eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊نوجوان‌مردانِ غواص دفاع مقدس «محمدباقر برزگر» از نیروهای غواص لشکر۳۱ عاشورا بود که در ۱۵ سالگی غواصی را یاد گرفت. خودش می‌گوید: «قرار بود برای عملیات آبی ـ خاکی آماده شویم. من حتی یک بار هم داخل آب نرفته بودم. اول شنا را یاد گرفتم و طی ۱۵ روز توانستم شناگر ماهری بشوم. بعد از مدتی به ما غواصی یاد دادند و در عملیات‌های کربلای 4 و 5 شرکت کردیم. https://eitaa.com/piyroo
🦋 دخترک سرزمینم عفیف بـاش و باحیا و‌ پسر سرزمینم محجوب باش و باتقـوا🌱 شماييد کہ دشمن را با سلاح ایمان ،امید ، حیا و تقوايتـان به زانو در مےآورید https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢شرم و خجالت 🔹با هم رفته بودیم مشهد. گاهی اوقات افراد فقیر جلوی راهمان سبز می شدند و کمک می خواستند. من وقتی می خواستم کمک کنم سر تا پای شخص مقابل ام را ورانداز می کردم ولی مصطفی بدون اینکه به چهره نیازمند نگاه کند کمک اش می کرد. این نکته برایم جالب بود چرا که نمی خواست شرم و خجالت را در چهره چنین افرادی ببیند.   🌷شهید مصطفی یوسفی 🕊شهادت: 1394/8/14 علت شهادت: تصادف حین ماموریت_ محور تهران- اتوبان حکيم https://eitaa.com/piyroo
🔸من در تربیت بچه‌هایم خیلی سعی و تلاش می‌کردم، یادم هست همیشه با وضو به همه‌ی فرزندانم شیر می‌دادم. خانه‌ی ما و پدربزرگ سید داوود همیشه مجالس روضه برگزار می‌شد و این بچه‌ها در آغوش ما هنگام گریه بر امام حسین (علیه‌‌السلام) پرورش یافته و تربیت آن‌ها از فرهنگ امام حسین (علیه‌السلام) گرفته شده است. راوی: مادر شهید 🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌱قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴ لبخند محزونی میزنم . حتما سوگل با خودش فکر میکند درد عاشقی نچشیدم و هیچکدام از حرف
🌱قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶ علاوه بر اینکه شهروز را به خواسته اش میرسانم ، وقتم را هم تلف میکنم . وقتی شهروز سکوتم را میبیند می ایستد و میگوید _برو ولی امروز رو یادت باشه باز هم با خونسردی به راهم ادامه میدم . معلوم است از سکوتم کفرش درآمده که دارد غیر مستقیم تهدیدم میکند . بخاطر نقش بازی کردن امروزش باید به او اسکار بدهند . امروز توانست بدون نیش و کنایه و پوزخند از کنار من بگذرد ؛ بلکه بتواند نظرم را جلب کند. . . . . سوگل موبایلش را روی میز میگذارد . چادرش را کمی جلوتر میکشد و میگوید _حوصلم سر رفت . کاش با بقیه رفته بودم بازار . میخوام برم لب ساحل قدم بزنم تو هم میای ؟ +نه نمیام تازه لب ساحل بودم بلند میشود و لبخند شیرینی میزند _باش پس من رفتم متقابلا لبخندی میزنم +زود برگرد یکم دیگه هوا سرد میشه سری به نشانه ی تایید تکان میدهد و از خانه خارج و وارد حیاط میشود .بعد از کمی استراحت به حیاط میروم و نگاهی به استخر می اندازم . استخری بزرگ اما خالی از آب که برگ های خشکیده زرد و قهوه ای کع آن را پوشانده اند _استخر خالی هم نگا کردن داره ؟ با ترس سر بر میگردانم . با دیدن شهریار لبخند شیرینی میزنم +ترسوندیم یک تای ابرویش را بالا میدهد _چرا ؟ +فکر کردم با بقیه رفتی بازار _نه بابا دراز کشیده بودم تو اتاق دوباره به استخر چشم میدوزه +چقدر استخره بزرگه سری به نشانه تایید تکان میدهد و با شیطنت لبخند میزند _آره فقط حیف که آب نداره وگرنه هولت میدادم توش قشنگ از سرما بلرزی جلوی خنده ام را میگیرم و نگاه عاقل اندر سفیهی حواله اش میکنم +قدیما میگفتن عقل که نباشد جان در عذاب است ولی این طور که معلومه عقل که نباشه جون بقیه هم در خطره بلند میخندد _خوبه خودت میدونی با بی عقلیات داری جون مارو به خطر میندازی میخندم و بعد طلبکارانه نگاهش میکنم +ماشالا رو نیست که سنگ پای قزوینه . حالا واسه چی اومدی حیاط ؟ ژست آدم های متفکر را به خود میگید _اومدم برم لب ساحل دیدم یه بیکاری وایساده لب استخر خالی گفتم بیام یکم سر به سرش بزارم حال و هوام عوض شه با آرنج آرام به پهلویش میزنم +بیا برو انقدر منو اذیت نکن نگاهی به یکدیگر میکنیم و بلند میخندیم . شهریار به سمت در حیاط میرود و برایم دست تکان میدهد _فعلا و از حیاط خارج میشود . حتما سوگل با دیدن شهریار میخواهد سرخ و سفید شود و من را لعن و نفرین بفرستد که چرا جلوی شریار را نگرفتم و گذاشتم بیاید لب ساحل . از این فکر خنده ام میگیرد . روی تاپ مینشینم و چادرم را درست میکنم ، ممکن است حیاط به بیرون دید داشته باشد . آرام خودم را تکان میدهم و به آسمان خیره میشوم . چند دقیقه ای در آرامش به سر میبرم ، قبل از اینکه فرصت پیدا کنم در فکر و خیال فرو بروم در با شدت کوبیده میشود . با هول و ولا بلند میشوم و همانطور که به سمت در میروم با صدای بلند میگویم +کیه؟؟؟ شهریار با صدای لرزان و بلند میگوید _منم باز کن....!!!!!! به محض باز شدن در شهریار با شدت وارد خانه میشود . رنگش پریده و هول کرده است . همانطور که وارد خانه میشود میگوید _برو مراقب سوگل باش تا برم موبایلمو بیارم زنگ بزنم با تعجب میپرسم +چرا چی شده ؟ به کی میخوای زنگ بزنی _انقدر سوال نپرس فقط برو سریع از در خارج میشوم ، دلم شور میزند . با تمام توان شروع به دویدن میکنم . کمی که جلوتر میشوم با دیدن سوگل که روی ماسه ها نزدیک ساحل افتاده پاهایم سست میشود . به سختی خودم را حفظ میکنم تا روی زمین نیوفتم . تمام انرژی ام را به کار میگیرم تا بتوانم خودم را به سوگل برسانم . کنارش مینشینم و آرام تکانش میدهم +سوگل ، سوگلی ، سوگل با تو ام . هیچ جوابی دریافت نمیکنم . تمام چادر و لباس های سوگل خیس است ، این یعنی در دریا بوده است . با بهت به سوگل خیره میشوم . احساس میکنم خون در رگ هایم از حرکت ایستاده است .با بعض نگاهش میکنم ، بدنم از ترس چیزی که در ذهنم میگذرد خشک شده است . دوباره زمان و مکان را پیدا میکنم . تند تند سوگل را تکان میدهم و با صدایی که از شدت بغض میلرزد میخوانمش . وقتی جوابی نمیشنوم بی اختیار میزنم زیر گریه ، تبدیل میشوم به نورای نازک نارنجی گذشته +سوگل تر خدا پاشو . پاشو ببین شهریار نگرانته . نگا کن انقدر هول کرده رنگش پریده . پاشو ببین . پاشو ببین مثل همیشه سرخ و سفید شو ، پاشو ببین ذوق کن . با صدای بلند از ته دل فریاد میکشم +سوگل پاشو با گریه میگویم +سوگل اینا همش شوخیه ؟ نکنه با شهریار هماهنگ کردید منو اذیت کنید ؟ سوگل من از این شوخیا بدم میاد.......