eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 موشن‌گرافی جدید KHAMENEI.IR ✏️ رهبر انقلاب: کاری که نیروهای مسلّح ما کردند، کمترین مجازات برای رژیم غاصب صهیونی در برابر جنایتهای حیرت‌آور آن رژیم بود؛ رژیم خون‌آشام، رژیم گرگ‌صفت و سگ هار آمریکا در منطقه. ۱۴۰۳/۷/۱۳ ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
⚠️ بچه مذهبی بودن مثل نردبونه 🪜 هرچقدر بالاتر میری به خدا نزدیکتر میشی اما یادت نره.. اگه از بالا بیفتی دردش خیلی بیشتر از افتادن از پله های پایینتره! حواست باشه سقوط نکنی:)))✨ ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
◾️ما طوفان آینده هستیم، استقامت داشته باش ای اقصی استقامت داشته باش. ◾️نحنُ الطوفانُ القادِم قاوِم يا أقصى قاوِمْ ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
🦋 دختر با حیا یعنی: زیبا باشی،ولی نه با آرایش🧕🏻 خوش اخلاق و جذاب باشی،اما نه برای نامحرم هنر این است که زهرایی باشی🙂 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 خاطره اي از غيرت و مردانگي شهید عباس دوران : 🔹صبح روز اول آذرماه ۱۳۵۹ در اقدامي بي سابقه براي تقدير وتشكر از شجاعت ها وشهامت هاي او در بيش از۵۰ ماموريت جنگي خطرناك،بلوار منتهي به منطقه هوايي شيراز را به نام او كرده وحواله يك قطعه زمين را به او دادند. او درباره اين مراسم نوشت:" غرور وشادي را در چشمهاي همسرم ديدم،خانواده ام نيز خوشحال بودند.حواله زمين را كه دادند دستم، فقط به خاطر دل همسرم گرفتم وبه خاطر او ومردم كه اين همه محبت دارند وخوبند پشت تريبون قرار گرفتم، ولي همين كه پايم به خانه رسيد، ديگر طاقت نياوردم. حواله را پاره كردم وريختم زمين.يعني فكر مي كنند ما پرواز مي كنيم و مي جنگيم تا شجاعت هاي ما را ببينند وبه ما حواله خانه وزمين بدهند؟!" ما برای وطن و ناموس و دینمون می جنگیم نه حواله ! کجایند مردان بی ادعا....🥺 ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
‌ 📌همزمان با سالروز شهادت شهید همدانی 🔻رمان «او باید فرمانده باشد» به بازار نشر رسید 📝کتاب «او باید فرمانده باشد» داستان بلندی از زندگی سردار شهید حسین همدانی به قلم نجمه کتابچی توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده است. این اثر که برگرفته از خاطرات و زندگی شهید همدانی است در تلاش است با استفاده از زبان داستان تاریخ انقلاب اسلامی را در قالب مبارزات و مجاهدت‌های شهید حسین همدانی روایت کند. ‍‌ https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان ##جانم_میرود 💠 قسمت ۱۵۷ ــ بفرما؟! چی میخوای بگی که منو کشون کشون اوردی تو ا
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۱۵۸ مهیا، چادرش را روی سرش گذاشت و به تصویر خودش در آیینه خیره شد... دو روز از آمدن شهاب گذشته بود و همچنان شهاب از او دوری می کرد. هر وقت چشم در چشم می شدند؛ با اخم نگاهش را می دزدید. مهیا آهی کشید و نگاهی به ساعت انداخت.... ساعت ۸ بود. امروز باید به دانشگاه می رفت. دیشب مهدیه، یکی از دخترای بسیج دانشجویی؛ برایش پیامکی فرستاد و از او خواست که برای هماهنگی های بیشتر، برای یادواره ساعت ۹ به دانشگاه بیاید. چون قرار است جلسه ای رسمی برگزار شود. سریع کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد. احمد آقا نگاهی از پنجره به بیرون انداخت و گفت: ـــ مهیا بابا آژانس اومد. ــ رفتم بابا! بعد از خداحافظی از خانه بیرون رفت. در طول راه فکرش درگیر شهاب بود و دنبال راه حل بود؛ که چطور از دل شهاب دربیاورد.خودش هم می دانست کارش اشتباه بوده...اما واقعا اون روزها خیلی سخت بود و مریض شدنش، شرایط را سخت تر کرده بود. تمرکز و تسلطی بر روی حرکات و رفتارش نداشت. با صدای راننده به خودش آمد... کرایه را حساب کرد و پیاده شد. دانشگاه نسبت به روز های قبل شلوغ تر بود. سریع از بین جمعیت رد شد، از دور مهدیه را کنار دخترها دید. با لبخند به سمتشان رفت. ــ سلام! صبح بخیر! دیر که نکردم؟! مهدیه لبخندی زد. ــ علیک السلام خواهر! صبح تو هم بخیر! نه عزیزم به موقع رسیدی... یکی از دخترا با شیطنت گفت: ــ خوب فرار کردی اون روز...! مهیا با تعجب گفت: ــ من ؟؟ ــ آره! نگفتی؛ آقای نجمی رو از کجا میشناسی و چرا بهت گفت خانم مهدوی!! مهیا؛ برای چند لحظه به این فکر کرد؛ که آقای نجمی کیست؟! که با یادآوری آن روز، حدس زد که فامیل آقا آرش، نجمی باشد... لبخندی زد. ــ ازدوستان خانوادگی هستند... خب به فامیلی همسرم صدام کردند. ــ آخرشم ندیدیم این آقاتونو... مهیا لبخندی زد. ــ ان شاء الله میبینش عزیزم! با صدای مهدیه به طرف سالن اجتماعات رفتند. ــ بریم بچه ها دیر میشه... مهدیه زودتر از همه به سالن اجتماعات رسید. ضربه ای به در زد و وارد شدند. همه باهم سلام آرامی گفتند. که مهیا با شنیدن صدای آشنایی سرش را بالا آورد و نگاهش خیره به شهابی ماند، که سربه زیر در حال یاداشت چیزهایی بود. که با احساس سنگینی نگاهی سرش را بالا آورد و به چشمان مهیا خیره شد... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹بسم رب الشهداء و الصدیقین🌹 🕊🌷 شهدا 🌷🕊 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَاءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُؤمِنینَ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِساءِ العالَمینَ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَ مَعَکُم. https://eitaa.com/piyroo
شهیدمحمدهادی ذوالفقاری من عاشق مبارزه باصهیونیسم هستم 🌷🌱🌷 بزودی فتنه‌هایۍ پیش روۍ خواهید داشت ڪه ڪل شهدا آرزوی حضور بجای شما را خواهند داشت! آن‌روز من نیستم، ولی شما پشت آقا را خالی نڪنید 🕊🌷 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
●دلنوشته دختر شهید رئیسی● ؛ ♦️امروز داشتیم یک دسته از دارو ها را جابجا می کردیم. مامان گفتند ببین روی این کرم ها چی نوشته بلند خواندم کرم ترک پا ، کرم ....، ... دلم تکان خورد دیدم مامان زیر دست هایشان بی صدا گریه می کنند. مدت زیادی بود که به خاطر سفر های زیاد و پشت هم و سفر با ماشین تو جاده های سخت زانو های بابا درد های زیادی داشت . گاهی حتی نشستن در نماز براشون سخت میشد . به زحمت نماز می خواندند. این هفته های قبل از شهادت درد پا اذیت می‌کرد. یک دکتری آمده بود چسب درد زده بود . نمی دونم چسب درد رو بد زده بود، چسب بد بود یا پوست حاجاقا خیلی حساس بود که اطرافش پر از تاول شده بود. کار به اورژانس و پانسمان و...کشید. من با شنیدن این خبر خیلی بهم ریختم. از تصور دردی که می کشند خیلی اذیت بودیم. حساسیت فصلی پوستی هم اضافه شده بود . پاشنه پاشون ترک میزد. این همه کرم برای همان بود. وقتی می رفتند تبریز هنوز پاشون پانسمان داشت. پوست حساس لطیف و پانسمان و تاول ها همه در چند ثانیه سوخت . بعد تر ها فهمیدیم بخشی از پای ایشان در ورزقان جا مانده بود و دوستانمان همانجا به خاک سپرده اند. پیکر اربا اربا سهم روضه های شب هشتم محرم بود برای حاجاقا.... ما را بخرد کاش! [شادی روح‌شهدا‌؛صلوااات] ‍‌ https://eitaa.com/piyroo