🤍🖤🤍🖤🤍
🖤🤍🖤🤍 🤍🖤🤍
🖤
#داستانکوتاه
📝 گرگ و میش
اِلین را میچسبانم به سینه. پلههای ثبتاحوال را دوتا یکی بالا میروم. در شیشهای باز میشود. باد گرم میخورد به صورتم. کاش یکی بود وسط این زمهریر دلم را هم گرم میکرد. جلوی تمام باجهها پر از آدم است. بعضیها دو سه نفری آمدهاند. همهمهی بی کلام عجیبی توی سالن پیچیده. نمیتوانم کلمات را وسط هورهور فنکوئل و تق تق کیبورد کامپیوترها تشخیص بدهم. اگر سینا کنارم بود حتما زور پچ پچمان به همهی این صداهای گنگ میچربید. به طرف اتاق معاون پا تند میکنم. در باز است. مرد کت شلوارپوش با آن غبغب گوشتی روی صندلی نشسته و زل زده به صفحهی مانیتور. سلام میکنم. منتظر جوابش نمیمانم:«اومدم دنبال شناسنامه دخترم.»
بی آنکه نگاهم کند میگوید:«باجه۷»
دو قدم میروم جلو:«میدونم ولی...راستش...میخوام اگر بشه زودتر شناسنامه ما رو صادر کنید.»
مردمکهایش میچرخد طرف من. ابروهایش را میدهد بالا. چینهای پیشانیاش عمیق میشود. گمانم شناخت:«اسم؟»
انگشتهایم را روی تن الین فشار میدهم:«الین...الین خوشبخت»
«اسم خودت و پدرش؟»
سعی کردم صدایم نلرزد:«سینا خوشبخت، ساغر شیدا»
بقیه مشخصات را هم میگیرد وتندتند تایپ میکند. دوباره خیره میشود به من و الین که توی بغلم دست و پا میزند:«تاییدیه بهزیستیو گرفتید؟»
دلم هری میریزد پایین. خیلی بیرحمم که این لحظهها، بهجای بیمارستان، توی ثبت احوال پرسه میزنم. سرم را به تایید تکان میدهم:«همون روز تحویل دادم به همکارتون» نمیدانم چندهزارسال میگذرد تا چشمش را از روی آن صفحهی لعنتی بردارد و جواب بدهد:«چند وقته پیشتونه؟»
«شیش ماه»
تکیه میدهد به صندلی:«سه چهار روز دیگه...»
نمیگذارم جملهاش تمام شود:«این که روند عادیشه، من میخوام همین امروز...»
اضطرارم را میفهمد. نگاه معناداری میکند:«باهاتون تماس میگیریم»
میزنم بیرون. سوز بیرحم هوای آذر، زلزله به جانم میاندازد. الین صورتش را فرو میکند توی بغلم. زیپ کاپشنش را تا بالا میکشم. لبهایم را میچسبانم به پوست شکلاتیاش. موهای فرفریاش میرود توی بینیام. بهش لبخند میزنم. با آواهای نامفهوم یک عالمه دوستت دارم حواله میکند به چشمهای مضطرب و پر آبم. مینشانمش روی صندلی مخصوص و شیشهشیر را میدهم دستش. خودم مینشینم جای سینا. همیشه از رانندگی متنفر بودم. آنقدر که بیشتر کابوسهایم منتهی میشد به تصادفهای ترسناک. یکهو خودم را میدیدم وسط یک جادهی تاریک که با سر و صورت خونی پشت فرمان نشستهام. سینا میگفت خواب زن چپ است و من یک روز بهترین رانندهی زن دنیا میشوم. راست میگفت. حالا چندماه است که مسیر خانه و بهزیستی و ثبتاحوال تا بیمارستان را چشم بسته میرانم. اولین بار که نشستم پشت فرمان، سینا کنارم بود. تب و لرز امانش نمیداد. بعد از چهارده روز قرنطینه، خونریزیهای وقت و بیوقت و ضعف شدید هم به علائمش اضافه شده بود. رفتیم بیمارستان. آزمایش گرفتند و تشخیص سرطان خون All دادند. هنوز یک ماه نشده بود که الین را داده بودند به ما. آن هم بعد از دو سال دوندگی و انتظار کشنده. دختر پنج ماههی ریزنقشی که از بدو تولدش توی nicu بستری بود و ندیده مهرش به دل من و سینا نشست. داشتیم برای زندگی دخترمان دست و پا میزدیم که سینا به این حال و روز افتاد. دیشب دکترش آب پاکی را ریخت روی دستمان. گفت دیگر امیدی نیست. نمیدانم منظورش به نفسهای سینا بود یا تهماندههای جان من!
استارت که میزنم ضبط ماشین هم روشن میشود. لب دریا روی صخرهها نشسته بودیم. داشتم برای سینا، مرغ سحر میخواندم. مثل همیشه صدایم را ضبط کرد:
«ساقی گلچهره بده آب آتشین..پردهی دلکش بزن ای یار دلنشین...ناله برآر از قفس ای بلبل حزین...کز غم تو،سینهی من پر شرر شد،پر شرر شد، پر شرر شد.»
صدای موج میپیچد توی اتاقک ماشین. بعد صدای سینا که میخندد و میگوید:«دخترِ مهتاب، پیش صدای تو قمرم باید لُنگ بندازه»
هروقت رنگپریده میشدم بهم میگفت:«دختر مهتاب». حالا مهتاب بی رنگم افتاده کنج آن اتاق کوفتی و شب و روزم را سیاه کرده.
چیزی توی گلویم ورم میکند. برمیگردم رو به الین. دلم برای چشمهای نیمه باز و مژههای بلندش ضعف میرود. شیشه از دستش ول شده و یکی دو قطره شیر از گوشهی لبش آویزان است. اصلا نقطهی عطف زندگی من و سینا همین حادثهی شیرین است. تاریخِ تمام اتفاقها به قبل و بعد آمدنش تقسیم میشود. فکر اینکه مجبور باشم الین را پس بدهم دیوانهام میکند. زیر لب میخوانم:« شعله فکن در قفس ای آه آتشین...دست طبیعت گل عمر مرا مچین...»
اشکم را با آستین پاک میکنم. بمیرم هم الین را پس نمیدهم. مگر هر بچهای که پدر نداشته باشد از مادر جدایش میکنند؟ این چه قانون مسخرهایست آخر؟
اینها را به مامان هم گفتم. همان روز که یواشکی من را کشید گوشهی سالن بیمارستان. میگفت با این وضعیت سینا، بهتر است الین را برگردانم بهزیستی. گفت:« بچهی بی پدر...»
خنجر کلمههاش فرو رفت توی قلبم. حرفهایی که احتمالا حاصل شور و مشورت بزرگان فامیل بود! چشمم پر شد ولی خندیدم:«مامان الین دخترمه!»
«مامان فدات شه، خودت پسش بدی بهتر از اینه که به زور بیان بگیرنش»
خون چکه میکرد از تمام روحم. نشستم روی زمین. داشتم مچاله میشدم توی خودم ولی سرم را گرفتم بالا:«هنوز دو هفته مونده تا شیش ماه...سینا زنده میمونه»
دندانهام را روی هم فشار میدهم:«زنده بمون سینا...بخاطر من و الین طاقت بیار»
میرسیم. جلوی در بیمارستان پارک میکنم. الین را از صندلی عقب برمیدارم. بیدار میشود و هاج و واج دور و بر را نگاه میکند. صورتش را با شال میپوشانم و به طرف سالن میدوم. گوشهایم را تیز میکنم. صدای جیغ و ضجه نمیآید. یعنی سینا هنوز زیر این سقف بلند نفس میکشد.
کمی آرام میگیرم. منتظر آسانسور نمیمانم. تا طبقهی دوم میدوم. با اینکه ساعت ملاقات نیست ولی از خانوادهی خودم و سینا چند نفری توی راهرو هستند. با یک سلام سرسری از زیر سوالهایشان در میروم. مستقیم میروم ایستگاه پرستاری :«میخوام برم پیش سینا، با دخترم»
پرستار سرش را از روی دفتر دستَکَش بلند میکند. چشمهای سبزش گشاد میشود. ابروهای پهنش را میدهد بالا:«با بچه شاید...»
التماس میکنم:«خواهش میکنم، خیلی کوتاه»
گان میپوشم و الین را میچسبانم به خودم. در اتاق ایزوله باز میشود و تنِ تار و نحیف مردَم توی قاب چشمهام نقش میبندد. مثل جنین توی خودش جمع شده. چشمهایش بستهست. میروم کنارش. دم گوش الین نجوا میکنم:«الین... بابا»
خیره شده به صورت ورم کردهی سینا. خودش را کش میدهد طرف پدرش . روی زانو خم میشوم تا انگشتهایش سر و صورت سینا را لمس کند. اولش کمی میترسد. یک نگاهش به من است یک چشمش به او. دستش را میگیرم و میکشم روی صورت مهتابی. لپهایش را باد میکند و صدایی شبیه گفتن بابا از لبهای قلوهای اش بیرون میآید. بغضم را قورت میدهم. با چشمهای پر، میخندم و صورتم را میبرم جلو:«پاشو ببین دخترتو »
مردمکهایش از پشت پلک بسته تکان میخورد. لب میزند ولی هیچ کلمهای از شکاف لبهاش بیرون نمیآید.
پیشانیاش را میبوسم. لای پلکهاش باز میشود و دوتا سیارهی سیاه روبروی من و الین طلوع میکند. لبهای کبودش کش میآید و ترک میخورد. چشمهای بی مژهاش از همیشه بی رمقتر است. کاش میشد زندگی را توی همین لحظه نگه دارم. حتی اگر توی این چهاردیواری منحوس باشد. مهم این است که ما سه تا کنارهم باشیم، سینا بخندد و الین از ذوق، دست و پا بزند.
نگاه میکند به الین. گردِ نگرانی مینشیند روی گردیِ ماه. دستش را میگیرم توی دستم:«شناسنامهشو گرفتم».
دروغی که خودم به شنیدن و باور کردنش محتاجترم. پلکهای سینا باز میافتد روی هم. دلهره میگیرم. الین سر و صدا راه انداخته و با پشت دست صورتش را میمالد. نمیدانم بوی مواد ضدعفونی و دارو کلافهاش کرده یا بیقرار خواب است. پرستار میآید تو و اشاره میکند برویم بیرون. یک بار دیگر زل میزنم به صورت تکیدهاش. دلم برای آغوشش پر میکشد. گونهام را میچسبانم به پوست بیحالش و نجوا میکنم:«همیشه دوست دارم سینا»
در پشت سرم بسته میشود. مامان میآید جلو و الین را از بغلم میگیرد:«چطوریه وضعیتش؟»
همانطور که گان را درمیآورم میگویم:«مثل قبل»
آهسته میپرسد:«ثبت احوال چی شد؟»
آه میکشم :«میگن دو سه روز دیگه»
پلکهایش را فشار میدهد روی هم و زیر لب ذکر میگوید یا چیزی که نمیفهمم. بیحوصله میگویم:«بگو بقیه برن.خودم هستم. تو هم الینو ببر خونه»
از اینکه حوصلهی تعارف الکی ندارم و در جواب خداحافظی شان لبخند نمیزنم عذاب وجدان میگیرم. بالاخره میروند.
پشت در اتاق چمباتمه میزنم. سرم را تکیه میدهم به دیوار. یک قطره اشک از گوشهی چشمم سر میخورد و راه را برای سیلاب باز میکند. خودم را میبینم که توی این چندماه به اندازهی هزار سال راه رفتهام. الین را میبینم که مثل یک شریان شیرین توی عمق جانم جریان دارد. و سینا که آن طرف این در، دارد جان به لبم میکند. میدانم که طاقت از دست دادن همزمان دونفرشان را ندارم. میروم هزار متر بالاتر از زمین. دستهایم را باز میکنم و میپرم. سقوط، تنها چارهی این همه درد بی درمان است. توی هوا معلقم هنوز؛ بی وزن و خاموش. متوجه صدای رفتوآمد پرستارها به اتاق سینا میشوم. چشمم را باز میکنم. تا میخواهم چیزی بپرسم گوشی توی کیفم زنگ میخورد. از جا بلند میشوم.
میخواهم گوشی را بردارم دستم میخورد به شناسنامهی سینا. با آنیکی دست برش میدارم. دکمهی سبز را لمس میکنم: «سلام خانوم شیدا. از ثبت احوال تماس میگیرم»
چشمم به در اتاق است که تند تند باز و بسته میشود:«در خدمتم»
«شناسنامه دخترتون صادر شده. فردا صبح تشریف بیارید تحویل بگیرید»
همهی حسهایم یکجا قیام میکنند. میان شوق مادرانه و حسرت عاشقانه گیر میافتم. نگاهم بین صفحه گوشی و بیتابیِ این در میچرخد. گیجم. چشمم سیاهی میرود؛ انگار توی یک جزیرهی غریب، وسط گرگ و میش صبح، دنبال یک حس امن بگردم. نمیدانم اینها درحال دویدن هستند یا چشم من دو دو میزند. دست میگیرم به دیوار. ناخنهایم توی جلد سرخ فرو میرود. یک تودهی تارِ سیاه و سفید از اتاق سینا میآید طرفم. دستش را فشار میدهد روی شانه ام. انگشتهام شل میشود. شناسنامه زودتر از خودم پهن میشود کف راهرو.
🖋️ مهدیه صالحی
#فرزندپذیری
#مادر_پرتقالی
⛔️لطفا کپی نکنید⛔️
🤍 🖤🤍🖤 🤍🖤🤍🖤
🖤🤍🖤🤍🖤
#دلدلزدنهایمحرمانه
_یک
پیاده راه افتادم توی خیابان. سر درد و خستگی کلافهام کرده بود.چند ساعت انتظار توی مطب کم نبود. رخش سیاه شیشه دودی که جلوی پایم ترمز کرد تمام خستگیام در آمد. بچهها یکدست مشکی پوشیده بودند و پدرشان هم! بخار چایی نذری پیچیده بود توی ماشین.
بوی محرم رفت تا ته ریههام.
قربان صدقهشان رفتم و یادم افتاد که ما،
همهی ما
فدا شدن را از شما یاد گرفتیم آقای نایب امام حسین!
امشب حال همه خوب است. بچهها توی دل چادرها در آغوش مادر خوابیدهاند. سیر و سیراب!
علیاصغر شیرش را خورده و رباب تند تند به گونهها و گلوش بوسه میزند.
مردها به عبادت و
زینب...
دم به دم توی دلش غوغاست از کفر مردم کوفه و یکّه ماندن برادر!
امشب همه هستند
همه بهجز مسلم
که دشت کربلایش بالای دارالاماره بود و دور از دامان حسین فدای حسین شد!
غریبانه به قربانگاه رفت و راه قربانی شدن را برای عاشقان حسین باز کرد...تا ابد!
#السلامعلیکیامسلمبنعقیلعلیهالسلام
هرچه جان است به قربان اباعبدالله🖤
@pichakeghalam
طبیعیه آدم وسط روضهی امام حسین دلش لک بزنه واسه امام رضا؟!🤔
@pichakeghalam
6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دلدلزدنهایمحرمانه
_دو
شب دوم دلم از همیشه بیشتر بهانه میگیرد.
از غروب یکبند چشمم اشکی بود. اینکه دل آدم را توی محرم جو حسین میگیرد به کنار؛
اصلا همهاش تن سوخته و انگشتر و جای خالی آن مرد جلو چشمم بود. چندبار فیلمهاش را دیدم، چند بار زل زدم به عکسهاش و چندبار وسط روضه مثل بچهها پاکوبیدم به زمین؛
میخواستمش...همین!
شب دوم کربلا تازه دارد کربلا میشود.
اهالیِ حسین وارد میشوند و
قتلگاه، قتلگاه میشود و تَل، تَل!
زینب چشم میگرداند دور دشت. برق انگشتر و تن برادر و موهای سوخته را از نظر میگذراند. باید دلش را قرص کند!
کجا میتواند این همه بغض را مخفی کند به جز آغوش حسین؟!
خیمهها را میپاید و بی وقفه
پناه میبرد به سینهی برادر و
قطره اشک چشمهاش نچکیده خشک میشود!
امشب خیلی دلم تنگش بود! پناه بردم به آغوشِ امام
و
همهی حسین حسینهای شب دوم را فرستادم برای مردی که
همهی گریههای دردآلود را حواله داده بود به غم حسین!
حالا دلم آرامتر است ولی آوارهای دلتنگی هنوز....
#شهید_سیدابراهیمرئیسی
#امان_از_دلِ_زینب
هرچه جان است به قربان اباعبدالله🖤
@pichakeghalam
#دلدلزدنهایمحرمانه
_سه
دخترها ایستادن را خوب بلدند!
مثلا میتوانند تنها و مغرور بنشینند روی تکه سنگ های آوار شده و موهای عروسکشان را شانه بزنند.
میتوانند صورت کبود و موهای نیمسوخته و گوشهای دریده شده را اصلا به روی خودشان نیاورند.
میتوانند توی چشم عروسک هزار بار لحظهی جدایی از پدر و برادرها را تماشا کنند و باز به نرمی دست بکشند روی موهاش.
میتوانند روزها تشنگی و گرسنگی را تاب بیاورند و تازیانه بخورند و نمیرند!
میتوانند بارها سرشان را بالا بگیرند و زل بزنند به چشمهای بستهی روی نیزه و بغضشان را قورت بدهند.
دخترها ایستادن را خوب بلدند اما
یکهو شاید،
شبی،
نیمهشبی،
تنهایی
توی خرابه و بیابان،
سر بابایشان را بغل کنند و
بیهوا دق کنند!
جوری که تاریخ تا ابد در غمشان ایستاده زار بزند...
شب سوم، دخترها خیلی باباییترند!
#یارقیهبنتالحسین
#غزه
هرچه جان است به قربان اباعبدالله🖤
@pichakeghalam
#دلدلزدنهایمحرمانه
_چهار
استاد میگوید زنها دستی بر عالَمِ غیب دارند.
گواه این ویژگی منحصر به فرد زنانه، دلشورههای مادرانهست!
هر دو ایستادهاند روبروی مادر. میان چشم های پر آب و لبهای ترک خورده، جنگ برپاست. یکی کلاهخود از سر برمیدارد و یکی شمشیر میاندازد. مادر آغوش باز میکند و اسم رمز را توی گوششان زمزمه میکند.
دلشوره اما....نمیدانم!
پسرها جان میگیرند. از خیمه میروند بیرون.
زینب، قدم از قدم بر نمیدارد!
طولی نمیکشد که صدای چکاچک شمشیرها تا پستوگاهِ خیمه میرسد و بعد...
صدای همهمه و گریههای بی صدا و چشمهای ورم کردهی زنها،حکایت از شهادت محمد و عون دارد!
زینب، قدم از قدم بر نمیدارد!
دلشورهی شرمندگی حسین مینشیند به جانش.
اشک، مجال باریدن ندارد؛
آسمان به سجده میافتد!
شب چهارم نشان از حضرت حر و فرزندان زینب(س) دارد!
شبِ چهارم خیلی مظلوم است.
انگار این حجم از آزادگی توی دلش جا نشده و کز کرده لا به لای باقی روز و شب های دهه!
شب چهارم،کمی آرامتریم!
زینب(س)، نمیگذارد دل ما، شور بچه هایش را بزند!
#السلامعلیکیاعقیلهیبنیهاشم
هرچه جان است به قربان اباعبدالله🖤
@pichakeghalam