eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
34.8هزار عکس
16.2هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨در پتروشیمی اراک کار می‌کردیم. ماه رمضان بود و هوا بسیار گرم! محل کار ما مخازن کُروی بود که باید در داخل آن کار می‌کردیم. بدنه مخزن باید تا ۱۰۰ درجه سانتی‌گراد حرارت می‌دید تا گرم شده و سپس شروع به کار کنیم. شهید عسگری هم‌پای ما در آن شرایط که برای کسی که روزه هم نبود، تحمّلش سخت بود، روزه می‌گرفت و کار می‌کرد. یک شب به اتفاق هم به منزل دوستان در خوابگاه دیگر رفتیم و دیدیم که هندوانه‌ای گذاشتند وسط و به ما هم تعارف کردند، اما شهید قبل از آنکه از هندوانه بخورد، از دوستان پرسید:«از کجا آورده‌اید؟ در اینجا که دسترسی به مغازه ندارید!» گفتند:«از باغ کنار پتروشیمی کَندیم.» شهید گفت:«آیا صاحبش می‌داند؟» گفتند:«نه!» او چنگال را به زمین گذاشت و گفت:«با مال شبهه‌ناک جسم و روحم را آلوده نمی‌کنم. ان‌شاءالله که خداوند از میوه‌های بهشتی نصیب‌مان کند!» راوے: دوست شهید 🌷 ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
9.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رمز مقاومت اعجاب‌آور اهالی غزه اینجاست: _همه چیز در غزه نابوده شده است، این پیروزی که می‌گویید دقیقا کجاست؟ _یکی از اهالی غزه به این سوال پاسخ می‌دهد ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
ننگ زندگی زیر پرچمی غیر از پرچم امام زمان (عج) خدایا ! اگر در رکاب (عجل‌الله‌تعالی الشریف) هزاران بار قطعه قطعه شوم و دشمنانت از شدّت کینه مرا بسوزانند و خاکسترم را بر باد دهند و هر بار تو جان دوباره به من بدهی؛ باز هم آن جان♥️ را در راه دفاع از دینت در رکاب امام زمان (عجل‌ الله‌ تعالی) نثار می‌کنم 💥ولی، ننگ زندگی در زیر پرچمی غیر از پرچم امام زمان (عجل‌ الله) را روی پیشانی خودم ‌‎‌‌‎نخواهم گذاشت❌ حرم 🌷 ‌‎ ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#دست_تقدیر ۷۷ #قسمت_هفتاد_هفتم 🎬: مهدی نگاهی به اردوگاه کرد، اردوگاهی که آوارگان خرمشهر را در خود ج
۷۸ 🎬: عباس و مهدی و آقای سعادت و سه نفر از بچه ها وارد کانالی شدند که رزمنده ها یک طرف خرمشهر حفر کرده بودند و با احتیاط به جلو می رفتند، عراقی ها اینقدر نزدیک بودند که صدای صحبت هایشان هم شنیده می شد اما تاریکی شب، برگ برندهٔ آنان بود، عباس که خود عراقی بود و لباس سربازان عراقی هم به تن کرده بود با اعتماد به نفسی زیاد، جلوتر از همه پیش می رفت و مهدی هم آخرین نفر بود، حالا به جایی از کانال رسیده بودند که می بایست از آن خارج شوند. عباس آهسته بیرون آمد و منتظر شد، تا بچه ها یکی یکی بیرون بیایند. هر شش نفر نگاه به تاریکی پیش رو داشتند به نظر می رسید تعدادی خانه ویرانه جلویشان قرار دارد، اقای سعادت اشاره کرد که فعلا آنجا پناه بگیرند. آهسته آهسته و با کمری خم و خیلی بی صدا گام برمی داشتند، نزدیک اولین خانه بودند که ناگهان سگی که معلوم نبود از کجا پیدایش شد، پارس کنان سکوت شب را شکست و پشت سرش صدای تیر اندازی به هوا بلند شد. معلوم بود که تیرها بی هدف شلیک می شود، سعادت خلاف جهت صدای سگ حرکت کرد و خود را به داخل ویرانه ای که از خانه روبه رو مانده بود انداخت و بقیه بچه ها هم یکی یکی همین کار را کردند. وارد خانه شدند و به دیوار نیمه مخروبه تکیه دادند، نفس ها در سینه حبس شده بود، عباس همانطور که نشسته بود خودش را به مهدی رساند. مهدی به دیوار تکیه داده بود و عباس در تاریکی به او خیره شد و گفت: خوبی مهدی جان! شانس اوردیم هااا، مخصوصا اون سگ را جلو راه بسته بودند، شاید شک کرده بودند که یه راه نفوذ اینجاست، مهدی با لحنی سنگین گفت: آره، برگشتیم، این را به بقیه باید بگیم. عباس از لحن مهدی متعجب شد و با دقت بیشتری به او‌چشم دوخت و ناگهان متوجه دست مهدی شد که روی زانویش قرار داشت و زیر دستش، انگار جویی از خون که در تاریکی، سیاه رنگ دیده میشد روان بود. عباس یکه ای خورد و گفت: تو..تو زخمی شدی؟! مهدی هیسی کرد و گفت: چیز مهمی نیست... عباس سرش را کنار گوش مهدی برد و گفت: توی یه عملیات محرمانه و غافلگیرانه اونم تو لونه دشمن یه زخم ناخن هم مهم هست، تو با این دست معیوب و اون پای تیر خورده نمی تونی جلو بیای، یعنی ممکنه وضعیت تو باعث لو رفتن عملیات بشه، هنوز اول راهیم، باید برگردی، من و بقیه بچه ها هستیم، توکل به خدا، تمام سعیمان را می کنیم... مهدی با تکان دادن سر، حرفهای عباس را رد می کرد، انگار باید در این راه همراهشون باشه در این هنگام سعادت خودش را به انها رساند و گفت: چی شده پچ پچ می کنین؟! عباس پای مهدی را نشان داد و با فارسی شکسته ای گفت: زخمی شده، باید برگرده اما قبول نمی کنه.. سعادت نگاهی به پای او کرد و همانطور که چفیه ای را که از زیر لباس به کمرش بسته بود باز میکرد تا زخم مهدی را ببند گفت: باید برگردی، اما و اگر هم نداریم، احساساتی برخورد نکن، میدونم که دوست داری خودت همسرت را آزاد کنی، اما الان وضعت فرق کرده، با این وضع خوب میدونی موفقیت کارمون پایین میاد، الان میگم یکی از بچه ها بیاد کمکت کنه تا برگردی... عباس دستش را روی دست سعادت گذاشت و گفت: من همراهش میرم و به جایی رسوندمش برمی گردم، فراموش نکن من عراقی هستم و به راحتی میتونم بعثی ها را فریب بدم پس برگشتم راحت تره... سعادت سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: پس سریعتر حرکت کنین، ما سعی می کنیم چند دقیقه ای اینجا باشیم تا برگردی... عباس چشمی گفت و بی توجه به مخالفت مهدی زیر بازویش را گرفت. مهدی که میدید در عمل انجام شده قرار گرفته، دستش را به طرف گردنش برد، پلاک و زنجیر وان یکان را بیرون اورد در دست سعادت گذاشت و گفت: اگر محیا را دیدی همون اول راه اینو بهش بده... سعادت لبخندی زد و عباس و مهدی حرکت کردند، قرار شد از راهی دیگه که به کانال منتهی میشد، برگردند... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت