eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35.1هزار عکس
16.4هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از تـو کوچه پس‌ کوچه‌های آبیِ هور نجوا می‌کنند خاطره‌هایت را ، در گوشِ نیزار هـا ...! #ســردار_هــور #شهید_سرلشکر_علی_هاشمی #فرمانده‌_قرارگاه‌سری‌نصرت #یادش_باصلوات #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
بعد از تـو کوچه پس‌ کوچه‌های آبیِ هور نجوا می‌کنند خاطره‌هایت را ، در گوشِ نیزار هـا ...! #ســرد
ولادت : 1340 اهـواز شهادت: 67/4/4 جزایزمجنون رجعت : 22 سال بعد ،مصادف با شهادت حضرت زهرا (س) در کوچه های عامری به دنیا آمد و در منطقه ی حصیر آباد اهواز قد کشید. مانوس با قرآن و تفسیر بود و یک انقلابی به تمام معنا ،و عاشق امام و انقلاب... در 19 سالگی از هسته های اصلی تشکیل بسیج و سپاه در اهواز بود و در 27 سالگی ،فرمانده سپاه ششم کشور (امام جعفر صادق ع) که هم بسیج و هم سپاه خوزستان و هم لشکر 5 نصر و چند تیپ دیگررا شامل می شد. سردار گمنام هور، مغز متفکر و فرمانده پیچیده ترین و پر راز و رمز ترین قرارگاه جنگ ،یعنی قرارگاه نصرت بود ،که در چهارم تیرماه سال 67 به دنبال تهاجم سراسری عراق به جزیره مجنون و پس از اطمینان از تخلیه جزیره، به هنگام ترک مقر فرماندهی سپاه ششم نیروی زمینی، هدف موشک های هلیکوپترهای عراقی قرار گرفت و شهید شد. روایت رشادت و شهادت کم نظیر این سردار ،در کتاب های متعددی بیان شده است که یکی از آنها خاطرات سردار علی اصغر گرجی زاده ، همرزم شهید ،در کتاب زندان الرشید میباشد. ❤️ https://eitaa.com/piyroo
روایت شهیدان- فوق العاده.mp3
4.5M
👆👆روایتی از سیره ی شهدا فوق العاده تاثیرگذار...😔 🌺این را همیشه گوش کنید حال معنویتان را خوب میکند...👆 التماس دعا😔 #پیشنهادویژه_دانلود #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
‍ 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 به روایت غاده جابر 🍃به هرحال ، روزهای سختی بود اجازه نمی دانند از خانه بروم بیرون .بعد از هجده سال تنها این ور و آن ور رفتن ،کلید ماشین را از من گرفتند .هر جا می خواستم بروم برادرم مرا می برد و بر می گرداند تا مبادا بروم مدرسه یا پی آقای غروی .طفلک سید غروی به خاطر ازدواج من خیلی سختی کشید .می گفتند: شما دخترمان را با این آقا آشنا کردید .البته با همه این فشارها من راههایی پیدا می کردم ومصطفی را می دیدم .اما این آخری ها او خیلی کلافه و عصبانی بود . 🍃یک روز گفت: ما شده ایم نقل مردم ،فشار زیاد است شما باید یک راه را انتخاب کنید یا این ور یا آن ور . دیگر قطع اش کنید .مصطفی که این را گفت بیشتر غصه دار شدم .باید بین پدر و مادرم که آنهمه دوستشان داشتم و او ،یکی را انتخاب می کردم .سخت بود ، خیلی سخت گفتم: مصطفی اگر مرا رها کنی می روم آنطرف ، تو باید دست مرا بگیری !گفت: آخر این وضعیت نمی تواند ادامه داشته باشد 🍃آن شب وقتی رسیدم خانه پدر ومادرم داشتند تلویزیون نگاه می‌کردند .تلویزیون را خاموش کردم و بدون آنکه از قبل فکرش را کرده باشم گفتم: بابا ! من از بچگی تا حالا که بیست و پنج شش سالم است هیچ وقت شما را ناراحت نکرده ام ،اذیت نکرده ام ، ولی برای اولین بار می خواهم از اطاعت شما بیایم بیرون و عذر می‌خواهم.پدرم فکر می کرد مسئله من با مصطفی تمام شده ،چون خودم هم مدتی بود حرفش را نمی زدم پرسید: چی شده ؟ چرا ؟بی مقدمه ، بی آنکه مصطفی چیزی بداند ،گفتم: من پس فردا عقد می کنم . ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 https://eitaa.com/piyroo
‍ 💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 بہ روایت غاده جابر 🍃هر دو خشکشان زد .ادامه دادم: من تصمیم گرفتم با مصطفی ازدواج کنم ، عقدم هم پس فردا پیش امام موسی صدر است .فقط خودم مانده بودم این شجاعت را از کجا آورده ام مصطفی اصلاً نمی دانست من دارم چنین کاری می کنم .مادرم خیلی عصبانی شد .بلند شد با داد و فریاد ، و برای اولین بار می خواست من را بزند که پدرم دخالت کردو خیلی آرام پرسید: عقد شما باکی ؟گفتم: دکتر چمران . 🍃من خیلی سعی کردم شمارا قانع کنم ولی نشد .مصطفی به من گفت دیگر نتیجه ای ندارد و خودش هم میخواست برود مسافرت.پدرم به حرفهایم گوش داد و همانطورآرام گفت: من همیشه هرچه خواسته اید فراهم کرده ام ، ولی من می بینم این مرد برای شما مناسب نیست او شبیه ما نیست ، فامیلش را نمی شناسیم . من برای حفظ شما نمی خواهم این کار انجام شود . گفتم: به هرحال من تصمیمم را گرفته ام .می روم . امام موسی صدر هم اجازه داده اند ، ایشان حاکم شرع است و می تواند ولی من باشد .بابا دید دیگر مسئله جدی است گفت : حالا چرا پس فردا ؟ ما آبرو داریم . 🍃گفتم: ما تصمیم مان را گرفته ایم ، باید پس فردا باشد .البته من به امام موسی صدر هم گفته ام که می خواهم عقد خانه پدرم باشد نه جای دیگر .گر شما رضایت بدهید و سایه تان روی سر ما باشد من خیلی خوشحال ترم .باباگفت: آخر شما باید آمادگی داشته باشید . گفتم: من آمادگی دارم ، کاملاً !نمی دانم این همه قاطعیت و شجاعت را از کجا آورده بودم .من داشتم ازهمه امور اعتباری ، از چیزهایی که برای همه مهمترین بود می گذشتم .البته آن موقع نمی فهمیدم ،اصلاً وارستگی انجام چنین کاری را نداشتم،فقط می دیدم که مصطفی بزرگ است، لطیف است و عاشق اهل بیت است و من هم به همه اینها عشق می ورزیدم .... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 https://eitaa.com/piyroo
22.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ڪلیپ روایتگری بسیار زیبا جانباز مدافع حرم #امیرحسین_حاجی_نصیری... امنیت را سر قطع شده #شهید_مرتضی_کریمی و پیکر آتش گرفته #شهید_قدیرسرلک دست قطع شده روح الله قربانی آورد نه #برجام ... 👌 #حتما_ببیند #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
: 🌷 وقتی با می شوی باید به او بگذاری باشی اما و برای حرمت بین او خودت 🌷 یعنی : وقتی در را می زند و در را باز نکنی 🌷یعنی آن اسراری که هیچ کس نمیداند بین خودت و خدا و باشد امتحان کن ... زندگی ات می شود .... https://eitaa.com/piyroo
غبار جبهه بر چهر‌ه‌هاشان نشست تا غبار غم بر دل مردم ننشیند #مردان_بی_ادعا #دفاع_‌مقدس #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ تاثیر گذار در مورد حجاب خواهش میکنم حتما ببینید 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
بعد از 15 خرداد 42، فضای رعب و وحشت در جامعه ایجاد شده بود.صمصام طبق روال معمول خودش بی مقدمه رفت روی منبر یکی از مجالس شهر و گفت:«من صد دفعه به این سید [امام خمینی(ره)]گفتم پا روی دم سگ نگذارد!ولی قبول نکرد که نکرد و گرفتار شد.»این را گفت و بلافاصله از منبر پایین آمد.ماموران ساواک ریختند دورش که بازداشتش کنند.صمصام گفت:«من فقط با اسبم می آیم.»صمصام سوار بر اسبش رفت اداره ساواک.در اتاق بازجویی، بازجو می پرسد:«چرا به اعلی حضرت توهین کردی؟»صمصام با انکار می پرسد:«چه توهینی؟»بازجو می گوید:«همین که گفتی به خمینی گفته ام پا روی دم سگ نگذارد.»صمصام پوزخندی می زند و می گوید:«استغفر الله!مگر اعلی حضرت سگ است که شما چنین برداشتی کرده اید؟»بازجو دستور می دهد صد ضربه شلاق به صمصام بزنند.صمصام ولی خود را از تک و تا نمی اندازد:«بله، بزنید.من مستحق این ضربه های هستم، چون عالم بی عمل بوده ام.به دیگران امر و نهی می کردم، بدون آن که خودم به حرف خودم عمل کنم.»می پرسند:«چرا تو عالم بی عملی؟»می گوید:«چون به سید گفتم پا روی دم سگ نگذارد ولی خودم گذاشتم!»😂😂😂 #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo