eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.3هزار دنبال‌کننده
35.2هزار عکس
16.4هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
راوے میگه ، دیدم یه دخترے داره رو این خاراے صحرا میدَوِه ؛ با اسب سمتش رفتم بگم بیا نترس..؛ دیدم این دختر تا صداے پایِ اسب رو شنید تند تر دوید... رسیدم بهش ، دیدم این دو تا دستاے کوچولوشو گذاشت رو گوشاش........، گفت مسلمونے ؟! تاحالاقرآن خوندی؟! فَأَمَّاالْیَتیمَفَلا تَقْهَرْ... نزنیــآ.. نزنـی آقا.. من بابا ندارم ..💔 جانم رقیه جان😭 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
دختر مسلمان نباید بمیرہ بایــــد شہید بشھ السلام علیک یا بانوی حرم مدافع زینب ❤️... مناسب برای پروفایلتون ••🌸📱 دختــــر خــانم با حجاب 🌷🌷🌷🌷🌷 https://eitaa.com/piyroo
# شهیدانهــــ🥀 یه جوری خوب باش که وقتی دیدنت 😍 بگن: این زمینی 🌍 نیست قطعا شهید میشهــــــــــ.... ❤️:) " شهید محمد حسین محمد خانی 🥀" https://eitaa.com/piyroo
چند صباحیست که شهدا هم .... جای خالی تان در کوچه و پس کوچه های روز مرگی ام نمایان است... خشاب ایمان خالی شده ...و سقف سنگرم چکه میکند ... دیگر در برابر گناه ایمن نیستم .. عطش..نفس..امانم را بریده... قادر به تحمل نفس کشیدن در هوای بی هوای گناه نیستم .. کمی هوا لطفا... شهدا دستم را بگیرید ...ب کمک نیاز دارم شهدا نگاهی التماس دعا https://eitaa.com/piyroo
🌷ابراهیم می گفت: اگر می خواهیم کنار هم راحت باشیم باید تجمل گرایی را کنار بگذاریم و رفت و آمد ها و صله رحم را مطابق دستورات دین و بدون تجمل انجام دهیم،تا رابطه خانواده ها همیشه برقرار باشد . https://eitaa.com/piyroo
حضرت آقا بہ سید حسن نصرالله گفتن: کہ هر وقت دلت گرفٺ... دنیا بهت سخت فشآر آورد برو یہ اتاق خالے گیر بیـار. بشین نمآز بخون بزن زیر گریہ...؛ حرف بزن بآ صاحبت... مشڪلت حل میشہ.. • •🌿 https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 چنگی توی موهایش زد. دیگر دست خودش نبود. هیچ چیز. لبش را گزید سخت بود. گفتنش سخت بود. آرام زمزمه کرد: -ترنج... اشک های ترنج بی صدا فرو می ریخت. با شنیدن نامش سرش را بالا آورد و ولی به ارشیا نگاه نکرد. با دستمال دانه های درشت اشکش را گرفت. ارشیا بار دیگر به ماکان نگاه کرد. داشت به طرف انها می آمد. ارشیا آب دهانش را قورت داد و به صورت خیس ترنج نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد: -ترنج...نگاهت و ازم نگیر. تمام غرور ارشیا فرو ریخته بود. گفت و رفت. ماکان با تعجب به رفتن ارشیا نگاه کرد. حاضر بود قسم بخورد گریه کردن ترنج به زخمش ربط ندارد. ولی آیا به ارشیا هم ربط داشت؟ در حالی که نگاهش به شانه های فرو افتاده ارشیا بود که از پله کان درمانگاه سرازیر شده بود به ترنج گفت: -پاشو بریم. ترنج هم نگاهی به مسیر رفته ارشیا انداخت و با نفس عمیقی به همراه ماکان رفت.عجیب بود. اشکش بند امده بود. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 دست ترنج بخیه خورد این بار چهار تا. دکتری که دستش را بخیه زده بود با تعجب از کار بد نفری قبلی انتقاد کرد. ترنج بی حال به حرف های بی سر و ته دکتر گوش می داد که داشت چیزهایی درباره تعهد و مسئولیت می گفت و ماکان بی صدا و دست به سینه به جایی خیره شده بود و انگار اصلا توی اتاق نبود. هنوز از حرکت ارشیا شوکه بود. اتفاقات و حالات پیش امده را که کنار هم می چید تنها به یک جواب می رسید. ولی ان جواب برایش اینقدر باور نکردنی بود که باز هم از اول شروع می کرد. به چهره رنگ پریده ترنج نگاه کرد. نمی توانست از او چیزی بپرسد اصا باید چه می گفت. بهتر دید فعلا سکوت کند باید اول مطمئن میشد. باز هم این جمله از ذهنش گذشت. نکنه ارشیا... ولی باز هم با حرص نفسش را بیرون داد و سعی کرد فعلا به این چیزها فکر نکند. ارشیا کش امده بود توی خیابان و خودش هم نمی دانست دیگر با چه رویی به صورت ماکان نگاه کند. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻