🕊 شهید هریری جزو بنیانگذاران سه هیئت از جمله هیئت عشّاقالزهرا در مشهد بود که با مدیریت وی اداره میشد و از شروع روز اوّل ماه محرم تا پایان ماه صفر، استراحت برای او معنایی نداشت.
بیشتر وقتها در حرم امام رضا علیهالسلام با هم بودیم و همیشه حرف شهید این بود که «اگر میخواهیم مصیبت اهلبیت علیهمالسلام را درک کنیم، نباید راحتطلبی را در زندگی برای خود اختیار کنیم.»
حسینآقا بیشتر وقتها نذرهای هیئت را به محلههای فقیرنشین مشهد میبُرد و در بین نیازمندان پخش میکرد. همچنین به صورت مخفی به افراد نیازمند کمک میکرد.
به روایت: همسر شهید
#شهید_حسین_هریری🌷
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آه یامهدی...دراین ماه محرم
کجایی؟ حالت چطوره؟
آه مهدی
#آدینه_های_مهدوی
#امام_زمان_عج
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۸۴ در باز شد و مهلا خانم با بشقاب میوه وارد اتاق شد.... مهیا
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۸۵
مهیا، نمی توانست در چشمان شهاب نگاه کند. سرش را پایین انداخت....
_سوال من جوابی نداشت مهیا خانم؟!
ــ من حقیقت رو گفتم.
شهاب، دستی در موهایش کشید.
_پس قضیه تلفن و حرفاتون چی بود.
_شما نباید... فالگوش می ایستادید.
شهاب خنده عصبی کرد.
_فالگوش؟! جالبه!!... خانم، شاید شما حواستون نبود ولی صداتون اونقدر بلند بود؛ که منو از پایگاه کشوند بیرون...
مهیا از حرفی که زده بود، خیلی پشیمون شده بود.
_نمیخواید حرفی بزنید؟! این اتفاق ساده نبود که بخواید بهش بی توجه ای کنید.
_من هم تازه فهمیدم کار اونه!
_کار کی؟! اصلا برا چی اینکار رو کردند؟!
مهیا که نمی خواست، شهاب از چیزی با خبر بشود گفت.
_بهتره شما وارد این موضوع نشید. این قضیه به من مربوط میشه! با اجازه!...
شهاب، به رفتن مهیا خیره شد.نمیدانست چرا این دختر اینگونه رفتار میکرد.در پایگاه را قفل کرد و سوار ماشینش شد.سرش را روی فرمون گذاشت. ذهنش خیلی آشفته شده بود.
برای کاری که میخواست انجام دهد، مصمم بود....اما با اتفاق امروز....وقتی او را در کوچه دید، او را نشناخت اما بعد از اینکه مطمئن شد مهیا است، وهمزمان با دیدن ماشینی که به سمتش می آمد، با تمام توانش اسمش را فریاد زد.وقتی ماشین رد شد و مهیا را روی زمین، سالم دید؛ نفس عمیقی کشید. خداروشکری زیر لب زمزمه کرد و به طرفش دوید.ولی الان با صحبت های تلفنی مهیا، بیشتر نگران شده بود. ماشین را روشن کرد و به سمت خانه رفت.
بعد از اینکه ماشین را در حیاط پارک کرد، به طرف تختی که در کنار حوض بود؛ رفت و روی آن نشست....
شهین خانم، با دیدن پسرش که آشفتگی از سر و رویش می بارید، لبخندی زد.
او می دانست در دل پسرش چه می گذرد...
شهاب، به آب حوض خیره شده بود. احساس کرد که کسی کنارش نشست. با دیدن مادرش لبخند خسته ای زد.
_سلام حاج خانوم!
_سلام پسرم! چیزی شده؟!
شهاب، خودش را بالاتر کشید و سرش را روی پاهای مادرش گذاشت.
_نمیدونم!
شهین خانم، نگاهی به چشمان مشکی پسرش که سرخ شده بودند؛ انداخت... موهای پسرش را نوازش می کرد.
_امروز قبل از اینکه بری بیرون حالت خوب بود! پس الان چته؟!
_چیزی نیست حاج خانم... فقط یکم سردرگمم!
شهین خانوم لبخندی زد و بوسه ای روی پیشانی شهاب کاشت.
_سردرگمی نداره... یه بسم الله بگو، برو جلو...
شهاب حالا که حدس می زد، مادرش از رازش با خبر شده بود؛ لبخند آرام بخشی زد.
_مریم کجاست؟!
ــ با محسن رفتند بیرون.
شهاب چشمانش را بست و به خودش فرصت داد، که در کنار مادرش به آرامش برسد...
👈 #ادامه_دارد....
رمان #جانم_میرود
✍ نویسنده #فـاطمہ_امـیرے
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایتگری_شهدایی2198
روایتگری صارمی از شهادت حاج حسین خرازی از احمدکاظمی...
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ عظم البلا ...
همخوانی شهدا ...
#پســت_پـایـــانـی
🕙سـاعـت عـاشقـے
⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜
سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
#سلام_امام_زمانم💚
خدا کند که یادت
مهمان شود به هر دل
تا از شما نگردیم
یک لحظه هم غافل..
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo