eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4هزار دنبال‌کننده
36.8هزار عکس
17.4هزار ویدیو
134 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
۹مهرماه گرامی باد . ⚘ 👈 دشمن بعثی در روز هشتم مهر ۱۳۵۹ از سمت جاده خرمشهر به چند کیلومتری اهواز رسیده بود. با هشدار حضرت امام خمینی (رضوان الله تعالی علیه) 🌺 و شبیخون پاسداران انقلاب اسلامی و نیروهای مردمی به فرماندهی شهید 🌷 اصلی، قوای دشمن منهدم شد، ارتش تا دندان مسلح بعثی عقب نشینی کرد و اهواز از خطر سقوط نجات یافت. https://eitaa.com/piyroo
🖌 امروزه ''تعقیبات مستحبی'' 📿 بعـد از نماز ها فعالیت 📱 در ''فضای مجازی'' است. ''مقام معظم '' https://eitaa.com/piyroo
اون حتی چند بار متین رو به خاطر من دعوا کرده بود که چرا من رو تنها می گذاشت و ساعت ها بیرون می رفت . من درک می کردم که متین کار داشت و باید می رفت اما حقیقتا تنهایی و بی هم زبونی سخت بود اوایل، مرتب براشون مهمون می اومد ... افرادی که با ذوق برای دیدن متین می اومدن ... هر چند من گاهی حس عجیبی بهم دست می داد ... اونها دور همدیگه می نشستن ... حرف می زدن و می خندیدن ... به من نگاه می کردن و لبخند می زدن ... و من ساکت یه گوشه می نشستم ... بدون اینکه چیزی بفهمم و فقط در جواب لبخندها، لبخند می زدم ... هر از گاهی متین جملاتی رو ترجمه می کرد ... اما حس می کردم وارد یه سیرک بزرگ شدم و همه برای تماشای یه دختر بور لهستانی اومدن... کمی که می نشستم، بلند می شدم می رفتم توی اتاق ... یه گوشه می نشستم ... توی اینترنت چرخی می زدم ... يا به هر طریقی سر خودم رو گرم می کردم ... اما هر طور بود به خاطر متین تحمل می کردم ... من با تمام وجود دوستش داشتم ... اون رو که می دیدم لبخند می زدم و شکایتی نمی کردم ... با خودم می گفتم بهش فشار نیار آنیتا .. سعی کن همسر خوبی باشی ... طبيعيه ...... تو به یه کشور دیگه اومدی ... تقصیر کسی نیست که زبان بلد نیستی ما چند ماه توی خونه پدر و مادر متین بودیم ... متین از صبح تا بعد از ظهر نبود ... بعد از ظهرها هم خسته برمی گشت و حوصله زبان یاد دادن به من رو نداشت ... با این وجود من دست و پا شکسته یه سری جملات رو یاد گرفته بودم ... آخر یه روز پدر متین عصبانی شد و با هم دعواشون شد ... نمی دونم چی به هم می گفتن اما حس می کردم دعوا به خاطر منه ... حدسم هم درست بود ... پدرش برای من معلم گرفت ... مادرش هم در طول روز ... با صبر زیاد با من صحبت می کرد .... تمام روزهای خوش من در ایران، همون روزهایی بود که توی خونه پدر و مادرش زندگی می کردیم... ما خونه گرفتیم و رفتیم توی خونه خودمون . پدرش من رو می برد و تمام وسایل رو با سلیقه من می گرفت ... و اونها رو با مادرشوهرم و چند نفر از خانم های خانواده شون چیدیم.... خیلی خوشحال بودم... اون روزها تنها چیزی که اذیتم می کرد هوای گرم و خشک تهران بود ... اوایل دیدن اون آفتاب گرم جالب بود .... اما کم کم بیرون رفتن با چادر، وحشتناک شد ... وقتی خانم های چادری رو می دیدم با خودم می گفتم ادامه دارد... https://eitaa.com/piyroo
-اوه خدای من ... اینها حقیقتا ایمان قوی ای دارن ... چطور توی این هوا با چادر حرکت می کنن؟... و بعد به خودم می گفتم ... تو هم می تونی ... و استقامت می کردم... تمام روزهای من به شکل بود ... کارهای خونه، یادگیری زبان و مطالعه به زبان فارسی ... بیشتر از همه داستان زندگی شهدا برام جذاب بود .. اخلاق و منش اسلامی شون .... برام تبدیل به یه الگو شده بودن... تمام روزهای من به چه شکل بود ... کم کم متوجه شدم متین نماز نمی خونه ... نمی دونم چطور تا اون موقع متوجه نشده بودم ... با هر شیرین کاری، حیله و ترفندی که بلد بودم سعی می کردم به خوندن نماز ترغیبش کنم .. توی هر شرایطی فکر می کردم اگر الان فلان شهید بود؛ چه کار می کرد؟ ... اما تمام تلاش چند ماهه من بی نتیجه بود... اولین رمضان زندگی مشترک ما از راه رسید ... من با خوشحالی تمام سحری درست کردم و به ساعت و نیم قبل از اذان، متین رو صدا کردم ... اما بیدار نشد ... یه ساعت قبل از اذان، دوباره با محبت صداش کردم ... متین جان، عزیزم .. پا نمیشی سحری بخوری؟ ... غذا نخوری حالت توی روز بد نمیشه؟... با بی حوصلگی هلم داد کنار ... برو بزار بخوابم ..... برو خودت بخور حالت بد نشه ... برگشتم توی آشپزخونه .... با خودم گفتم... -اشکال نداره خسته و خواب آلود بود .... روزها کوتاهه .... حتما بدون سحری مشکلی پیش نمیاد ... و خودم به تنهایی سحری خوردم... بعد از نماز صبح، منم خوابیدم که با صداهای ضعیفی از آشپزخونه بیدار شدم ... چیزی رو که می دیدم باور نمی کردم ... نشسته بود صبحانه می خورد ... شوکه و مبهوت نگاهش می کردم ... قدرت تکان خوردن یا پلک زدن رو هم نداشتم ... چشمش که بهم افتاد با خنده گفت ... -سلام ... چه عجب پاشدی؟ ... ادامه دارد... https://eitaa.com/piyroo
4.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥روایتگری شهدایی قسمت ۸۰۳ ❌ شب عملیات می خواستیم حرکت کنیم، یه واکمن گذاشت توی جیبش... 🔻 صدایی که می شنوید، صدای باقی مانده‌ی یکی از عملیات‌ها است https://eitaa.com/piyroo
8.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕙سـاعـت عـاشقـے 💠دعـــــاے فـــرج💠 ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ https://eitaa.com/piyroo ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا