eitaa logo
یاران آفتاب
1.9هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
234 فایل
📌باماباشیددر #کودکستان‌مجازی‌یاران‌آفتاب با محتوای آموزشی کتاب کار یاران‌آفتاب ویژه #کودکان6سال و محتواهای مناسبتی درطول سال تحصیلی (کاربرگ،شعر،سرود،انیمیشن و..) زیرنظرمرکزتخصصی #مهدویت ارتباط باما: ☎️ 02537841614 💌 @PkY_313 🆔 @pish_dabestan_mahdavi
مشاهده در ایتا
دانلود
توضیحات:مربیان و والدین محترم! کودکان از این که نقشها را خلق و اجرا کنند لذت میبرند  و چون خودشان در اجرای نقش فعال هستند بنابر این مفاهیم در ذهنشان بیشتر ماندگار خواهد شد. به همین دلیل برای تکرار و تبیین مفاهیم سوره و تکرار دوباره ی کل سوره و نیز به منظور ایجاد تنوع در آ موزش میتوانید از نمایش استفاده کنید . برای اجرای نمایش سعی کنید ابتدا متن را به شکل داستان گونه بیان کنید. سپس خودتان آن را یک بار اجرا کنید. آنگاه از کودکان بخواهید به انتخاب خود نقشی را برگزینند و اجرا کنند. قصه گو: ماه رمضان بود . همه روزه بودند. زهرا کوچولو که دختری شش ساله بود، 👧با اجازه ی مادرش روزهی کله گنجشکی می گرفت.چند شبی از ماه رمضان نگذشته بودکه مادر زهرا به او گفت:زهرا جان!  امروز بعد از ظهر می خوام استراحت کنم🛏 چون امشب قرار تا سحر در مسجد بمونم. در ضمن اگر توهم بخواهی می تونی چند ساعتی با من در مسجد  بمونی . زهرا کوچولو: مادر مگه امشب چه خبره !!؟ 🤔 مادر: دختر گلم!امشب شب بسیار بزرگیه. شبی که خدا ی مهربون قرآن رو یکجا بر پیامبر نازل کرد.😍 فرشته مهربون:( آیه اول سوره قدر را می خواند.)👼 قصه گو:  زهرا کوچولو با خودش فکر میکنه امشب شب بزرگیه یعنی چه; یعنی چهقدر بزرگه؟به همین خاطر با کنجکاوی از مادر پرسید: زهرا کوچولو: مامان جون یعنی امشب چه قدر بزرگه ؟ مادر: دخترم خدادر سوره قدر می فرماید شما نمی دونین اهمیت شب قدرچه قدر زیاده!حتی به اندازه هزار هزار تا ازشبهای دیگه است. فرشته مهربان:( آیه دوم و سوم سوره قدر را می خواند. ) زهرا کوچولو: مادر جون امشب تو مسجد چه کار می کنیم ؟! مادر:  عزیزم در شب قدر نماز و قرآن می خونیم و دعا می کنیم .خدا هم به فرشته هاش دستور می ده که به زمین بیان و اون دعاهای ما رو که برا مون خوب و مفیدن برآورده کنن. فرشته مهربون: ( آیه چهارم سوره قدر را می خواند.)👼 زهرا کوچولو: یعنی امشب که شب قدره همین جوریه و دعاهامون مستجاب میشه؟ مادر: بله عزیزم. خدای مهربون تا صبح برای بنده های خوبش شادی و سلامتی میفرسته.  فرشته مهربون: (آیه پنجم سوره قدر را می خواند.)👼 قصه گو: زهرا دل تو دلش نبود. او خیلی خوشحال بود که خدای مهربون ،شب به این بزرگی رو قرار داده، بنا بر این تصمیم گرفت زودتر به اتاقش بره و استراحت کنه. چون قراربود او هم در کنار مادر مهربونش چند ساعتی رودرمسجد بمونه. توی همین فکر ها بود که کم کم خوابش برد.
واحد کار:اسراف نکردن یک روز بهاری خیلی قشنگ پویا کوچولو ودوستش آقا امیر تو حیاط خونشون باهمدیگه گل کوچیک بازی میکردند⚽️ وسطای بازی آقا پویا تشنش شد آب ریخت تو لیوان و خورد بقیه آب رو ریخت رو زمین😧 امیرکه این کار آقا پویا رو دید ناراحت شد اما نمیدونست چه جوری بگه که دوستش ناراحت نشه🤔 بعداز چند ثانیه به پویا گفت: پویا اگه ادامه آب تو لیوانتو میریختی برا درخت ها خوب بود یااینکه ربختی روزمین🙂 پویاکوچولو فکر کرد یکم🤔 گفت خب معلومه میریختم برا گل ها و درخت ها بهتر بود😅☹️ امیر گفت آفرین داداش بااین کار هم به گل ها آب میدادی هم اسراف نمیشد پویا گفت اسراف؟😧🤔 امیر گفت آره دیگه از نعمت هایی که خداوند به ماداده باید به اندازه ی نیازمون استفاده کنیم اگر زیاد استفاده کنیم و بقیشو بریزیم دور یعنی اسراف کردیم خدا هم اسراف کننده را دوست نداره امام زمان ماهم اسراف رو دوست نداره پویا که داشت به حرف های دوستش فکر میکرد تصمیم گرفت که دیگه اسراف نکنه😊 👇 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @morabiianemahdiyavar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
یکی بود یکی نبود , غیر از خدای خوب و مهربون هیچکس نبود درروزگاران قدیم زمان پیامبر ما مسلمانان , مردی بود که سیاه پوست بود و اسمش بلال بود بلال نوکر یه آدم خیلی بدجنسی بود که این آدم بت پرست بود ولی بلال بیچاره مجبور بود براش کار کنه اون بلال رو کتک میزدو اذیت میکرد یروزی از روز ها بلال فهمید که مردی به اسم محمد (ص) کنار اون ها زندگی میکنه که خیلی مهربونه بلال یکروز یکروز که کاراش تموم شده بود و اربابشم خوابیده بود یواشکی خواست بره خونه پیامبر خدا وقتی رفت و دید پیامبر داره درباره خدا صحبت میکنه نشست پای حرفای پیامبر پیامبر میگفت خدا احد است , یعنی خدا یه دونه است و دوتا نیست بلال از پیامبر میپرسه خدا گرسنه میشه؟ تشنه میشه؟ خوابش میگیره؟ پیامبر میفرمایند : نه خدا صمد است , این ما آدمها هستیم که به خواب و غذا و آب نیاز داریم خدا به اینها بی نیازه و به هیچی احتیاج نداره پس الله و صمد , یعنی خدا بی نیاز است بلال میپرسه خدای احد بچه داره؟ مامان و بابا داره؟ پیامبر میفرمایند : خدا بچه نداره , مامان و بابا هم نداره : لم یلد ولم یولد بلال خیلی خوشحال میشه چه خدای خوبی , چقدر قویه و چقدر مهربونه دوست داره خدای احد رو بپرسته و دلش نمیخواد بت پرست باشه بلال میپرسه خدا شبیه کیه؟ پیامبر میفرمایند : خدا شبیه کسی نیست , کسی هم شبیه خدا نیست ( ولم یکن له کفوا احد) بلال خوشحال میشه و بر میگرده خونه بچه ها چشمتون روز بد نبینه ارباب بلال دم در وایساده بود و عصبانی بود , آخه فهمیده بود که بلال رفته پیش پیامبر خدا ارباب بلال بت پرست بود و ارباب بلال رو میبره روی ماسه های داغ توی بیابون اونقد بلال رو کتک میزنه تا بگه بت پرسته بلال میگه : قل هو الله احد ( یعکنی خدا یدونه است) اون میخواست فقط خدا رو بپرسته پیامبر که فهمید ارباب بلال این کار رو بااون کرده و کتکش زده یک نفر رو میفرسته تا بلال رو نجات بده اون مرد میاد بلال رو از اربابش میخره و بلال از یاران خوب پیامبر میشه #پ.ن:کلماتی مثل بت پرست اگر بچه ها خیلی در گیر شدند که چی هست فقط در همین حد بگیر که یه کسایی بودن که به سنگ احترام میزاشتن و اونو میپرستیدن(ویا هر توضیح ساده تری) اگر خیلی سوال شد تغافل کنید 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 👇 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @morabiianemahdiyavar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
دلاور کوچک ( داستان شهيد فهميده )  يكي بود يكي نبود غير از خداي مهربان هيچكس نبود.🌹 در آن سالهايي كه شاه ستمگر در كشور ما حكومت مي كرد در يك شهر كوچك به اسم قم پسري زندگي مي كرد كه اسمش محمد حسين بود.👱 پسري كه بر خلاف پسرهاي همسن و سال خودش دنياي ديگري داشت كه ماجراهاي مهمي برايش اتفاق مي افتاد و حسين قصه ما دنياي متفاوتي داشت. محمد حسين پسر شجاع و فعال خوش اخلاق و خنده رويي بود و هميشه به همه كمك مي كرد و اينقدر پسر خوبي بود كه همه از او راضي بودند و دوستش داشتند. علاقه شديدي به مدرسه رفتن و مطالعه داشت و با اينكه هنوز به سن تكليف نرسيده بود نماز مي خواند. محمد حسين با تمام كوچكيش امام خميني را دوست داشت و هر وقت امام صحبت مي كرد به صحبتهاي امام با دقت گوش مي كرد و آنقدر امام را دوست داشت كه مي گفت امام هر چه بگويد حاضرم انجام دهم. محمد حسين از همان دوران كودكي در مغازه كنار پدرش كار مي كرد و از اين طريق حرفها و اعلاميه هاي امام را به دست مردم و دوستانش مي رساند حتي بعضي وقتها با بچه هاي محل قرار مي گذاشت كه رأس ساعت خاصي از خانه ها بيرون بيايند و شعار مرگ بر شاه و درود بر خميني سر دهند. بعد از اينكه انقلاب پيروز شد كشور عراق به ايران حمله كرد و بين كشور ما و عراق يك جنگ طولاني اتفاق افتاد. جنگي كه دشمن مي خواست وارد خاك كشور و خانه هايمان شود و آنها را از ما بگيرد. 👊 به همين خاطر محمد حسين كه مثل شما دانش آموز بود وقتي ديد دشمن به كشور حمله مي كند به جاي درس خواندن تصميم گرفت به جنگ با دشمنان برود. چون دلش نمي خواست دشمن وارد كشورش بشود.💪 اما چون خيلي كوچك بود هيچ كس اجازه رفتن به جبهه را به او نمي داد تا اينكه با اصرار زياد توانست با گروهي كه به جبهه مي روند به مدت يك هفته به جبهه سفر كند. اما توي جبهه وقتي فرمانده اين پسر كوچك را ديد فوراً دستور داد او را هر چه سريع تر ببرند و به خانواده اش تحويل دهند تا مبادا برايش اتفاقي بيفتد. دو نفر از رزمنده ها او را به شهر آوردند و به مادرش تحويل دادند و از او خواستند قول بدهد كه ديگر به جبهه باز نگردد. ولي محمد حسين كه پسر شجاعي بود گفت من نمي توانم به شما قول دروغ بدهم چون من بازهم به جبهه خواهم برگشت. بعد از چند روز محمد حسين همانطور كه گفته بود دوباره به جبهه برگشت . با وجود اينكه فرماندهان با بودن او در جبهه مخالفت مي كردند ولي وقتي شجاعت و توانايي او را ديدند و فهميدند فرستادن او به خانه فايده اي ندارد تصميم گرفتند قبول كنند كه در جبهه بمانند. از اين به بعد محمد حسين به همراه دوستش محمد رضا شمس در يك سنگر قرار داشتند تا اينكه در حمله عراقيها به خرمشهر محاصره مي شوند در اين درگيري دوست محمد حسين زخمي مي شود و محمد حسين دوستش را با سختي و زحمت زياد به پشت خط جبهه مي رساند و خودش دوباره به سنگر بر مي گردد تا با عراقي ها بجنگد كه متوجه مي شود تانكهاي عراقي رزمندگان را مورد هدف قرار دادند محمد حسين با ديدن اين صحنه چند نارنجك به كمرش مي بندد و با چند نارنجك در دستش به طرف تانكهاي دشمن حركت مي كند. همين طور كه داشت با سرعت جلو مي رفت يك تير به پايش خورد و مجروح شد اما زخم گلوله نمي تواند از اراده او جلوگيري كند و بدون هيچ ترسي از لابه لاي تيرهايي كه از دو طرف به سوي او مي آمدند خودش را به تانك رسانيد و آن را منفجر ساخت و خود نيز به شهادت رسيد و دشمن هم با ديدن انفجار تانك از شدت ترس تانكها را رها و فرار كردند و دوستان محمد حسين نجات پيدا كردند او كار بزرگي كرد و با اين كار بزرگ نامش براي هميشه زنده ماند. « و امام درباره اين شهيد فرزانه فرموده اند رهبر ما آن طفل 13 ساله اي است كه با قلب كوچك خود با نارنجك خود را زير تانك دشمن انداخت.»
5.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یلدا ی مهدوی 😍 لینک کانال 🌹 مهد مهدوی 🌹👇👇 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @mahde_mahdavi ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
دستان دوم بیماری يكي بود يكي نبود، غير از خداي مهربان هيچ‌كس نبود، در يكي از خانه‌هاي شهر دانايي پسر كوچكي به نام علي كوچولو زندگي مي‌كرد. در باغچه‌ي حياط آن‌ها درخت سيب بلندي بود كه هر سال تابستان سيب‌هاي سرخ خوشمزه‌اي از آن آويزان بودند. 🍎🍎 يك روز علي كوچولو در حياط بازي مي‌كرد، كه بر روي شاخه‌ي پاييني درخت، سيب درشتي ديد و با خودش گفت: به به... چه سيب قشنگي.😋 الآن مي‌روم آن را مي‌چينم و مي‌‌خورم. بعد دستش را دراز كرد و سيب را از درخت چيد و همان‌طور نشسته خورد. 🧐 علي كوچولو نمي‌دانست كه شيطونك‌هاي ريز و كوچكي به نام ميكروب‌هاي روي پوست سيب‌ها هستند.😖 ميكروب‌ها شاد و خندان به همراه تكه‌هاي سيب و آب دهان به طرف شكم علي كوچولو حركت مي‌كردند و هنوز چند ساعت نگذشته بود كه علي كوچولو دل درد شديدي گرفت 😫و در حالي كه با دست شكمش را فشار مي‌داد پيش مادرش رفت و گفت: واي... مامان... كمكم كن. دلم خيلي درد مي‌كنه! 😭مامان علی كوچولو گفت: واسه چي... مگه چي خوردي؟ 🤔 علي كوچولو گفت: يك سيب از درخت چيدم و خوردم. مامان علي كوچولو گفت. سيب را نشسته خوردي؟! 🤭😟 علي كوچولو جواب داد: بله چون خيلي قشنگ بود!‌ كثيف نبود!‌ بعد مادرش گفت: بايد هرچه زودتر به مطب دكتر برويم.💊 آ ن‌ها وقتي به مطب دكتر رفتند آقاي دكتر علي كوچولو را معاينه كرد و گفت: پسرم ميكروب‌ها بسيار ريز هستند كه با چشم ديده نمي‌شوند و همين الآن روي دست‌هاي تو هزاران ميكروب وجود دارد كه فقط با آب و صابون از بين مي‌روند و يا بين دندان‌هاي سفيد تو ميكروب‌هايي هست كه فقط با مسواك زدن از بين مي‌روند اون سيب هم بايد نشسته مي‌شد تا ميكروب‌هاي روي آن نابود شدند. 💧 سپس آقاي دكتر براي علي كوچولو دارو نوشت و بعد علي كوچولو و مادرش به داروخانه رفتند و داروها را خريدند و وقتي به خانه رسيدند مادر علي كوچولو دارو را در قاشق ريخت و آن را به علي كوچولو داد تا بخورد. هوا كم‌كم تاريك شد و ديگر اثري از دل درد نبود حالا علي كوچولو فهميده بود كه بايد قبل و بعد از خوردن هر چيزي دست‌هايش را خوب بشویدو هيچ ميوه‌اي را نشسته نخورد.🍐🍎🍏🍇🍈🍊🍋 لینک کانال 🌹 مهد مهدوی 🌹👇👇 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @mahde_mahdavi ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
بچه های گلم! 🤗 خوب گوش کنید،👂 امروز انگار بلبل ها خوش آوازتر شدن. اگه یه سری به باغچه خونتون بزنید، شاید گل ها رو هم شاداب تر ببینید. 🌹🌹🌷 آخه می دونید چرا؟ 🤔 امروز روز هوای پاکه؛ یعنی امروز ما همه با هم آرزو می کنیم که یه روزی فرا برسه که دیگه دود و آلودگی توی این طبیعت زیبا که خدا برای ما آفریده پیدا نشده. یه روزی که ما آسمون رو آبیِ آبی ببینیم.☁️ اون وقت، توی اون هوای پاک، همه سر حال و شاداب زندگی می کنیم. وای! اگه همچین روزی برسه چی می شه نه بچه ها! خدا کنه یه روزی برسه که همیشه گل های باغچه ها رو شاداب ببینیم و هوای پاک پاک رو تنفّس کنیم.😍 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @mahde_mahdavi ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
مردم تمام مسیر فرودگاه تا بهشت زهرا را آب و جارو کردند و گل ریختند. هواپیمای امام که نشست قرار نبود کسی روی باند برود. فقط شهید مطهری و آیت الله پسندیده (برادر امام) داخل هواپیما رفتند و با امام به داخل سالن آمدند. امام چهار پنج دقیقه پیام کوتاهی به مردم دادند و فرمودند: "وعده ما بهشت زهرا" زمانی که در تدارک مراسم استقبال از امام بودیم رانندگی ماشین امام به عهده من گذاشته شد. ازدحام زیادی بود، امکان خارج شدن امام از داخل جمعیت نبود. من به حاج احمد آقا (فرزند امام) گفتم که امام را دوباره به باند ببرید تا همان جا سوار ماشین بشوند. امام با حاج احمد آقا برگشتند و من سریع با بلیزر از در ورودی باند وارد شدم. وقتی امام سوار ماشین شدند و حرکت کردیم بیرون فرودگاه ماشین های اسکورت و موتورسوارها با آرایشی که از قبل مشخص کرده بودیم مستقر شده بودند. همین که به میدان فرودگاه رسیدیم برنامه ها به هم خورد، مردم ریختند دور ماشین و فشار جمعیت بین ماشین ما و ماشین های اسکورت فاصله انداخت. از ابتدای جاده فرودگاه جمعیت به حدی رسید که به نظر من ماشین به دست مردم به چپ و راست متمایل می شد. امام از همان لحظه که حرکت کردیم لبخندی روی لبهایشان بود و با دستهایشان به دو طرف خیابان اشاره می کردند. فشار عصبی روی من و سید احمد آقا واقعا محسوس بود اما در امام اصلا دیده نمی شد. امام متوجه حال من می شدند و می فرمودند: "آرام باشید، اتفاقی نمی افتد." از در اصلی بهشت زهرا که داخل شدیم موتور ماشین از کار افتاد و خاموش شد. قرار شد امام سوار هلیکوپتر شوند. داخل ماشین از هجوم جمعیت ظلمات محض بود، بعضی اوقات که پای کسی کنار می رفت یک نوری می آمد. بخاطر ازدحام جمعیت امکان پیاده شدن امام نبود. قرار شد مردم ماشین را نزدیک هلیکوپتر ببرند. عده ای از جوانان ماشین را بلند کردند و نزدیک هلیکوپتر زمین گذاشتند. از زمین تا پله هلیکوپتر فاصله بود، از امام خواستم روی پای من بالا بروند. امام داخل هلیکوپتر شدند، بعد احمد آقا وارد شدند. در این بین یک جوان پایش را روی سینه من گذاشت تا به داخل هلیکوپتر برود. از هوش رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم، چشم که باز کردم دیدم دکتر عارفی دارد قلب مرا ماساژ می دهد و امام هم فریاد می زند: "من دولت تعیین می کنم، من توی دهن این دولت می زنم." اقتباسی از کتاب خاطرات محسن رفیق دوست تحت عنوان "برای تاریخ می گوی دهه فجر مبارک ❄️🇮🇷❄️🇮🇷❄️🇮🇷 از آسمون دوباره بارون گل می باره تو این هوای برفی تولد بهاره 🌺🌸🌺🌸 باد کنکای رنگی نقل و گل و شیرینی شروع جشن فجره لاله ها رو می بینی 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 چون که اومد به میهن امام و رهبر ما میون کوچه هامون گلدون گل گذاشتیم پر میزدیم زشادی درد وغمی نداشتیم ❣️❣️❣️❣️ بیا باهم بخونیم باز مثل همیشه شعار اون شهیدان که رو دیوار نوشته تا خون در رگ ماست خمینی رهبر ماست تاخون در رگ ماست ایران میهن ماست. 🙏🙏🙏🙏 شعر:پیروزی انقلاب🇮🇷🇮🇷 آی دسته دسته دسته قفل قفس شکسته مرگ بر شاه ظالم گفتیم دسته دسته آی خنده خنده خنده توی هوا پرنده شاه فراری شده آمده وقت خنده آی غنچه غنچه غنچه سینی و نقل و غنچه از سفر آمد امام وا شد دهان غنچه آی باغچه باغچه باغچه خورشید روی طاقچه پیروز شد انقلاب گل داد باغ و باغچه واحدکارایران -آشنایی بانقشه ی ایران -پرچم ایران -انواع زندگی مردم ایران -کشورهای همسایه -معرفی مرزایران -آشنایی باگویش محلی -آشنایی بارهبرورویدادانقلاب -ایام دهه فجر -آشنایی بااماکن مذهبی -دین مااسلام -سرود مخصوص ایران -آشنایی باشهروروستا -پایتخت ایران -معرفی استان یا شهر خودتان -نقشه ایران -شغل مردم ایران -آب وهوای ایران -آشنایی بارهبر حال حاضر ایران و..... ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @mahde_mahdavi ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄