eitaa logo
پیشکسوتان جهاد وشهادت بندرانزلی
173 دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
6.4هزار ویدیو
28 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
❇️همراه ما کشيده بود عقب. بايد يک کم استراحت می‌کرديم و دوباره می‌رفتيم جلو. قوطي کنسرو را باز کردم و گرفتم طرف حاجی. نگاهم کرد. گفت«شما بخورين. من خوراکی دارم.» دست مالش را باز کرد. نان و پنيری بود که چند روز قبل داده بودند. #حاج_احمد_متوسلیان #خاطرات_شهدا ✅ به افسران بپیوندید: @Afsaran_ir
✅ ای کاش ما هم هنر جذب داشتیم... خواهر شهید ابراهیم هادی می‌گفت: 🔺 یک روز موتور شوهرخواهرم را از جلوی منزل مان دزدیدند، عده‌ای دنبال دزد دویدند و موتور را زدند زمین. ابراهیم رسید و دزد زخمی شده را بلند کرد، 🔻 نگاهی به چهره وحشت زده اش انداخت و به بقیه گفت: اشتباه شده! بروید. ابراهیم دزد را برد درمانگاه و خودش پیگیر درمان زخمش شد. آن بنده خدا از رفتار ابراهیم خجالت زده شد. ❓ابراهیم از زندگی اش سوال کرد، کمکش کرد و برایش کار درست کرد. ❤️طرف نماز خوان شد، به جبهه رفت و بعد از ابراهیم در جبهه شهید شد... ‼️ اگر مثل ابراهیم هادی هنر جذب نداریم، دیگران را هم دزد تر نکنیم!!
خود شهید در مصاحبه‌ای در سال 59 درباره نحوه دستگیری‌اش گفته بود: " آن موقع ساواک مهم‌ترین فردی را که می‌خواست بگیرد عزت(شاهی) بود، چون هرکس یا هرچیزی را می‌گرفتند، می‌گفتند: عزت گفته یا عزت داده است. البته خود عزت گفته بود که اگر چیزی از شما گرفتند بگویید از فلانی گرفته‌ایم تا پرونده‌شان سبک شود، عزت در ساواک غولی شده بود... یک راست مرا به زندان قزل قلعه بردند و بازجویی‌ها و شکنجه‌ها شروع شد، اما چیزی دستگیرشان نشد، هیچ مطلبی از من لو نرفت، هر مسئله و هر موضوعی را به نحوی توجیه می‌کردم، مدرکی علیه من نداشتند. کل بازجویی و حرف‌هایی که زدم دوازده صفحه شد." کچویی درباره خاطرات زندانی‌شدن و شکنجه‌اش در همین مصاحبه می‌گوید: "یادم است در زیر زمین اوین چهار ساعت حسینی(شکنجه‌گر معروف ساواک) یک سره با کابل به پا‌هایم می‌زد، طوری که الان پایم اصلاً غضروف ندارد. از همه جای پایم خون بیرون می‌پاشید، پا‌هایم تکه تکه شده بود، که چه، یاالله جای عزت را بگو! می‌گفتم: نمی‌دانم. الحمدالله چیزی هم لو نرفت، در دوباری که من دستگیر شدم به لطف خدا کسی به خاطر من یک سیلی هم نخورد..." ....
●برای گرفتن مرخصی وارد چادر فرماندهی گردان شدم،شهید تورجی زاده طبق معمول به احترام سادات بلند شد و درخواستم را گفتم ؛بی مقدمه گفت نمی شود،با تمام احترامـــی که برای سادات داشت اما در فرماندهی خیلـــی جدی بود؛کمی نگاهش کردم،با عصبانیت از چادر بیرون آمدم و با ناراحتی گفتم:" شکایت شما را به مادرم حضرت زهرا(س) می کنم." ● هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم که دوید دنبال من با پای برهنه گفت:" این چی بود گفتی؟" به صورتش نگاه کردم...خیس اشک بود. بعد ادامه داد:" این برگه ی مرخصی سفید امضا،هر چه قدر دوست داری بنویس ،اما حرفت را پس بگیر یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعتی قبل از شهادتش من را دید. پرسید:" راستی آن حرفت را پس گرفتی؟ 📎فرماندهٔ گردان یازهرای لشگر ۱۴ امام حسین(ع) 🌷 ●ولادت : ۱۳۴۳ اصفهان ●شهادت : ۱۳۶۶/۲/۵ بانه ، عملیات کربلای۱۰ شب شهادت🕊️