eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35هزار عکس
16.3هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
خاکریز خاطرات ❣یک شب آمد بخوابد دیدم روی بازویش یک عکس اژدها خالکوبی شده است. شاکی شدم به حاج مرتضی گفتم «خداوکیلی این رو از کجا گیرآوردی که بدنشم پر از نقش و ورقه؟». حاجی عصبانی شد و سر مجید داد زد که مگر نگفتم حواست باشه بدنت معلوم نشه بچه ها ببینند؟. مجید قربان خانی از صدای مداحی من در هیأت بچه های مدافع حرم خوشش می آمد آنقدر صدایم را دوست داشت که گاهی اوقات التماس می کرد برایش نوحه بخوانم و من در جوابش می گفتم «من برای تو نمی خونم اصلا اگه تو شهید بشی من به خدا و اعتقاداتم شک میکنم». یکبار یکی از بچه ها موقع وضو گرفتن خالکوبی اش را دیده و بهش گفته بود «مجیدجان تو این همه خوبی حیف نیست خالکوبی داری؟» مجید هم جواب داده بود «این خالکوبی یا فردا پاک میشه، یا خاک میشه». روز عملیات یک دستبند سبز دستش بود درآورد، داد بمن و گفت« بیا بگیر داداش بدردت میخوره». با خودم گفتم «اینم توهم زده میره شهید میشه حالا فکر کرده دستبند تبرکش چی هست!». روز عملیات وقتی تیر خورد متعجب بودم از کار خدا مجید داشت میرفت به آرزوش برسه ومن ول معطل مانده بودم وسط معرکه. درست بود که منم زخمی شده بودم اما زخمی شدن کجا و شهادت کجا! مجید حتی لحظه شهادتش بااینکه چند تیر خورده باز دست از مسخره بازی برنمی داشت. هرکسی تیر می‌خورد بعد از یک مدت بی‌هوش می‌شود مجید سه ساعت تمام بیدار بود و یک‌بند شوخی می‌کرد و حرف می‌زد تا اینکه شهید شد.🕊 🌹شهیدمجیدقربانخانی 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
🔰گزیده‌ای از وصیت نامه شهید ناصر خدری(رحمه الله تعالی علیه ) خانواده عزیزم! وصیتم به شما این است – و اگر مرا دوست دارید به وصیتم عمل کنید – مبادا در فقدانم بگریید و شیون و ناله کنید و دل دشنمان شما و مملکت شاد شود زیرا دشمن گریه شما را نشانه عجز و ناتوانی شما می داند؛ و اگر خواستید گریه کنید، بر امام حسین (ع) و اهل بیت او گریه کنید. اینکه خصم مزدور بر مملکت و قرآن یورش آورده و بر صغیر و کبیر این مملکت رحم نمی کند و به نوامیس این ملت تجاوز کرده، مردم بی گناه را قتل عام کرده و می کنند و از طرف دیگر ندای «هل من ناصر» امام و رهبر کبیر انقلاب، به این نداست که ما را یاری خواسته این جاست که دیگر سکوت معنی ندارد و سکوت به معنی خیانت به امام و مسلمین است. باید رفت، باید جنگید، باید کشت تا کشته شد. با این طرز تفکر باید به میدان نبرد رفت و از حیثیت اسلام دفاع کرد. خواهرانم – هم خواهران دینی و هم خواهران تنی – ! شما بعد از کشته شدن من مسئولیتی بس خطیر بر عهده دارید. رساندن پیام انقلاب، مهم تر از ریخته شدن خون من است، که ریختن خون من به خاطر رساندن پیام مظلومیت مان به دنیا است، و این رسالت بر دوش شماست. اما حرفی که همه، بخصوص خانواده ام درباره من می زنند، این است که مرا ناکام خطاب می کنند؛ نه! من عاشق بودم و بالاخره به معشوق رسیدم، بلکه مدت های مدیدی بود که به دنبال معشوق بودم و تا از او کام بگیرم و بالاخره نیز چنین شد. بنابراین، من کامیاب شدم که از این دنیا رفتم. آری این چنین است جریان عروسی رهروان حسین ابن علی (ع)؛ و خداوند سبحان این چنین دوستان و عاشقانش را به وصال معشوق می رساند. و چه خوش سعادتی است، شهادت، اگر نصیب کسی شود. https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
🍃🌹عملیات خیبر بود. حاج حسین خرازی فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین اصفهان، پشت بی سیم گفت: دادا نبی به من نیرو بده. همه نیروهایش خورده بودند. حاج نبی ( فرمانده لشکر فجر) به من گفت. من هم شهید محمد دریساوی و سید موسی حمیدی را به حسین خرازی دادم. صبح روز بعد دیدم سید موسی حمیدی یک دست قطع شده در دستش هست و دارد می آید. گفتم این چیه؟ گفت: این دست حسین خرازی است! ظاهراً این ها با موتور پشت سر حسین خرازی بودند که گلوله تانک خورده بود بین آنها. دست حاج حسین قطع شده بود. گفتم کو دریساوی، گفت فکر کنم رفت زیر تانک! چند دقیقه بعد یکی دیگر با دست قطع شده دیگری آمد. گفتم این دیگه چیه؟ گفت دست اسدالله اسکندری است، حالا چی کارش کنیم.[ برادر شهید حاج عبدالله اسکندری.] دست را گرفتم و پرت کردم به سمتی و گفتم حالا من این را چیکار کنم. این گذشت و من دست قطع شده حاج حسین توی ذهنم بود. مدتی گذشت. نمی دانم پیچ کوشک بود یا جای دیگری، هر جا بود عراق خیلی خمپاره می زد. با شهید حاج مجید سپاسی برای سرکشی نیروهای شناسایی رفته بودیم. به حاج مجید گفتم انگار در آن سنگر کناری هم عده ای دارند کار می کنند. حاج مجید دقت کرد و گفت: این احتمالاً خود حاج حسین خرازی است. عادتش است. خودش می آید و تک تک معبر ها را چک می کند. چون خط شلوغ شده بود عراق خط را به آتش بست. یک بسیجی از سنگر اصفهانی ها بیرون آمد. تا بیرون آمد ترکش خورد. آتش سنگین بود. کسی به سمتش نمی رفت. از این سمت من و حاج مجید و از سمت اصفهانی ها حاج حسین خرازی به سمت بسیجی دویدیم. حاج حسین با آن دست نصف اش و دست دیگرش سر بسیجی را بلند کرد. سر بسیجی را روی نیمه دستش گذاشت و با دست دیگرش صورت او را نوازش می کرد. این صحنه عین روز جلو چشمانم است. می گفت: دادا گوش بگیر. من فرمانده ات هستم. من حاج حسین هستم. برو… نگاه دورو برت نکن… برو…. میگم نگاه نکن، برو… ناگهان بسیجی سرش به سمتی خم شد و تمام کرد. من توی نخ این جریان بودم و دوست داشتم علت این حرف ها را بفهمم. قبل از کربلای ۴ بود. جلسه ای بود که حاج حسین هم در آن حاظر بود. رفتم کنارش و گفتم: حاج حسین، کمی از این ناگفته هایت را برای ما بگو. حاج حسین خیلی شوخ بود. خندید و با لهجه اصفهانی گفت: من هیچی یادم نمیاد. من موج زیاد خوردم. گفتم: حقیقتش من چیزی تو دلم هست می خواهم از شما بپرسم. گفت: من هیچی بلد نیستم. برو دور و بر اینها که چی ضبط می کنند. گفتم: نه. من دو سال هست یه چیزی هست توی ذهنم مانده، باید خودتان برایم بگویید. جریان شهادت آن بسیجی را گفتم. در لحظه یک گلوله اشک از چشم حاج حسین سُر خورد و پائین آمد. گفت: من خودم این صحنه برایم پیش آمد. روزی که دستم قطع شد. بالا رفتم. احساس می کردم دارم به سمت یک معبر نور می روم. یکی از من پرسید حاج حسین لشکرت را چی کار می کنی؟ تا نگاه پشت سرم کردم پائین افتادم. به این بسیجی به زبان خودمان می گفتم خنگ نشی برگردی.. برو… 👆به روایت سردار مجتبی مینایی فرد https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
#خالڪوبی_تا_شهـادت 👈 #شهیدمجیدقربانخانی 💐 #قسمت_دوم مجید پسر شروشور محله است ڪه دوست دارد پلیس ش
👈 💐 سربازی رفتنش هم مثل مدرسه رفتنش عجیب بود همه اهل خانه مجید را داداش صدا می‌ڪنند. پدر، مادر، خواهرها وقتی می‌خواهند از مجید بگویند پسوند «داداش» را با تمام حسرتشان به نام مجید می‌چسبانند و خاطراتش را مرور می‌ڪنند. خاطرات روزهایی ڪه باید دفترچه سربازی را پر می‌ڪرد اما نمی‌خواست سربازی برود. مادر داداش مجید داستان جالبی از روزهای سربازی مجید دارد: «با بدبختی مجید را به سربازی فرستادیم. گفتم نمی‌شود ڪه سربازی نرود. فرداڪه خواست ازدواج ڪند، حداقل سربازی رفته باشد. وقتی دید دفترچه سربازی را گرفته‌ام. گفت برای خودت گرفته‌ای! من نمی‌روم. با یڪ مصیبتی اطلاعاتش را از زبانش بیرون ڪشیدیم و فرستادیم؛ اما مجید واقعاً خوش‌شانس بود. از شانس خوبش سربازی افتاد ڪهریزڪ ڪه یڪی از آشناهایمان هم آنجا مسئول بود. مدرسه ڪم بود هرروز پادگان هم می‌رفتم. مجید ڪه نبود ڪلاً بی‌قرار می‌شدم. من حتی برای تولد مجید ڪیڪ تولد پادگان بردم. انگار نه انگار که سربازی است. آموزشی ڪه تمام شد دوباره نگران بودیم. دوباره از شانس خوبش «پرند» افتاد ڪه به خانه نزدیڪ بود. مجید هر جا می‌رفت همه‌چیز را روی سرش می‌گذاشت. مهر تائید مرخصی آنجا را گیر آورده بود یڪ ڪپی از آن برای خودش گرفته بود پدرش هرروز ڪه مجید را پادگان می‌رساند وقتی یڪ دور می‌زد وبرمی گشت خانه می‌دید ڪه پوتین‌های مجید دم خانه است شاڪی می‌شدڪه من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی. مجید می‌خندید و می‌گفت: خب مرخصی رد ڪردم!» ✨به نیت شهید سردار قاسم سلیمانی و شهید مجید قربانخانی برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹 ... ✍🏻 : الهام تیموری https://eitaa.com/piyroo ✾•┈┈••✦🌸✦••┈┈•✾
25.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از منطقه عملیاتی ناخوداگاه خودتو می بینی که دست گذاشتی روی سینه و زیر لب میگی :السلام علیک یا ابالفضل العباس ... https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
-امین - انصاریان.mp3
5.97M
روایتگری شهدایی قسمت644 🎧داستان امین (حکایت نامه هایی که در تاریخ خواهد ماند) 🎤استاد شیخ حسین انصاریان ⬅️ این صوت در سال۶۶ ضبط شده و در جلسه روضه یکی از هیات های تهران ایراد گردیده است . https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄