ پسرجانتون رو زندگی کنم! نمی‌تونم چون یادم رفته شما و شاهزاده‌تون رَج به رَجِ ما رو از بَـــرید! چون عرضه نداشتم خودم‌و از بچه شیعه معمولی برسونم به عاشقِ سینه چاکِ ایستاده کنار راه‌باریکه! اما حالا که امشب منت گذاشتید و اجازه دادید از شما بنویسم، منم به خودم جرأت می‌دم و نیم قدم جلو میام و شما رو صدا می‌زنم: «رفیق!» پ.ن: (جابر ابن عبدالله انصاری نقل می‌کند: روزی در خدمت حضرت زهرا سلام الله علیها بودم و حدیث لوح را می‌خواندم، آنجا دیدم که کنیه ابو محمد الحسن ابن علی «الرفیق» است.) @pichakeghalam
تو فضای ایتا خیلی وقت‌ها پیام‌ها و کلیپ‌ها تکراری میشن. همه‌ی محتواها تو همه‌ی کانال‌ها و گروه‌ها هستن. خیلی وقتا این قضیه دلزدگی ایجاد می‌کنه و اصلا سمت باز کردنش نمی‌ریم یه وقتا هم برعکس؛ کنجکاو می‌شیم که ببینیم این تیتر چه محتوایی داره که همه دارن پخشش می‌کنن. این کلیپی که امروز نیت کردم بذارم این‌جا، از اون کلیپ‌های تکراریه که به نظرم لازمه چند روز یک بار ببینیمش! وقتایی که دلشوره داریم و ناامیدی ته دلمون داره تیک تیک می‌کنه... پیشنهاد دانلود 👇
14.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان حضرت موسی علیه السلام و حال بنی اسرائیل پشت رود نیل خیلی نکته معرفتی و شباهت ها به الان داره. هر چند وقت یه بار همین رو هم گوش کنیم و تامل کنیم خوبه. آیات و روایات ذیل آیاتش رو هم توفیق بشه بخونیم خیلی عالیه. انگشتر آقا هم که آیه إن معی ربی روش نقش بسته بود بدون نکته نبود. @pichakeghalam
هیچ‌وقت دلم نخواسته بود رئیس جمهور بشم الّا این لحظه😜
کاش به جای همه‌ی چیزهایی که الآن هستم و نیستم، قالی‌بَرِ حرمِ شما بودم💫 @pichakeghalam
پنجره‌ای که می‌بینید...
پیچَکِ‌قَلَمْ🍃
پنجره‌ای که می‌بینید...
یک_ من اهل آرایش نبودم. یعنی آن وقت‌ها خیلی از ماها اهلش نبودیم. ریمل و رژ لب و مداد ابرو اگر هم جزو اموال ما دخترها بود، ته کشوی قفل‌دار جوری جاساز می‌کردیم که چشم کسی بهش نیفتد! ما که می‌گویم منظورم دخترهای بیست سال پیش است که تمام زیبایی‌مان توی روپوش سبز مدرسه، خلاصه می‌شد به خط اتوی مقنعه‌ی مغزپسته‌ای و کتانی‌های عاج‌دار! من اهل آرایش نبودم! برای همین هم بود که آن روز هرچه پیش معلم‌ها و اهالی مدرسه آبرو جمع کرده بودم یکهو ریخت روی زمین و بلدِ جمع کردنش نبودم! عصر یک روز نمی‌دانم پاییزی یا بهاری بود که بی‌هوا رفتم توی اتاق مامان. خانه ساکت بود و هر کس مشغول کاری! توی آینه که نگاه کردم و چشم‌های از حال رفته و صورت برافروخته را دیدم، هوس رنگ و لعاب کردم! خیلی هم طول نکشید که مژه‌های خرمایی بلند و سیاه شدند و جوش‌های سرخ زیر پودر و پنکک پناه گرفتند! و چون اهلش نبودم یادم رفت آثار جرم را از صورتم پاک کنم. صبح دیرم شده بود! صبحانه نخورده آبی سرسری به صورتم زدم و رفتم مدرسه! غافل از همه‌ی سیاهی‌ها که پایین چشم‌هام چکه کرده بود. زنگ اول دبیر حسابان آمد سر کلاس. سنگینی نگاهش را نفهمیدم و هنوز توی خلسه‌ی خواب و بیداری بودم. درس که تمام شد احضارم کرد و شد آنچه نباید می‌شد! پناه بردم به پنجره. نسرین یک طرفم ایستاده بود و آزاده طرف دیگر. * دو_ پچ پچ‌های ما تمامی نداشت. هر سه شاگرد اول بودیم و اولین ردیف کلاس و نزدیک‌ترین فاصله با میز معلم جای ما بود. دلم بدجور گرفته بود. توی سرم غوغا بود و ته دلم آتش زبانه می‌کشید. نسرین دلداری‌ام می‌داد و آزاده به جای ما گوشش به درس بود. دبیر شیمی تخته را پر از کربن و اکسیژن کرده بود. اسم هرکدام می‌آمد آه بلندتری از نهاد من پر می‌کشید! دردم نگفتنی بود! به هر جان کندنی شد یک ساعت و نیم بغضم را نگه داشتم تا زنگ خورد. سه تایی چپیدیم پشت پنجره...آرام گرفتم! * سه_ خنده‌مان بند نمی‌آمد. از آن روزهایی بود که از ترک دیوار هم ریسه می‌رفتیم. نسرین سرش را انداخته بود پایین و از شدت خنده اشکش می‌ریخت روی جزوه. آزاده ریزتر می‌خندید و صورتش قرمز شده بود‌. من دستم را گرفته بودم جلوی لب‌هام و فقط مواظب بودم خنده‌ی بی‌صدام تبدیل به انفجار نشود. دبیر ریاضی داشت فرمول‌های انتگرال و مشتق را ردیف می‌کرد اما چشم ما سه تا خیره به پاچه‌ی شلواری بود که مانده بود توی جوراب. خنده نداشت ولی ما آنقدر خندیدیم که معلم از کلاس بیرونمان کرد. رفتیم پشت پنجره و تا زنگ بعد با صدای بلند خندیدیم. * چهار_دلم چند قدم پیاده روی می‌خواست و تنهایی! هندزفری را گذاشتم توی گوشم و صبح زود راه افتادم. « دختری که رهایش کردی» داشت از لحظه‌ی اول عاشق‌شدنش می‌گفت. سوفی تنش را یله کرده بود روی مبل خانه‌ی ادوارد تا از صورتش نقاشی بکشد! از راه‌باریکه‌ی خاکی وسط جنگل رد شدم و رسیدم به مدرسه...به پنجره! قلبم به هم پیچید. نقاشی خوب درنیامد اما سوفی سخت دل باخته بود. محرم اسرار و خاطره‌های تلخ و شیرینم هنوز سر جایش بود؛ استوار و پابرجا! با قاب باریک آهنی که حالا بعد بیست سال کم‌رنگ شده بود! ادوارد گفت:« به چشم‌هام نگاه کن!» سوفی لب گزید. چادرم را بیشتر دور خودم پیچیدم! نگاه کردم به پنجره و دست کشیدم زیر چشم‌هام؛ سیاه نبود! پ.ن: فقط لکه‌های سیاه توی عکس، آن هم دور و بر پنجره‌ی مدرسه، می‌توانست آن همه خاطره را یک‌جا زنده کند! ! دوباره پ.ن: به نظر من همه‌ی پنجره‌ها رد محوی از عشق را توی سلول‌های شیشه‌ای یا حتی آهنی‌شان پنهان کرده‌اند، این‌طور نیست؟! آخرین پ.ن: می‌شد ته این خاطره بازی برسد به چشم‌های زنی که پشت پنجره، ساعت‌ها چشم‌انتظار و خسته ایستاده. در انتظار مردی که با کیسه‌ی خالی رفته و وعده‌ی بازگشت با کیسه‌ای پر از آرد را داده! ناگهان خانه لرزیده از صدای انفجاری نزدیک...همان حوالی...و بعد از آن مرد هرگز به چشم‌های زن طلوع نکرده! اما خاطره را همان‌جا نگه داشتم! میان شور و شیدایی نوجوانی! شاید اتفاق‌های دور، هنوز جانِ این را داشته باشند که کمی، فقط کمی شوق به قلب پیر این روزهایمان بیاورند! @pichakeghalam
زمزمه‌های دلتنگی 💔 @pichakeghalam
در خواب تو را دیدم و چون چشم گشودم دیدم همه جا پرتو مهتاب دمیده 😭😍 هنوز دارم نفس نفس می‌زنم هنوز قلبم داره تند می زنه تا باد چنین بادااااااا @pichakeghalam