☆∞🦋∞☆
اساسِ ٺخریبـــــ
تخریبـــــ نـفس استـــــ
وراه رسیـدن
به معشــوق
ټهذیبـــــ نـفس...
تـخریبچے نـفسِ خود بـاش...🌿
'
#شهیدمحمدهادےذوالفقارے
#شهیدانه🌿
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#شهیدانه 🌿
گفتم ڪلید قفل شهادتـــــ شڪسته استـــــ !'
یا اندر این زمانه، در باغ بسته استـــــ؟
خندید و گفتـــــ : ساده نباش اے قفس پرستـــــ !
در بسته نیستـــــ بال و پر ما شڪسته است !
#شهید_بابڪ_نورے🌿
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
📔 کتاب_شهدایی
عنوان کتاب: دختر تبریز
🔻گذری بر خاطرات زندگی صدیقه صارمی رزمنده دفاع مقدس
✍🏼 نویسنده: هدا مهدیزاد
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
نگاهش ڪہ میکنم دلم قرص میشود
وجودم آرام میگیرد
و قلبم گواهی میدهد
به حضورش،
به لبخندش ڪہ بہ ڪارهایم میخندد.
و به چشمانش ، ڪہ مثل همیشه بدرقه راهم است.
نگاهش ڪہ میکنم حال دلم خوب میشود.
آنوقت است ڪہ حتی در اوج ناراحتی هم به رویش لبخند میزنم
🌹شهید حمید سیاهکالی مرادی
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#فضای_مجازی
⭕️مواظب باشیم...
این کانالها را فراموش نکنیم.
این کانالها اگر فراموش بشند.
می رویم سراغ کانالهای دیگر.
🖤 °داغــ♡ـے کہِ سࢪدنمے شود° 💔
یاد شهدا باصلوات
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
آنان که یک عمر مرده اند ، یک لحظه هم شهید نخواهند شد... شهادت یک عمر زندگی است ، نه یک لحظه اتفاق... ...
🌹شهید_عبدالحسین_یوسفیان
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_22
اکهه ای.برگشتم که برم تو اتاقم که صدای آب و از توی حمام شنیدم.ای ول حمومه.آروم برگشتم تو اتاقم و حشره
کش و برداشتم و برگشتم.
کناردرحموم گوش خوابوندم. هنوز صدای آب می اومد. با بدجنسی لبخندی زدم و رفتم
توی اتاق ماکان.
کت و شلوارش به در کمد آویزیون بود.
دست به سینه نگاش کردم.خیلی خوبه که آدم نقطه ضعفای
حریف دستش باشه.
این یه اصل اساسی در موفقیت عملیاته!
بعدم با دو گام بلند خودمو رسوندم به کت و شلوارش و
در حشره کش و باز کردم.اوق....خدایا چه بویی میده.دیگه معطل نکردم و باقی مونده اسپری و خالی کردم روی کت
و شلوارش.
بعد در حالی که سعی می کردم نخندم.
برگشتم تو اتاقم. اسپری و تو کمد جاسازی کردم و پشت در
گوش ایستادم.
صدای پای ماکان و شنیدم که از حمام بیرون آمد و در حالی که آوازی برای خودش زیر لبی می خوند
رفت تو اتاقش.
همین جور منتظر بودم که داد ماکان بلند شد:
_ترنج به خدا می کشمت.
دیگه جای موندن نبود. در اتاق
و باز کردم و دویدم طرف پله. داشتم به سرعت می رفتم پائین که در ورودی باز شد و ارشیا وارد شد.
چشمام از خجالت و تعجب گرد شده. همون تی شرت دیشبی تنم بود ولی یه شلوار کهنه و رنگ رو رفته که پاچه های گشادی
هم داشت و پوشیده بودم برای خواب.یه پام رو پله و یه پامم تو هوا مونده بود.ارشیا بیشتر از من تعجب کرده
بود.
https://eitaa.com/piyroo
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_23
مونده بودم چکار کنم که صدای داد ماکان از پشت سرم هولم کردم و در یک ثانیه تصمیم گرفتم بقیه پله ها رو
هم با سرعت بدوم پائین که پام توی گشادی شلوار گیر کرد و چهار پنج پله باقی مونده رو تقریبا قل خوردم.
نفسم
بالا نمی آمد. ماکان دسپاچه پله ها رو پائین دوید.
از درد و خجالت نفسم بالا نمی آمد. کمرم بد جوری درد می کرد و
مچ پامم زوق زوق می کرد.
از همه بدتر شونه ام بود یه درد وحشتناکی پیچیده بود توش که جرات نمی کردم نفس
بکشم.
_ترنج خوبی؟
نمی تونستم حرف بزنم. می ترسیدم یه چیزی بگم و جلوی ارشیا گریه ام بگیره.
ماکان دست گذاشت رو شونه ام که صدای دادم بلند شد.
-آی دستم!
و بعدم اشکم سرازیر شد. ماکان هول کرده بود. که صدای ارشیا رو شنیدم.شاید جایش شکسته باشه.تو اون لحظه همه چیز یادم رفته بود. دستم اینقدر درد می کرد که برام
مهم نبود کی داره چی میگه دلم می خواست فقط اون درد لعنتی تمام شه.
ماکان چنگی توی موهاش زد و گفت:
_ترنج کجات درد میکنه؟
همونجور که گریه میکردم گفتم
_ شونه ام.
https://eitaa.com/piyroo
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_24
بابا لباس پوشیده از اتاق بیرون آمد با دیدن من با ترس
پرسید:
-چی شده ماکان.
-از پله افتاد.
ارشیا بلند شد و سلام کرد. بابا جوابشو داد اومد و کنارم.زانو زد
-چکار داشتی می کردی بچه؟
توی اون حال از حرف زدن بابا دلخور شدم. چه اصراری داره بگه من بچه ام.ماکان گفت:
-تقصیر خودش بود.
بابا نگاش کرد که ماکان ادامه داد:
-رفته نم یدونم چی زده به کت شلوار من بوی امشی میده.
چشمای ارشیا و بابا گرده شده بود. منم وسط گریه گفتم:
-حقت بود.
بابا نگام کرد:
-خوبه زبونت در هیچ شرایطی از کار نمی افته.
اومدم شونه هامو بندازم بالا که دوباره درد پیچشید تو دستم و اشکم و در آورد.بابا گفت:
-چت شد؟
که ماکان جای من جواب داد:
-میگه دستش درد میکنه.
بابا پوفی کرد و گفت:
-پاشو ببریمش بیمارستان.مامان و صدا کنم؟
-نه اون طور صبح بیدار سرد درد میشه. تازه این صحنه رم ببینه دیگه بدتر. بلندش کن. ببریمش.
ماکان خواست زیر بغلم و بگیره که داد زدم:
-این دستم نه.
ماکان که حسابی هول شده بود.
-ببخشید ببخشید.
بابا زیر اون یکی بغلم و گرفت و بلندم کرد.
-ارشیا
جان مهربان و صدا کن بیاد.
ارشیا به طرف آشپزخونه رفت و بابا منو روی یه مبل نشود. درد دستم کمتر شده بود
ولی به محض اینکه تکونش می دادم تمام بدنم درد می گرفت.بعد به ماکان گفت:
https://eitaa.com/piyroo
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻