eitaa logo
یاران آفتاب
2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
234 فایل
📌باماباشیددر #کودکستان‌مجازی‌یاران‌آفتاب با محتوای آموزشی کتاب کار یاران‌آفتاب ویژه #کودکان6سال و محتواهای مناسبتی درطول سال تحصیلی (کاربرگ،شعر،سرود،انیمیشن و..) زیرنظرمرکزتخصصی #مهدویت ارتباط باما: ☎️ 02537841614 💌 @PkY_313 🆔 @pish_dabestan_mahdavi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺قصه ی آی قصه قصه نون و پنیر و پسته یه قصه بی غصه بچه ها امروز قراره زنبور مودب بره و یه قصه شیرین پیدا کنه . هر کی دوست داره این قصه ی شیرین رو گوش کنه، بلند بگه : 🌸یا مهدی. 🐝زنبور مودب ویز ویز کنان در حال پرواز بود . ویزززززززز.... که یه دفعه چشمش افتاد به چند تا گنجشک کوچولو که توی حیاط یه خونه جمع شده بودند و جیک جیک می کردند. 🐝زنبور مؤدب رفت و کنار گنجشکها نشست. گنجشکها دور چیزی جمع شده بودند. زنبور مؤدب بلند گفت: سلام گنجشک کوچولوها میشه بگید دارین به چی نگاه میکنید؟ گنجشکها گفتند: سلام زنبور کوچولوی مؤدب و بعد همه شون کنار رفتند. زنبور دید که اون وسط یه حبه قند هست . 🐝زنبور مؤدب پرسید: چرا این حبه قند رو نگاه میکنید؟ یکی از گنجشکها گفت: ما هر روز می آییم به این خونه . آخه آدمای این خونه خیلی مهربون هستن و به ما غذا میدن . امروز صبح دختر کوچولوی مهربون خونه از مامانش پرسید: مامان جون میشه بگی چرا امام زمان اصلا دروغ گویی رو دوست ندارند ؟؟ چرا هر کی بخواد یار امام زمان باشه ، دوست امام زمان باشه نباید دروغ بگه ؟ مامان اون دختر هم بهش گفت: دختر عزیزم به این حبه قند نگاه کن تا خودت جواب سؤال رو پیدا کنی. ما گنجشکها هم اینجا جمع شدیم تا جواب سؤال رو پیدا کنیم. همون موقع یه گنجشک شیطون که حوصله اش سر رفته بود، پرید و اون حبه قند رو با نوکش برداشت و قورت داد . اما چون حبه قند بزرگ بود توی گلوش گیر کرد و شروع به سرفه زدن کرد. بقیه ی گنجشکها به سرعت رفتند و براش آب آوردند. گنجشک شیطون کمی آب خورد تا اون حبه قند از گلوش پایین رفت . همه گنجشکها به اون گنجشک شیطون گفتن که چه کار خطرناکی انجام داده و ممکنه که خفه بشه. 🐝در همین موقع ناگهان زنبور مؤدب گفت: گنجشکهای مهربون فهمیدم فهمیدم چرا هرکی بخواد دوست امام زمان باشه نباید دروغ بگه چون دروغ مثل یه حبه قند میپره تو گلوی آدم و زندگی رو خراب میکنه . همه گنجشکها گفتند آفرین زنبور مؤدب دروغ زندگی رو خراب میکنه . امام زمان هم اصلا دروغ گفتن رو دوست ندارن. 🐝زنبور مؤدب و گنجشکای مهربون تصمیم گرفتن همیشه راستگو باشن و راستگویی رو همیشه در زندگی رعایت کنن. چون اونا دوست داشتن کاری انجام بدن که امام زمان خوشحال بشن. زنبور مؤدب پرواز کرد تا بره و این قصه شیرین رو برای دوستانش تعریف کنه . 📚منبع: برگرفته از کتاب درس نامه ی آموزشی معارف مهدویت ویژه مربیان مهد و پیش دبستانی کاری از بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود(عج) ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @mahde_mahdavi ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🌺نام داستان : دعای سلامتی آی قصه قصه قصه. نون و پنیر و پسته یه قصه بی غصه هر کی دوست داره این قصه قشنگ رو گوش کنه ، بلند بگه یا مهدی زنبور دانا 🐝در حال پرواز بود تا یه قصه شیرین پیدا کنه ویزززززززز زنبور دانا🐝 همینطور که پرواز میکرد یه دفعه احساس کرد یه قطره آب افتاد رو صورتش . زنبور🐝سرش رو بالا کرد و دید که آسمون ابری شده و داره نم نم بارون میاد . زنبور ما 🐝رفت زیر یه برگ درخت نشست . همینطور که مشغول خشک کردن صورتش بود صدای درخت ها و سبزه ها و حیوون های جنگل رو شنید که از اومدن بارون خوشحالی می کردند اما زنبور ما 🐝خوشحال نبود چون بالهاش خیس میشد و نمیتونس پرواز کنه . در همین موقع یه نفر گفت :سلام زنبور دانا زنبور🐝اطرافش رو نگاه کرد و دید که چند تا قطره بارون دارن با خوشحالی نگاش میکنن . چیک چیک قطره بارون گفت : زنبور دانا همه جنگل از اومدن من خوشحالن تو چرا ناراحتی ؟؟ زنبور دانا 🐝گفت : آخه وقتی تو میباری من نمیتونم پرواز کنم .میشه دیگه نباری ؟ بارون خندید و گفت : اگه من نباشم ، اگه من نبارم تمام درخت ها و گل ها خشک میشن . تمام آدما و حیون ها از تشنگی میمیرن. زنبور دانا🐝با تعجب گفت : واقعا ؟؟ یعنی تموم دنیا از بین میره ؟ قطره های بارون گفتند :آره برای همینه که همه حیوون های جنگل خوشحال اند . زنبور دانا 🐝گفت :حتما اونا همیشه دعا می کنند تا خدای مهربون بارون بفرسته . بارون گفت :آره . اما غیر از اونا یک آقای مهربون هم همیشه دعا میکنه تا خدای مهربون بارون رو به موقع به زمین بفرسته . زنبور دانا 🐝با تعجب گفت : راستی این آقای مهربون کیه ؟ بارون گفت :اون آقای مهربون امام زمان هست مهربون ترین بنده خدا که همه آدما و حتی حیوون ها رو هم دوست داره و به فکرشون هست . هر نعمتی که به ما میرسه بخاطر وجود امام زمان هست . زبور دانا 🐝گفت : واای چه آقای مهربونی بارون گفت : آره زنبور کوچولو بخاطر همین هست که تمام آدمهای خوب هم برای امام زمان و سلامتی ایشون و نزدیک شدن ظهور امام زمان دعا می کنند . زنبور دانا 🐝گفت : آره بارون مهربون پس ما هم باید برای سلامتی امام مهربونمون دعا کنیم ‌ زنبور دانا 🐝خوشحال و خندان با بارون خداحافظی کرد و رفت تا این قصه زیبا رو برای دوستانش تعریف کنه . بارون هم خوشحال بود که دیگه زنبور کوچولو از اومدن بارون ناراحت نبود . 📚منبع: برگرفته از کتاب درس نامه ی آموزشی معارف مهدویت ویژه مربیان مهد و پیش دبستانی کاری از بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود(عج) خراسان رضوی ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @mahde_mahdavi ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
5d8a0a784728d71f1b6efc76_178505984556719629.mp3
2.68M
" #قصة ناتمام از کودکان بخواهید که باتوجه به سلیقه خود داستان را ادامه بدهند مهدو پیش دبستانی مهدوی نورالجواد یزد اسکان ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @mahde_mahdavi ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
و 🌷(مطالبی که داخل گیومه هست به حالت شعر خوانده میشه وبقیه مطالب به حالت قصه) "یه روز حضرت زهرا(سلام الله علیها) مادر ما بچه ها که خیلی مهربونه تنها بود و نشسته بود تو خونه" 🌸که یهویی دیدن تق و تق و تق در میزنن, حضرت زهرا (س) فرمودن: "کیه کیه که پشت در, در میزنه به خونه امام علی (علیه السلام) سر میزنه" 🌸اون کسی که پشت در بود فرمود: "منم منم پیامبر (صلوات الله علیه و آله) که اومدم پشت در سلام بر دخترم فاطمه اطهرم" 🌸حضرت زهرا (س) جواب سلام پدر رو دادن و گفتن بفرمایید تو, بچه ها پیامبر بابای حضرت زهرا بودن. پیامبر فرمودن: "ای دختر عزیزم مریضم و مریضم یه دونه عبا میاری که رو سرم بذاری" 🌸حضرت زهرا هم رفتن و یه دونه عبا که مثل پتو بود آوردن و روی پیامبر انداختن, بچه ها عبا یه پارچه بزرگه که عرب ها روی دوششون می انداختن, مثل همین چیزی که روحانی ها رو دوششون می اندازن. بچه ها اگر گفتید اسم عباشون چی بود? 🍃کسا بود و کسا بود. 🍃( بعد از یکی دو بار تکرار این بیت, به بچه ها بگید هر جای قصه پرسیدم "اسم عباشون چی بود" باید بپرید بالا و بگید "کسا بود و کسا بود") 🌸یه کمی گذشت که حضرت زهرا (س) دیدن دوباره تق و تق و تق در میزنن. "کیه کیه که پشت در, در میزنه به خونه ی امام علی سر میزنه" 🌷"کی بود? امام حسن (علیه السلام) سرور هر مرد و زن" 🌻بچه ها امام حسن که پسر حضرت زهران اون موقع ها مثل شما کوچولو بودن. ایشون فرمودن: "سلام مامان خوبم مامان مهربونم" 🌺حضرت زهرا هم در جواب گفتن: "سلام نور دو چشمم سلام میوه قلبم" امام حسن فرمودن: "چه بوی خوبی میاد بوی پیامبر میاد? این بویی که پیچیده توی خونه شبیه بوی عطر بابا بزرگ خوب و مهربونه" 🌹بچه ها پیامبر, پدر بزرگ امام حسن بود, حضرت زهرا در جواب گفتن بله, پیامبر اینجان و بعد جای پیامبر و عبا رو نشون امام حسن دادن. "اسم عباشون چی بود کسا بود و کسا بود" 🌱امام حسن رفتن پیش پیامبر گفتن: "سلام ای مهربونم بابا بزرگ خوبم اجازه می دید منم زیر عباتون بشینم و بمونم" 🍃پیامبر هم اجازه دادن و امام حسنم رفتن زیر عبا " اسم عباشون چی بود؟ کسا بود و کسا بود" 🌻یه کمی گذشت حضرت زهرا دیدن دوبار تق و تق و تق در میزنن. حضرت فرمودن: "کیه کیه که پشت در, در میزنه به خونه ی امام علی سر میزنه" "کی بود؟ امام حسین(علیه السلام) عزیز و نور دو عین" 🌸بچه ها امام حسین هم که پسر حضرت زهران اون موقع ها مثل شما کوچولو بودن. ایشون فرمودن: "سلام مامان خوبم مامان مهربونم" حضرت زهرا هم در جواب گفتن: "سلام نور دو چشمم سلام میوه قلبم" 🌷امام حسین فرمودن: "چه بوی خوبی میاد بوی پیامبر میاد؟ این بویی که پیچیده توی خونه شبیه بوی عطر بابا بزرگ خوب و مهربونه" 🌺حضرت زهرا در جواب گفتن بله, پیامبر اینجان و بعد جای پیامبر و عبا رو نشون امام حسین دادن. "اسم عباشون چی بود کسا بود و کسا بود" 🌱امام حسین رفتن پیش پیامبر گفتن: "سلام ای مهربونم بابا بزرگ خوبم اجازه می دید منم زیر عباتون بشینم و بمونم" 🌻پیامبر هم اجازه دادن و امام حسینم رفتن زیر عبا " اسم عباشون چی بود؟ کسا بود و کسا بود" یکمی گذشت حضرت زهرا دیدن دوبار تق و تق و تق در میزنن. حضرت فرمودن: "کیه کیه که پشت در, در میزنه به خونه امام علی سر میزنه" "کی بود؟ امام علی(علیه السلام) وصی بعد از نبی(ص)" 🌸امام علی فرمودن: "سلام حضرت زهرا دختر رسول خدا" 🌸حضرت زهرا هم در جواب گفتن: "سلام امیر مومنین سلام امام اولین" 🌷بچه ها حضرت علی, همسر حضرت زهرا بودن, ایشون فرمودن: "بوی خوش پیامبر پر شده توی خونه آیا رسول خدا مهمون خونمونه؟" 🌻حضرت زهرا فرمودن بله, و جای پیامبر و دو تا پسرای حضرت علی و عبا رو نشونشون دادن, بچه ها "اسم عباشون چی بود کسا بود و کسا بود" 🌻حضرت علی رفتن پیش پیامبر و گفتن: "سلام رسول خدا اجازه می دید منم باشم با شما بشینم زیر عبا" 🌸پیامبر هم اجازه دادن و امام علی هم رفتن زیر عبا, تا الان کیا نشستن زیر عبا, چند نفر بودن ؟ "اسم عباشون چی بود؟ کسا بود و کسا بود." "خب بچه ها به نظرتون دیگه کی مونده بود که بره بشینه زیر عبا پیش پیامبر خدا آفرین بانو حضرت زهرا" 🌸حضرت زهرا رفتن پیش پیامبر و دوباره سلام کردن و گفتن: "سلام رسول خدا اجازه می دید منم باشم با شما بشینم زیر عبا" 🍃پیامبر فرمودن: "سلام به تو دخترم سلام پاره تنم بیا تو هم بشین کنار ماها تا که همه با هم بشیم پنج تن آل عبا" 🌸"بچه ها پنج تن آل عبا کیا بودن؟ پیامبر و امام علی حضرت زهرا امام حسن و امام حسین" "اسم عباشون چی بود؟ کسا بود و کسا بود" 🌺🍃بچه ها بعد پیامبر دو سر عبا رو گرفتن و دست راستشون رو به طرف آسمون بلند کردن و برای کسانی که زیر عبا بودن و همه کسانی که اون ها رو دوست دارن دعا کردن. ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @mahde_mahdavi ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺قصه ی خورشید و آفتاب گردون 🔅با اجرای:عمو قصه گو 🔅تدوین:علی مظفری 🔅نویسنده:منصوره صادقی ┄┅─✵🍃🌺🍃✵─┅┄ ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @mahde_mahdavi ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
مهمان_نوازی_علی_ع.mp3
8.47M
🌺 مهمان نوازی امام علی علیه السلام 🔹 ویژه ی بالای ۵ سال 🔸با اجرای اسماعیل کریم‌نیا 🔹 تدوین: رحیم یادگاری 🔸نویسنده گان: محمود پور وهاب، مجید ملامحمدی ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @mahde_mahdavi ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🌺قصه ضامن آهو با 🔷🔹روزی روزگاری یه مامان آهوی مهربون با دو تا بچه آهوی کوچیک و دوست داشتنیش، در یه دشت سرسبز🖼 زندگی می کردند. مامان آهو هر روز به دشت می رفت تا برای بچه هاش غذا آماده کنه. یکی از روزهایی که مامان آهو می خواست از لونه بره بیرون و غذا بیاره، به بچه هاش مثل همیشه گفت: کوچولوهای قشنگم، مواظب هم باشید و از لونه بیرون نیایید تا من برگردم. آهو کوچولوها گفتند: چشم مامان جون. مامان آهو برای جمع کردن غذا رفت و رفت تا به چمن زار سرسبزی🖼 رسید که پر از غذا بود و شروع کرد به جمع کردن غذا که یک دفعه پاهایش در دامی که یک شکارچی🏹 در آنجا گذاشته بود، گیر می کنه. مامان آهو که خیلی ترسیده بود، تلاش کرد تا از دام نجات پیدا کنه. ولی فایده نداشت؛ چون دام خیلی محکم بود. مامان آهو که خیلی نگران بود، سرش رو به آسمون بلند کرد و گفت: خدایا کمکم کن. اگر من اسیر شکارچی بشم، معلوم نیست چه بلایی به سر بچه های کوچیکم میاد؛ خدایا نجاتم بده...🙏🙏 مامان آهو همین طور داشت با خدا صحبت می کرد که یه گنجشک کوچولو🐦 صدای اون رو شنید و متوجه ماجرا شد و سریع خودشو به مامان آهو رسوند و جیک جیک کنان گفت: من ضعیف و کوچولو هستم و نمی دونم چطور می تونم به تو کمک کنم. گنجشک همین طور که داشت با مامان آهو صحبت می کرد، متوجه شد که شکارچی🏹 از دور داره نزدیک میشه تا مامان آهو رو بگیره. گنجشک که خیلی نگران بود توی دلش گفت: خدایا کمکم کن که بتونم به مامان آهو کمک کنم تا نجات پیدا کنه. گنجشک کوچولو در همین فکرها بود که یادش اومد امروز یه آقای خوب و مهربون، به این دشت🖼 اومده بود. اون آقا وقتی می خواستند غذا بخورند؛ به پرنده ها و حیوانات هم غذا می دادند. اما چیزی که خیلی برای گنجشک کوچولو عجیب بود؛ این بود که اون آقای مهربون زبان حیوانات رو هم بلد بودند و با حیوانات صحبت می کردند. گنجشک کوچولو🐦 یه فکری به ذهنش رسید و با خودش گفت: اگر اون آقا رو بتونم پیدا کنم و ماجرا رو براش تعریف بکنم؛ می تونم مامان آهو رو نجات بدم. برای همین به مامان آهو گفت: نگران نباش یه فکر خوبی به ذهنم رسیده و زود برمی گردم و با سرعت به جایی که اون آقای مهربون اونجا بود، پرواز کرد. اون با تمام قدرتش بال می زد و دعا می کرد که اون آقا هنوز اونجا باشه. گنجشک کوچولو رفت و رفت تا اینکه از دور اون آقا رو دید و جیک جیک کنان همه ماجرا رو برای اون آقای مهربون تعریف کرد. اون آقا گفت: نگران نباش گنجشک کوچولو و به همراه هم با سرعت به سمت مامان آهو به راه افتادند. وقتی رسیدند، دیدن که شکارچی مامان آهو رو اسیر کرده و می خواد با خودش ببره. شکارچی🏹 وقتی آقای مهربون رو دید آهو رو زمین گذاشت و مامان آهو سریع بسمت آقای مهربون فرار کرد و پشت سرش مخفی شد. آقای مهربون به شکارچی گفت: این آهو رو به من بفروش. من پول زیادی💰💰 به تو میدم، اگر آزادش کنی. اما شکارچی گفت: این آهو مال منه و نمی فروشمش. مامان آهو که دید شکارچی🏹 حاضر نیست اون رو آزاد کنه به آقای مهربون گفت: من بچه های کوچیکی دارم که گرسنه اند و هنوز غذا نخوردن. اگر میشه از شکارچی بخواهید حداقل اجازه بده من برم و به بچه هام غذا بدم. قول میدم سریع برگردم. ادامه دارد... نویسنده: ن. علی پور ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @mahde_mahdavi ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
📖داستان حضرت رقیه (س) ✍️بچه‏ ها! همه شما بارها و بارها داستان‏های زیادی از عاشورا و شهادت امام حسین علیه‏السلام شنیدید. 🌼 ببینم، تا حالا درباره کودکانی که در کربلا بودن هم چیزی شنیدید و اونارو می‏شناسید. یکی ازکودکان امام حسین علیه‏السلام که در کربلا بود، رقیه نام داشت. بچه ‏ها! رقیه علیهاالسلام دختر سه ساله امام حسین علیه‏السلام بود که به همراه خانواده امام حسین علیه‏السلام به کربلا اومده بود تا در کنار پدرو خویشانش باشه. 💕 اون پدرش امام حسین علیه‏السلام رو خیلی خیلی دوست داشت و بالاخره هم درهمون سن کم، در سرزمین شام به شهادت رسید. ✨در واقعه کربلا دختر امام حسین (ع) رقیه (ع) سه سال داشت. امام حسین دختر سه ساله خود را خیلی دوست داشتند. رقیه کوچولو هم پدر را خیلی دوست داشت لحظه آخر که امام (ع) داشتند می رفتند به میدان جنگ رقیه (ع) را روی پای خود نشاندند و برسر و موی او دست کشیدند و او را برای آخرین بار بوسیدند و با او وداع کردند.😭 بعد از واقعه عاشورا دشمن تمام کسایی رو که زنده مونده بودن، اسیر کرد. 🍂میون این اسرا، یه دختر کوچولو هم دیده می‏شد. این دختر کوچولو رقیه بود. رقیه دختر امام حسین علیهاالسلام که حالا بعد از شهادت پدرش به همراه عمه‏ اش زینب و اسرای دیگه به طرف شام می‏رفت. 🌾می‏بینید بچه‏ ها، حضرت رقیه با اون سن و سال کم چقدر سختی کشیده. 🕸 اون دشمنا اون قدر بی‏رحم بودن که حتی این دختر کوچولو رو هم آزار می‏دادن. 🌀 پس همه دست‏هامون رو به آسمون بلند می‏کنیم و از خدا می‏خوایم که تمام دشمنای دین خدا واهل بیت نابود بشن. ان شاءالله.
ایجاد انگیزه لوحه پیش دبستانی .jpg
63K
و شیوه تدریس مجموعه کتاب کار یاران آفتاب @pish_dabestan_madavi 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
9107441380.pdf
1.14M
📚🍃📚🍃📚 📚 مصور برای کودکان 🏴 ویژه شهادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) 🍃📚🍃📚🍃📚🍃📚🍃📚 با ما به روز باشید😎 🏖@pish_dabestan_mahdavi
🥀🥀🥀🥀🥀 🖤 کودکانه درباره بسمه تعالی سلام سلام بچه‌ها  سلام سلام غنچه‌ها سلام کنید که سلام     سلامتی میاره سلام به شاخه گل      میون سبزه زاره سلام کنید که سلام    سلامتی میاره سلام به آسمونه        با یک سبد ستاره سلام به گل‌های زیبا و خندون، خوب و خوش و سرحالین؟ باز هم با یه قصه دیگه پیش شما اومدم تا چند دقیقه‌ای رو کنار شما عزیزهای دوست داشتنی و مهربون باشم. خب دوستای مهربونم، بریم سراغ قصه مون، اسم قصه مون هست: ام البنین یک مادر قهرمان. در روزگارهای قدیم یه پیرزن به همراه سبد چوبی کهنه‌ای که داشت، وارد شهری شد. از سر و وضعش معلوم بود که راه زیادی اومده تا به اینجا برسه، آخه تموم چادرش خاکی شده بود. اون که خیلی خسته شده بود، به دور و برش یه نگاهی کرد، بعد یه گوشه روی زمین نشست، سرش رو به دیوار تکیه داد و چشاش رو بست. سبد چوبی کهنه که کنار پیرزن روی زمین نشسته بود رو به پیرزن کرد و گفت: آخه چرا این همه راه اومدیم؟! مگه تو خونه‌ی دوستت رو بلدی؟! پیرزن نگاهی به سبد کرد و گفت: زمان‌های قدیم اومدم، ولی الآن که یادم نیست خونه‌اش کجاست، اما می‌دونم که تو این شهر زندگی می‌کنه، از مردم می پرسیم و اون رو پیدا می کنیم. پیدا کردن اون زن کار سختی نیست. یادمه جوون که بود، پادشاه ۵ کشور به خواستگاریش اومد. اما جواب رد داد و قبول نکرد. سبد چوبی که خسته شده بود، خمیازه‌ای کشید. خودش رو تکون تکون داد تا گرد و خاک سفر رو پاک کنه. بعدش به اطرافش نگاهی کرد. چند دقیقه‌ای که گذشت، دستش رو به گوشه‌ای دراز کرد و گفت: بیا از این خانم جَوُون بپرسیم! پیرزن چشم‌های خودش رو باز کرد و به سمتی که سبد کهنه گفته بود، نگاهی کرد، آروم آروم از جاش بلند شد و به طرف زن جوون رفت و سلام کرد. زن جوون تا چشمش به پیرزن افتاد، لبخندی زد و گفت: سلام مادر جان بفرمایید! چجوری می‌تونم کمکتون کنم؟! پیرزن گفت: دخترم من دنبال یکی از دوست‌های قدیمیم می‌گردم. اسمش فاطمه است. تو اون رو می‌شناسی؟ زن جوون که انگار از حرف پیرزن تعجب کرده بود پرسید: بله من ایشون رو کاملاً می‌شناسم. مگه شما قبلاً اون رو دیدین؟! پیرزن به زن جوون نگاه کرد و گفت: من از بچگی اون رو می‌شناسم و باهاش دوستم، ما با هم بازی می‌کردیم. البته اون خیلی شجاع و نترس بود. این سبد رو هم که می‌بینی اون برام درست کرده. من هم سال‌ها به عنوان یادگاری نگهش داشتم. زن جوون که حسابی تعجب کرده بود، به پیرزن گفت: من عروس اون خانمی هستم که شما دنبالش می گردین. اسمم « لُبابه » است، همسر پسر بزرگ شون عباس هستم. پیرزن تا این رو شنید، زن جوون رو بغل کرد. اون رو بوسید و گفت: مادر عباس هنوز هم مثل قبل همونطور شجاع و نترسه؟! زمانی که ما جوون بودیم، یه روز یه کاروان  به محله ما اومد. می‌گفتن: از طرف معاویه اومدن! اون پادشاه کل شامات بود. چند شتر هدیه‌ و طلا براش آوردن. یکی از اون کاروان اومد و گفت: من از طرف معاویه اومدم تا به دستور اون، فاطمه رو با خودم ببرم. هرکسی جای فاطمه بود، با اون طلاهای معاویه خیلی خوشحال میشد. اما فاطمه چادرش رو سرش کرد و به طرف اون مرد رفت و با عصبانیت درخواستشون رو رد کرد. اون واقعاً شجاع بود. تا اینکه یه روز مردی به نام عقیل به همراه دو تا از خواهراش برای خواستگاری به محله ما اومدن. ما کاملاً اون‌ها رو می‌شناختیم. چون عقیل برادر حضرت علی (علیه السلام) بود که برای خواستگاری به خونه‌ی بابای فاطمه اومده بودن. فاطمه بدون هیچ معطلی، جواب بله رو به اون‌ها داد و همسر حضرت علی (علیه‌السلام) شد، اما ازشون خواست تا دیگه بهش فاطمه نگن. بله بچه های گلم، این یک داستان واقعی از زندگی حضرت ام البنین مادر حضرت ابوالفضل العباس(علیه السلام)  بود. زنی بسیار شجاع و دلاور که بعد از شهادت حضرت زهرا(سلام الله علیها) همسر امیرالمومنین علی (علیه‌السلام)  شد. ام البنین چهار پسر داشت که همه اون‌ها روز عاشورا در کربلا به شهادت رسیدن. خب بچه‌های عزیز و دوست داشتنی. این قصه هم به پایان رسید. امیدوارم هرجا که هستین، وجودتون سالم باشه و حالتون خوش. دست علی یارتون، خدا نگهدارتون 🖤 پایان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 با ما به روز باشید 😎 🏖 @pish_dabestan_mahdavi
هدایت شده از یاران آفتاب
9107441380.pdf
1.14M
📚🍃📚🍃📚 📚 مصور برای کودکان 🏴 ویژه شهادت حضرت زهرا (سلام الله علیها) 🍃📚🍃📚🍃📚🍃📚🍃📚 با ما به روز باشید😎 🏖@pish_dabestan_mahdavi